7

140 39 4
                                    


از جاش بلند شد. توی کیسه‌ها رو سرک کشید و یه شلوارک و یه هودی پوشید. حال نداشت بگرده و یه چیز درست حسابی پیدا کنه. اول دعا کرد «چانیول حالش خوب باشه» و بعد از اتاق بیرون اومد.

با دیدن چان که پشت میز ناهارخوری داشت صبحونه می‌خورد نفس راحتی کشید. چان نگاهی به تیپ عجیب بک انداخت. «تو این سرما شلوارک پوشیده و چشم‌هاش داد می‌زنن گریه کرده»

گفت «چون نگرانی می‌گم دکتر زخم رو پانسمان کرد و یه چند عکس و ازمایش گرفت محض اطمینان، یه چند تا دارو داد که عفونت نکنه و از این مزخرفات، بعدم گفت دوباره برم پانسمانم رو تعویض کنه... و حرف بدرد بخور برای تو اینه که چایی دم کردم، نون توی تستره و نوتلا و مربا خریدم. صبحونه بخور»

بک لبخندی زد و توی اشپرخونه رفت. پرسید «لیوانم رو ندیدی؟ همون ست امریکا رو می‌گم» چان زمزمه کرد «کابینت دوم از سمت در تراس، بالا»

بک یه لیوان چایی برای خودش ریخت و جلوی چان نشست. «حالت خوبه؟ می‌خوای استراحت کنی؟ من این وسیله‌ها رو می‌چینم» چان از نون تست و مرباش گاز زد. «آره، خستم خوابم میاد.» بک زمزمه کرد «بخاطر دیشب متاسفم»

۱۴ فوریه‌ی ۲۰۱۸ ساعت ۱۱:۳۰ شب

تو این دو هفته چان و بک با هم سردتر رفتار می‌کردن. چان بعد از اینکه بک بهش اسیب زد ناامید شده بود. از هر زاویه‌ای می‌دید این‌ کارش زیاده‌روی محسوب می‌شد. بک چند باری ازش معذرت خواهی کرد ولی این نمی‌تونست چان رو متقاعد کنه که بکهیون دوسش داره.

چانیول امروز پانسمانش رو باز کرد و بعد از دو هفته با خیال راحت دوش گرفت. دکتر با تاکید بهش می‌گفت «نباید بزاری پانسمان و زخمت آب بخوره» چون سردش بود سریع بدنش رو خشک کرد.

بک با شنیدن سر و صدا از اتاق، سراغش اومد. در رو باز کرد و نگاهش رو به چانیول خیس و تمیز داد. «می‌خوای کمکت کنم موهات رو خشک کنی؟» مکثی کرد «یا به پوستت کرم نرم کننده بزنم؟» به طرف کمدها رفت و با عجله از تو یکی از کشوها تیوب لوسیون کرم رنگی رو برداشت.

رو به چانیول گرفت. به عکس نارگیل کوچیکی روش اشاره کرد «این خیلی خوبه... ولی تو هیچ وقت ازش استفاده نمی‌کنی...» چان نفسش رو بیرون داد و سرش رو به سمت میز چرخوند. «نیاز ندارم» با کلاه حوله‌ی تن‌پوشش مشغول خشک کردن مو‌هاش شد.

بک از تو کشو، حوله‌ی سبز کوچیکی رو برداشت و پشت چانیول ایستاد. «بزار کمکت کنم» چان با اکراه کلاهش رو عقب داد. «اتفاقی افتاده که این طوری رفتار می‌کنی؟»
بک تمرکزش رو روی خشک کردن موهای چان گذاشت. یه دسته‌ی کوچیک توی دستش می‌گرفت و با حوله خشک می‌کرد.

پرسید «ما الان داریم قرار می‌زاریم؟ مگه نه؟» چان سرش رو برگردوند و جواب داد «احتمالا» بک مراقب بود به زخمش دست نزنه. «ما امروز ده دقیقه هم با هم وقت نگذروندیم... امروز ولنتاین بود...» چان به طور کلی فراموشش کرده بود. «اوه... واقعا یادم نبود»

FICTION [Completed]Where stories live. Discover now