part.1‌.

183 39 16
                                    


"1870 پادشاهی ویکتور امانوئل"

مثل همیشه با صدای انتونی بیدار شد پسر درحالی که سرش رو پایین انداخته بود گفت
_حمام آماده است
تهیونگ به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به انتونی اشاره کرد که اتاق رو ترک کنه ، پسر مثل همیشه اتاق رو به قصد آماده کردن لباس های اون ترک کرد

بعد از سی دقیقه به اتاق برگشت و به ارباب زاده ‌برای آماده شدن کمک کرد، شنل مخملی و مشکی رو روی شونه پسر گذاشت و بعد گف
_ دوشیزه ادلین با شما کاری دارن و خواستند بعد از آماده شدن به باغ عمارت برید
پسر جوان به نشونه تایید سر تکون داد

آنتونی اتاق رو ترک کرد و تهیونگ به سمت اینه حرکت کرد، شنلش رو کمی مرتب کرد و از اتاق خارج شد و پله هارو به سمت پایین طِی کرد

به آلاچیق بزرگ کنار حیاط که رسید داخل رفت و کنار قفس پرنده آبی رنگش رفت*
_ برات تمشک آوردم کوچولوی عزیزم
با لبخند مشغول صحبت کردن با پرنده زیبای توی دستش بود
+بلو فقط از دست تو غذا میخوره
تهیونگ با شنیدن صدای خواهرش نگاهش رو از پرنده کوچولو گرفت و بعد لبخند زد
_وقتی پیداش کردم خیلی کوچیک بود..اون فقط به من اعتماد داره

+تهیونگ لطفا بلو رو به قفسش برگردون می‌خوام صحبت کنیم.
پسر پرنده کوچیک رو توی قفس برگردوند و رد سرخ رنگ تمشک رو به کمک دستمال کوچک خواهرش تمیز کرد
+امشب خاله ریوانا برای دیدن مادر میاد احتمالا می‌دونی که چند ماهی مهمان ما هستند
تهیونگ در سکوت سرش رو به معنای تایید تکون داد
+لطفا..
_برخورد محترمانه داشته باشم، وقت بیشتری رو کنار اونها بگذرونم و برای امشب آماده باشم!
+اه تهیونگ امیدوارم درک کنی که این دیدار چقدر برای مادر با اهمیته
_متوجه‌ام نیاز نیست نگران باشی

تهیونگ قبل از ترک کردن الاچیق برگشت انگار که سوالی داشته باشه
خواهرش که متوجه این موضوع شده بود منتظر موند تا به سوال اون جواب بده
_خاله ریوانا همون خواهر ناتنی مادره درسته؟
+درسته
دختر قبل از اینکه برادرش اونجا رو ترک کنه گفت
_خب بهتره چیزی بخوری و بعد از انجام کار های شخصیت کمی استراحت کن و راس ساعت هفت آماده باش و برای صرف شام به سالن غذاخوری بیا

تهیونگ بعد از شنیدن حرف های خواهرش خندید و گفت
_نگران نباشید دوشیزه

تهیونگ با قیافه ای که انگار بعد از صحبت با خواهرش انرژی گرفته بود باغ رو ترک کرد و قبل از اینکه وارد عمارت بشه به خواهرش نگاه کرد اون کلاه آفتابی بزرگ و لباس سفید بلند واقعا ادلین رو زیبا میکرد

تقریبا چند ثانیه بیشتر طول نکشید که نگاهش رو از خواهرش برداشت و به داخل عمارت رفت ، آنتونی رو در سالن بزرگ عمارت دید که کنار بقیه ندیمه ها مشغول صرف صبحانه بود

تهیونگ با لبخند گفت
_انتونی لطفا بعد از تموم کردن صبحانه ات به اتاقم بیا
آنتونی با لبخند اطاعت کرد و دوباره مشغول صرف صبحانه شد
ارباب‌زاده به سمت اتاقش حرکت کرد و بعد از در آوردن شنل سنگین روی شونه هاش با پیراهن سفیدی که کنار یقه اش سنگ دوزی شده بود به سمت تراس بزرگ داخل اتاقش رفت پنجره های تمام شیشه‌ای رو باز کرد و وارد تراس شد سمت گلدون های روی نرده سنگی رفت کنار گلدان ارکیده ایستاد و لبخند زد ظرف آب رو از روی میز کنار تراس برداشت و خاک گلدان رو کمی مرطوب کرد
قیچی باغبانی کوچک رو از کنار نرده برداشت و طبق عادت همیشگی کنار گلدان بزرگ پایین نرده زانو زد و چند شاخه از رز های سفید و قرمز چید و بعد از جدا کردن تیغ ها و برگ های اضافه اون ها رو توی ظرف آب روی میز گذاشت

آنتونی وارد اتاق شد و به سمت تراس رفت
کنار پسر آراسته و جذاب اون خانواده ایستاد و به روبرو خیره شد
+تهیونگ..زمانی رو که توی این باغ بازی میکردیم رو یادته
_چطور میتونم فراموش کنم..وقتی رو به یاد میارم که هردو به دنبال جمع کردن گل های قاصدک کل این باغ رو می‌دویدیم و بعد با پاهای زخمی از برخورد با شاخه گل های رز کنار حوض آب سرد می‌نشستیم و سعی میکردیم تشنگی شدیدمون رو با اب خوردن با دست هامون از بین ببریم
آنتونی لبخند زد و گفت
+برای چه کاری من رو صدا زدی
_لطفا لباس های سوار کاریم رو آماده کن و بلو رو بیار به تراس اتاقم
آنتونی تایید کرد و بعد به سمت اتاق مخصوص لباس ها رفت و با یک دست لباس سفید و طوسی کم شامل دستکش، شنل، چکمه و شلوار و پیراهن مخصوص سوارکاری بود برگشت و اون ها رو به آویز روی دیوار وصل کرد
+برای پوشیدنشون نیاز به کمک داری؟
_نه خودم انجامش میدم

آنتونی سر تکون داد و بعد از اتاق خارج شد تا بلو رو طبق خواسته‌ی اون به اتاق بیاره و اون روی سر جای همیشگیش توی تراس بذاره

تهیونگ بعد از آماده شدن از اتاق خارج شد و سمت باغ عمارت رفت، خواهرش هنوز مشغول تزیین کردن گل های سرخ پیچک بود و اون هارو شاخه شاخه به سمت دیوار هدایت میکرد
ادلین علاقه زیادی به گل ها داشت و معمولا مسئولیت نگهداری از باغچه هارو خودش به عهده می‌گرفت

تهیونگ درحالی که نگاهش به سمت خواهرش بود از آنتونی درخواست کرد
_لطفا نِرو رو آماده کن
بعد بدون نگاه کردن به اطرافش به سمت خواهرش رفت، پشت سرش ایستاد و کاملا غیر منتظره گفت _تو واقعا هنرمندی
ادلین که انگار به کار ها و صحبت های یهویی تهیونگ عادت کرده بود لبخند کوچیک و قشنگی زد و از دیوار فاصله گرفت و با ذوق پرسید
+ چطور شد؟
_ مثل همیشه فوق‌العادس
ادلین بحث رو عوض کرد
+برای تمرین سوارکاری میری؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
_فکر کنم کمی دیر شده، بهتره تا قبل از ظهر برم تا توهم به کارت ادامه بدی
ادلین کلاه شنل برادرش روی سرش گذاشت طوری که پیشونیش هم پوشونده شد
آروم دست هاش رو روی شونه های برادرش قرار داد و با لبخند گفت
+مراقب خودت باش










تهیونگ درحالی که نگاهش به سمت خواهرش بود از آنتونی درخواست کرد_لطفا نِرو رو آماده کنبعد بدون نگاه کردن به اطرافش به سمت خواهرش رفت، پشت سرش ایستاد و کاملا غیر منتظره گفت _تو واقعا هنرمندیادلین که انگار به کار ها و صحبت های یهویی تهیونگ عادت کرده ب...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*پرنده آبی کوهستان

NEXUS | VKook Where stories live. Discover now