3

177 49 9
                                    

۲۷ نوامبر ۲۰۱۷

پشت مبل ایستاد و دستش رو به موهای تمیز بک کشید. «موهات خیلی بلند نشدن؟ این مدل رو دوست داری؟ نمی‌خوای کوتاهشون کنی؟»

بک گازی به سیبش زد و دستش رو به عقب هل داد. «بهت ربطی داره؟» مکثی کرد. سیبش رو بلعید. «یا... اممم... اگه جوری که تو می‌خوای نباشم می‌خوای بهم خیانت کنی؟ دوباره؟»

چان دور مبل چرخید و کنارش نشست. گوشی بک تو جیبش ویبره رفت. کنجکاو شد کی بهش پیام داده. «فقط می‌خواستم حس و حالت عوض بشه و نه... قرار نیست دیگه هیچ وقت بهت خیانت کنم.» طوری حرف زد که انگار داره درباره‌ی نمک غذا صحبت می‌کنه. بک پوزخندی زد. باقی مانده‌ی سیبش رو روی میز گذاشت و به اتاق رفت.

در اتاق رو بست. نشست و بهش تکیه داد. گوشیش رو برداشت و پیام داد «متاسفم عزیزم... فکر نکنم امروز بتونم ببینمت» چان فکر کرد «کی بود که کنار من بهش جواب نداد؟» ‌

تو فکر یه معذرت خواهی درست و محکم از بک بود. خودش هم می‌دونست چقدر کارش اشتباه بوده و به بک اسیب زده.  حتی فکر نمی‌کرد معذرت خواهی جبران کنه. خیانت چیزی نیست که بخشیده بشه. باقی مانده‌ی سیب و برداشت و به طرف سطل زباله‌ی کنار هال انداخت. با این حال باید تلاشش رو می‌کرد. فکری به سرش افتاد و از خونه بیرون زد.

_

دم غروب به خونه رسید. جعبه‌ی کیک و کیسه‌ی تو دستش رو برای چند لحظه روی زمین گذاشت. در رو باز کرد و دوباره برشون داشت. با خودش گفت «در پر از خاکه... باید این رو هم تمیز کنم»

داد زد. «بکهیون، من برگشتم. چرا چراغ‌ها رو روشن نکردی.» کیک و وسایلش رو روی میز ناهار خوری گذاشت و چراغ‌ها رو روشن کرد. «بکهیون؟‌ خونه نیستی؟»  بعد مدت‌ها این اولین بار بود که بک رو توی خونه نمی‌دید و این بی‌نهایت خوشحالش می‌کرد. چان خوب می‌دونست بک احتمالا افسردگی داره و یه پیاده‌روی ساده هم براش خوبه.

تو این فکر بود که هر روز ساعتی با هم توی سئول بچرخن. بهش پیام داد. «خوبی؟ می‌خوای بیام دنبالت؟» بعید می‌دونست بک بهش جواب بده. کیک رو برداشت و توی یخچال گذاشت. باید برای وقتی بک میومد تازه می‌موند.

بکهیون تو تاریکی هوا به خونه برگشت. پالتوش رو دراورد و روی مبل پرت کرد. چراغ‌ها خاموش بودن و فکر کرد «یعنی نیست؟ کاش نباشه» صدایی شنید. نفسش رو بیرون داد.

«حالت خوبه بکهیون؟» بک بدون اینکه جواب بده به اتاق رفت و خودش رو روی تخت انداخت. براش مهم نبود که تشک خشک شده و برگشته. هوفی کشید. «کاش می‌تونستم خودم رو تنها تو اتاق حبس کنم بدون اون» با نشستن کسی تخت فرو رفت.

«تا کی می‌خوای روابطمون این شکلی بمونه؟ خوشت میاد اذیتم کنی؟ چند بار دیگه باید بهت بگم متاسفم تا باور کنی من، پارک‌چانیول، واقعا متاسفم و از ته قلبم می‌خوام همه چیز رو درست و جبران کنم.»

FICTION [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin