شناختن تو

24 7 9
                                    

وقتی جلوی در کِرکِره ای متوقف شد، توی آینه ماشین چشمش به صورتش افتاد، که بخاطر ضربه ملتهب شده بود.
از ماشین پیاده شد و ماشین رو قفل کرد، کوچه فرعی بنظر امن نمیومد و چانیول هم بنظر بی خبر از این موضوع نبود، با این وجود ماشین رو رها کرد و در کِرکِره ای رو بعد از باز کردن قفلش به سمت بالا هل داد.
اونجا پله هایی به سمت پایین می رفت که حالا کاملا تاریک بنظر میومد. از پله ها پایین رفت و هالوژن های آبی رو روشن کرد. حالا اون زیرزمین با هاله ای از رنگ آبی روشن شده بود.
اونجا یک کاناپه خردلی رنگ و یک میز شیشه ای بزرگ قرار داشت، اگر جعبه های در بسته زیادی که همه جا پخش شده بودند، نادیده گرفته می شد؛ هیچ چیز دیگه ای اونجا وجود نداشت.
چانیول به محض ورودش به سمت کاناپه رفت و روی زمین نشست و به کاناپه تکیه داد.
چند لحظه بعد نوری که از روشن شدن کبریتش کمی روشنایی به وجود آورده بود خاموش شد و بجاش دود سیگار توی فضا معلق شد.
چند نخ سیگار پشت سر هم سوختند و چیزی جز خاکسترشون باقی نموند، چانیول توی تاریکی به سوخته شدن سیگار توی دستش نگاه می کرد زیرلب گفت: کم کم باید خاکستر تو هم همینطور روی زمین بریزه.
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، چشم هاش رو بست.
صدای مزاحم فریادهای خفه ای آرامشش رو بهم می زد و باعث شد که نتونه بیشتر از این توی حالت ریلکسش بمونه.
با خشم حرف زد:

-خفه اش کنین دیگه احمق ها!

و دود سیگارش رو توی فضا فوت کرد.
صدای بریده شدن گوشت و پاشیدن مایعی بلافاصله شنیده شد و دیگه از تقلاهایی که سکوت مبهم در جریان رو به هم می زد خبری نبود. بله گردن مرد بریده شده بود.

-از اول هم باید همینجوری خفه می شد!... خوبه که شما دونفر انقدر پر سر و صدا نیستین!

چانیول گفت و از جاش بلند شد.
توی فضای نه چندان روشن، سه مرد به صندلی های چوبی بسته شده بودند. اطراف صندلی طی کشیده شده بود ولی با کمی دقت می شد رد کمرنگی از خون رو دید.
مرد اول درحالیکه گلوش بریده شده بود و خون سرخ زیر گردنش رو پوشونده بود.
بی حرکت روی صندلی افتاده بود. حدس اینکه اون کسی بود که سر و صدا می کرد سخت نبود هرچند از الان تا ابد دیگه صدایی ازش شنیده
نمی شد.
مرد دوم با صورت خونی چشم های ترسیده اش رو به زمین دوخته بود. دهان مرد با چسب محکم بسته شده بود و صورتش توی اون نور آبی، آسیب دیده بنظر می رسید.
مرد سوم اما بنظر خونسرد میومد صدماتش بیشتر و جدی تر بودند. بینیش بنظر شکسته بود و بالای ابروش زخم زشتی خشک شده بود. چشمش متورم شده بود و مسلما بینایی خوبی نداشت.
چانیول نزدیک مردی که توی خونش خیس شده بود رفت و زیرلب زمزمه کرد:احمق ها! هیچوقت نمی فهمین چطوری باید کثافت کاریتون رو جمع کنین!
پشت سر اون سه مرد، دونفر ایستاده بودند. هر دوی اون ها سرهای تراشیده شده ای داشتند و پیراهن های سفیدشون خونی بودند.

ImmersionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora