سگِ خانه زاد

28 8 10
                                    


جلوی آینه مشغول بستن کرواتش بود و همزمان شماره سهون رو می گرفت؛ وقتی موبایلش رو روی میز گذاشت، با دستش کرواتش رو فیکس کرد و درجواب "بله" سهون گفت:

-همه برنامه های امروز رو کنسل کن، جایی کار دارم.

مرد صدای سهون رو شنید که خطاب به کسی گفت:

+همین الان داررم با جناب نائب رئیس صحبت می کنم..

و در جواب مرد گفت:

+ولی رئیس!... امروز با شرکت مهندسی سایلور* قرار دارید! و...

-کنسل کن سهون!

+... صبحانه خانوادگی یادتون نره! راس ساعت هشت.

مرد بدون گفتن حرفی تماس رو قطع کرد و موبایلش رو توی جیب کتش فرو کرد.
مرد توی آینه نگاه کرد و زیرلب گفت:«تو کسی هستی که دنبالشم؟... تویی که آخرین قربانی منی؟»
همونطور که به سمت در خروجی حرکت می کرد با صدای نسبتا بلندی گفت:

-خانم؟... راننده رسیده؟

و از پله ها پایین رفت.

+بله آقا! وقتی به آخرین پله رسید زن خدمتکار گفت:

+روزبخیر آقا!... صبحانه تون آماده ست.

زن پایین پله ها ایستاده بود؛ اون زنی مسن حدودا پنجاه و دو ساله بود، قد متوسطی داشت و موهای طلایی رنگش رو که حالا با رنگ سفید قاطی شده بود رو بالای سرش، مرتب جمع کرده و بسته بود. چشم های خاکستریش بخاطر کهولت سن دیگه برق جوانی رو نداشتند و بینی متناسب با صورتش نشون می داد که در سال های جوانی در زیبایی حرفی برای گفتن داشته، لب های باریکی داشت که با رژ بنفشی رنگ گرفته بودند و لباس فرم مشکی رنگی به تن داشت.
مرد دستی روی پیشونیش کشید و جواب داد:

-آه... نه نمیخورم!

زن سرش رو تکون داد و زیرلب گفت:

+هرطور شما بخوایید!

مرد نگاهی به زن انداخت و ادامه داد:

-اما بدون قهوه های تو، شروع کردن روزم سخته!

زن سری تکون داد و لبخند زد. مرد به سمت در ورودی نگاهی انداخت و با دیدن مرد مسنی که دم در ایستاده
بود گفت:

+آقای جونز*!... بیا داخل، نظرت چیه قهوه بخوریم؟

مرد سرش رو به نشونه تایید تکوون داد و وارد شد.
مرد در اواخر دهه پنجاه سالگیش بود و اون هم کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت. اندام نحیفی داشت و بخاطر گذشت سال های زیادی از عمرش بگخ صورتش کمی افتاده بنظر میومد. پوست تیره رنگی داشت و موهای بلندش رو به سادگی دم اسبی بسته بود، چشم های قهوه ای ریز اما نافذی داشت، لب های تیره رنگش نشون از اعتیادش به سیگار داشتند اما از همه عجیب تر تتوی توی صورتش بود. تتوی توی صورتش یک شبدر چهاربرگ بود که زیر چشمش قرار داشت.
بعد از ورودشون به سالن غذاخوری، مرد که میز چیده شده رو دید گفت:

ImmersionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora