C༅hapter 06࿐

5.5K 1.2K 268
                                    

ستاره بده بزنیم🦟
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚

به محض خروج از مدرسه موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و همونطور که با حرص تایپ میکرد به سمت ایستگاه اتوبوس نزدیک مدرسه رفت تا به خونه بره.

با اخمایی که توی هم گره خورده بود چند ثانیه سر جاش ایستاد تا ببینه اون روانی جوابشو میده یا نه

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

با اخمایی که توی هم گره خورده بود چند ثانیه سر جاش ایستاد تا ببینه اون روانی جوابشو میده یا نه.. اما هیچ پیام جدیدی براش ارسال نشد.

با فکری درگیر سرش رو بالا اورد و چشمش به ایستگاه اتوبوس و اتوبوس شماره 2015 خورد.
اون درست شکل عکسی بود که براش فرستاده شده بود.. یعنی باید سوارش میشد؟

با اینکه شک داشت، اما به سمت اتوبوس رفت و قبل از اینکه درهاش بسته بشه واردش شد و روی یکی از صندلی هاش نشست.

با احساس ویبره ی گوشی توی دستش، به پیام جدیدی که براش اومده بود نگاه کرد.

اگه اشتباه نمیکرد این یعنی فعلا باید صبر کنه و منتظر بمونه

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.


اگه اشتباه نمیکرد این یعنی فعلا باید صبر کنه و منتظر بمونه.
نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد.
کوله اش رو تو آغوشش گرفت و به نمای بیرون از اتوبوس زل زد.
معلوم نبود داره اونو به کجا میکشونه اما تهیونگ نمیتونست مخالفتی هم بکنه.
به هرحال کاری هم از دستش بر نمیومد.

ویبره ی دوباره ی گوشیش اونو به خودش آورد.

باید میرفت به خیابون تهران*

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

باید میرفت به خیابون تهران*.
پس وقتی که اتوبوس توی ایستگاه توقف کرد کوله اش رو روی دوشش انداخت و از اتوبوس پیاده شد.

به عکس جدیدی که براش ارسال شده بود نگاه کرد و چند ثانیه ایستاد

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

به عکس جدیدی که براش ارسال شده بود نگاه کرد و چند ثانیه ایستاد.
این خیابون رو میشناخت. فقط باید کمی پیاده روی میکرد تا بهش برسه.
پس همونطور که موبایلش رو تو دستش فشار میداد تا استرسش رو تخلیه کنه، به قدم هاش سرعت بخشید.

چند دقیقه بعد وقتی که درست به جایی که توی عکس مشخص شده بود رسید، بلاتکلیف سر جاش ایستاد و به صفحه ی چت زل زد.
طولی نکشید که عکس جدیدی براش ارسال شد.

ته همین خیابون بود

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

ته همین خیابون بود.
باید تا ته همین خیابون میرفت تا به محله ای که توی عکس بود برسه.
درحالیکه استرس شدیدش باعث پیچ خوردن شکمش شده بود، به کوله اش چنگ زد و به سمت ته خیابون حرکت کرد.

هنوز نرسیده بود که عکس جدیدی براش ارسال شد.
دیدن عکس باعث شد که بفهمه تا الان داشته به کجا میرفته.
احتمالا خونه ی اون ناشناس؟!

 احتمالا خونه ی اون ناشناس؟!

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

. . . . .

به نمای سفید و مشکی خونه نگاه کرد و در حالیکه تپش قلبش رو تو گوشاش میشنید بزاقش رو پر سروصدا قورت داد.

موبایلش رو توی جیبش سر داد و قدمهاشو به سمت در نیمه باز کشوند.

با دستایی که دماش به طرز محسوسی پایین اومده بود، در نیمه باز رو هل داد و وارد خونه شد.

با کمی کنجکاوی که باعث شده بود چشماش با دقت برای آنالیز مکان مورد نظر ریز بشن، به حیاط شیک خونه که عاری از هر موجود زنده ای بود زل زد.

تو حال خودش بود و بی حرکت ثابت ایستاده بود که در پشت سرش با صدای بلندی بسته شد و قبل از اینکه بتونه به بدن کرخت شده از ترسش حرکتی بده، ماسکش پایین کشیده شد و پارچه ای روی دهنش قرار گرفت. برخلاف تکون خوردن های شدیدش، نتونست دستمال رو از بینی و دهنش دور کنه و همین کافی بود تا با یه نفس کشیدن ساده، پلکاش روی هم بیوفته و توی آغوشی که از پشت سر سفت چسبیده بودتش بیهوش بشه.

≻───── ⋆✩⋆ ─────≺
*خیابون تهران واقعا توی سئول، همونطور که توی عکس میبینید هست. و اگه تاحالا نمیدونستید اینم بگم توی تهران یه خیابونم به اسم سئول داریم!

𝙢𝙮 𝙡𝙞𝙩𝙩𝙡𝙚 𝙨𝙚𝙘𝙧𝙚𝙩[αυ]✔Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora