6

155 38 7
                                    

فردا صبح ساعت یازده بیدار شد و چانیول رو ندید. وقتی از مادر پرسید «چان کجاست؟» اون گفت «چانیول صبح زود براش کاری پیش اومد و رفت ولی گفت برای شام میاد»

تا شام سر خودش رو با بازی‌های گوشیش گرم کرد. به مبل کرم و قدیمی خانم پارک لم داد. کاسه‌ی پر از اسنکی رو روی شکمش گذاشت و هر چند دقیقه یکی رو با صدای خرچ خرچ جویید. خودشم خبر نداشت چرا منتظر چانیوله.

با این حال وقتی چانیول اومد بک به اتاق رفت و باهاش حرف نزد. حتی بشقاب شامش رو هم برداشت و تنهایی تو اتاق خورد. دعواهاش با چان روی روحش خراش مینداخت و هر کاری هم می‌کرد که خوب باشن، اخرش دوباره با چان دعواش می‌شد.

بک به دوری کردن ادامه داد تا اینکه مثل دیشب، چانیول اومد و یه مکالمه رو بهش تحمیل کرد. این بار بک روی میز کنار پنجره نشست. اینجا چانیول نمی‌تونست خیلی بهش نزدیک بشه.

چان بی‌مقدمه شروع به صحبت کرد. «کل امروز، داشتم به خودمون دو تا فکر می‌کردم. خبر خوب اینه که من به یسری نتیجه رسیدم.» بک حرفش رو قطع کرد. «خبر بد چیه؟» چان خندید‌ و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

«خبر بد ندارم... نتیجه‌ی من این بود که ما هیچ وقت رابطمون یه روزه و یه ساعته خراب نشد. سر یه کلمه و دو کلمه یا اتفاق و دو اتفاق هم خراب نشد. زمان برد و خیلی اروم اتفاق افتاد و یه روز به خودمون اومدیم دیدیم رابطمون کپک زده» موقع حرف زدن دست‌هاش رو تکون می‌داد.

بک در جواب گفت «چرا جوری حرف می‌زنی که انگار تو کاخ سفید داری سخنرانی می‌کنی.» چان ناامیدانه هوفی کشید. «این چیزیه که بهش توجه کردی؟! چون این قضیه برام همون‌قدر مهمه... بگذریم... پس نباید انتظار داشته باشیم که رابطمون یک باره درست بشه. یعنی ما فقط لازم هر روز یکم بهتر از دیروز باشیم. میدونم ممکنه یکم کلیشه‌ای به نظر بیاد ولی..»

بک پشت گردنش رو لمس کرد و سرش رو تکون داد. «اگه خودم هم انجامش نداده بودم هیچ وقت نمی‌بخشیدمت.» خم شد و یکی از کشوهای میز رو با انگشت اشاره‌اش باز کرد. بسته‌ی نیمه پر و قرمز مشکی اسنکی رو بیرون اورد و از روی میز پایین پرید.

اسنک رو پای چان انداخت. «اینو امروز صبح خریدم چون خوشمزه بود برای تو هم نگه داشتم، تند دوست داشتی؟ نه؟» بعد هم بدون اینکه به چان توجه کنه پشتش دراز کشید. «شب بخیر» چان زمزمه کرد. «اره دوسش دارم»

۲۹ ژانویه‌ی ۲۰۱۸

بازسازی خونه‌شون دیروز به پایان رسید و بک هنوز تصمیمش رو نگرفته بود. نمی‌دونست برگرده به خونه یا نه. چانیول بهش می‌گفت «بکهیون، باید برگردی خونه» اما بک مطمئن بود اگه نخواد برگرده چانیول به زور نمیاد سراغ برگردوندنش.

قدرت انتخاب دادن به بک نقطه‌ی مثبت رابطه‌شون محسوب می‌شد. چان دستش رو، جلوی صورت بک تکون داد. «فکرت داره کجا زندگی میکنه بک؟» با نوازش کردن گونه‌اش بک رو از رویاهاش بیرون کشید. سرش رو اهسته لرزوند و با بهت جواب داد «اینکه من کجا زندگی کنم»

FICTION [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang