5

166 47 13
                                    

بیست و سه ژانویه‌ی ۲۰۱۸

«گند زدم نونا، گند زدم» خودش رو روی مبل انداخت و غرولند کرد. ادامه داد «یعنی پسرت چانیول هم گند زد ولی منم گند زدم. جفتمون گند زدیم... گند زدم، گند زدم به رابطه»

نفسش رو با صدا بیرون داد. «اصلا نمی‌دونم رابطمون به کجا می‌رسه... گند زدم نمی‌دونم می‌شه درستش کرد یا نه» به مادر چان که ساکت بهش خیره بود نگاه کرد. «نونا نصیحتی، کمکی نداری؟»

مادر با تردید پرسید «می‌خوای گوش بدی یا عمل کنی؟» بک یه دفعه جدی نشست «جفتش»

مادر ادامه داد «می‌دونی بکهیون هر وقت من و پدرش دعوامون می‌شد، من از دستش عصبانی نمی‌موندم.

یبار تو یه کتاب خوندم دلیل بهم خوردن یه رابطه‌ی عالی، این نیست که اون دو نفر با هم دیگه به توافق نمی‌رسن بلکه دلیلش اینه که اونها با خودشون تو صلح نیستن. پس به عنوان قدم اول من فکر کنم تو باید با خودت به صلح برسی و چانیول هم با خودش»

بک گیج گفت «به صلح برسم؟ چطوری؟» نونا خندید. «نباید این رو از خودت بپرسی؟»

نیم ساعت بعد، جلوی آینه ایستاده و به خودش خیره بود. انگشت اشاره‌اش رو به طرف چهره‌اش گرفت. «مگه من دارم باهات می‌جنگم؟ نمی‌جنگم که پس باهات تو صلحم درسته؟» ولی وقتی به چشم‌های خودش نگاه می‌کرد می‌فهمید از دست خودش عصبانیه.»

به تصویر تو اینه غر زد. «تو هم که اصلا حرف نمی‌زنی» گوشیش رو برداشت و سرچ کرد. «چگونه با خودمون به صلح برسیم؟»

وارد اولین سایت شد.

{آرامش درونی به این معنیست که سلامت عاطفی داشته و احساس رضایت کنیم فارغ از شرایط بیرونی، تنش‌ها، درگیری‌ها و مشکلات و زندگی روزمره.}

متن‌های اضافه رو خوند. «باشه... حالا باید چیکار کنم؟»
{اضافه‌ها را به سطل زباله بیندازید و ساده زندگی کنید.
بیخیال نگران بودن شوید.
با دلت نفس بکش!
عینک مثبت اندیشی را به چشم بزن.
فعالیتی ارامش بخش و مفید پیدا کنید.
به حد لازم و سالم بخوابید.
گذشته را بپذیر و رها کن.
مشکلات را حل کنید.
در زمان حال زندگی کنید
و در اخر خودتان باشید و بی قید و شرط خود را دوست داشته باشید.}

خودش رو روی تخت انداخت. «باشه. تلاشم می‌کنم»
فکر کرد. «بیخیال نگران بودن بشم... یعنی می‌گه نگران نباشم که تو این مدت که نیستم چان بهم خیانت کنه... هوف... دیوونه اس؟»

نفس عمیق و دیافراگمی کشید. «مثبت باشم... اره چانیول من رو دوست داره و بهم خیانت نمی‌کنه همونطور که قبلا کرد ولی تو این مدت حتی یبار هم نیومد بهم سر بزنه. حتی برای کریسمس هم نیومد»

دستش رو به پیشونیش کوبید و غلتی زد. «فعالیت آرامش‌بخش؟ شاید بهتر باشه برم یوگا، قبلا که می‌رفتم خیلی بهم ارامش می‌داد.»

FICTION [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant