چانیول به این آشفتگی روبروش زل زده بود و پسر رو می‌دید که مثل دیوونه ها بنظر میومد.
ولی وقتی صدای آشنا رو شنید، به سمتش برگشت.
همون پسر با موهای تراشیده بود... سزار.
با یک لیست توی دستش وارد شد و وقتی پسر رو توی اون حال دید، لیست از دستش رها شد!
به سمت چانیول دوید و به کناری هلش داد.
+ریور! اینجا چخبره؟
پسر سر تراشیده داد زد و پرسید. به سمت پسر رفت و سمت چانیول داد زد:
+شما آشغال ها چرا دست از سرش برنمی دارین؟
پسر دست هاش هنوز می‌لرزید و مثل احمق ها اون تیکه شیشه رو طوری به گردنش نزدیک گرفته بود که حالا باریکه ای از خون روی گردنش جاری شده بود.
چانیول به پسر سر تراشیده نگاه می کرد که آروم به پسر نزدیک شد و گفت:
+هی... ریور! همه چیز‌خوبه... آروم...
و به نرمی تکه شیشه رو از دستش بیرون کشید؛ پسر بنظر مسخ شده میومد! چانیول سرجاش ایستاده بود و به تکون دادن پسر سر تراشیده زل زده بود... اما نه! با کمی دقت، می شد فهمید؛ چیزی که چانیول بهش زل زده، نه پسر چشم آبیه و نه پسر سر تراشیده! بلکه چیزی که چانیول بهش نگاه می کرد، اون باریکهٔ خون روان شده از گردن پسر بود.
این پسر... چیزی بیشتر از همه این‌ها بود!... اون صدمه دیده بود و این تنها چیزی بود که حالا چانیول از دونستنش مطمئن بود.
چانیول از اشیای شکستنی متنفر بود!... دلیلش ساده بود. اون ها زود صدمه می دیدند و دومین چیزی که چانیول ازش متنفر بود، اشیا و افراد صدمه دیده بود و لازمه که تکرار کنم برای همین از خودش متنفر بود؛ دوباره!
این شروعی نبود که چانیول می خواست! این چیزی نبود که چانیول می خواست.
چانیول به سمت پله ها رفت و با عجله ازشون پایین رفت!
همهٔ اون ندونستن ها رو پشت سرش جا گذاشت و از اون غذاخوری بیرون اومد.
چانیول وقتی توی ماشینش نشست فهمید، این داستان از همون اول هم بدون کنترلی از جانب چانیول شروع شده بود و این همون آشفتگی ای بود که توی زندگی چانیول نمی گنجید! اما... اما این چانیول بود که همهٔ این واقعیت انکار نشدنی رو نادیده گرفته بود، با اتفاقات چند لحظه پیش این حقیقت محکم توی صورتش کوبیده شده بود.
چانیول ناگهانی اون چشم های آبی رنگ رو به یاد آورد! زمانی رو که عمقشون رو دیده بود! و اونجا... اون آشنایی رو پیدا کرد! اینجا بود که چانیول فهمید، خودش کسی بوده که آشفته شده!
YOU ARE READING
Immersion
Fanfiction๑غرق شدگی๑ 🌊Geners๑ رمنس_جنایی_دارک_مافیا_انگست 🌊Couples๑ چانبک_هونهان_کایسو 🌊Up situations๑ پنجشنبه ها خلاصه: رازهایی که پنهان موندن... جنایت‌هایی که سرپوش گذاشته شدند، در آخر حقیقت فاش میشه؟ عشق‌ها و دروغ های که درهم پیچیده شدند، چه چیزی در عش...
