4

164 44 9
                                    

بیست دسامبر ۲۰۱۷

تو این مدت رابطه‌ی چان با بک کمی بهتر شده بود. با همدیگه غذا می‌خوردن، چان موقع بیرون رفتن برای استایلش از بک نظر می‌پرسید، دو بار بکهیون وقتی چان بغلش کرد اون رو پس نزد، یه شب برای سیزده ثانیه هم رو بوسیدن و بکهیون یکبار چان رو به اسم کوچیک صدا کرد.

اما هنوز رابطشون با لقب خوب فاصله‌ی زیادی داشت. هر بار موقع غذا خوردن دعوا می‌کردن، بک به چان می‌گفت با اون پالتو بیشتر از قبل بد می‌شه، ده بار وقتی چان بغلش کرد به عقب هلش داد، حتی یبار سر چان داد زد. «مامانت دوران حاملگیش فراموش کرد مغزت رو شکل بده چانیول»

‌اما امروز یه اتفاق بدتر افتاد. زنگ در زده شد. چان در رو باز کرد و به جای بک، یه دختر جوون رو دید. «تو کی هستی؟!» چان سعی کرد با ملایمت بگه ولی نتونست اخمش رو کاری کنه. حس خوبی بهش نداشت.

دختر با نوک انگشت به دامن بلندش تکونی داد و چین‌هاش رو صاف کرد. لبخندی زد. می‌خواست مودب به نظر بیاد.  «می‌تونم باهاتون صحبت کنم آقای پارک؟» چان معذب به دختر اجازه‌ی ورود داد. «چانیول هستم. می‌تونم کمکتون کنم؟» به مبل اشاره کرد. «لطفا راحت باشین»

می‌خواست با یه نوشیدنی پذیرایی کنه ولی دلش نمی‌خواست لیوان‌های کاپلیشون رو برای یه غریبه استفاده کنه. «دوست‌ داشتم براتون چای یا قهوه بیارم ولی لیوان اضافه نداریم.» در عوض به اشپزخونه رفت و یه بسته بیسکوییت موزی رو توی ظرف بلوری کوچیکی چید و اورد.

دختر جواب داد. «می‌دونم بکهیون بهم گفته که همه‌ی لیوان‌های خونه رو شکسته.» چانیول جدی نشست. زانوهاش رو بهم چسبوند و چتری‌هاش رو بالا داد. «بکهیون؟ از کجا می‌شناسینش؟»

دختر نگاهش رو به دکور خونه داد. یه عکس دو نفری از چان و بک قاب شده و پشت مبل زده بودن. روی میز شیشه‌ای گرد وسط هم یه ظرف کوچیک ابنبات قرار داشت. دختر نمی‌دونست از کجا شروع کنه.

«من کیم‌ایونگ، یه روان‌شناس هستم. بکهیون یکی دو سال پیش، به مطب من اومد. اون ناراحت بود چون می‌دونست دوست‌پسر قدیمیش داره بهش خیانت می‌کنه. دنبال یه راهی می‌گشت که رابطه‌شون رو از نو بسازه اما هر چقدر بیشتر تلاش می‌کرد بیشتر شکست می‌خورد.»

این جای صحبتش که رسید مکث کرد تا واکنش چانیول رو ببینه. چان استرس داشت و پای راستش رو به زمین می‌کوبید با این وجود مستقیم به چشم‌هاش خیره شده بود. نمی‌فهمید چرا هیچ وقت راجع بهش نفهمیده. ابنباتی زرد که نشون دهنده‌ی طعم لیموییش بود رو، باز کرد و توی دهنش گذاشت. ایونگ ادامه داد.

«بک واقعا دوست پسرش رو دوست داشت و داره. این خیلی بهش اسیب می‌زد. من می‌دونستم.» نفسش رو بیرون داد. «هفت ماه بعد، من و بکهیون شروع کردیم به قرار گذاشتن»

FICTION [Completed]Where stories live. Discover now