part.2.

92 38 13
                                    

صدای سم اسب ها خبر از برگشتن تهیونگ و محافظانش میداد
آنتونی با سرعت سمت حیاط عمارت رفت و با استرس و لحنی که انگار عجله داشت
_لطفا سریع آماده بشید مهمان ها نزدیکند

پسر اون خانواده مثل همیشه مشغول گشت و گذار در طبیعت شده بود و زمان رو فراموش کرده بود
با لحن آرومی پاسخ داد
_لطفا نِرو رو به استبل ببر
آنتونی اطاعت کرد و بند چرمی که به سر اسب وصل بود رو دور دست های ظریفش پیچید و اسب رو به استبلِ پشت عمارت هدایت کرد

و بعد طبق روال همیشگی سمت اتاق تهیونگ حرکت کرد
در سالن عمارت با دختر اون خانواده که بسیار با وقار بود مواجه شد که چند ست لباس در دست داشت و بعد از تعظیم کوتاهی پرسید
_دوشیزه ادلین با من کاری داشتید؟
ادلین با لحن مهربون همیشگیش پاسخ داد
_انتونی ازت می‌خوام این لباس ها رو به تهیونگ بدی و لطفا برای پوشیدن لباس ها بهش کمک کن

پسر خدمتکار لباس هارو گرفت و بعد از کسب اجازه از دوشیزه، سالن رو ترک کرد و سمت اتاق پسر اون خانواده حرکت کرد و در زد و وارد اتاق شد
_ دوشیزه ادلین خواستند این لباس هارو به شما بدم
تهیونگ نگاه کوتاهی به لباس ها انداخت
_ممنونم آنتونی

آنتونی طبق روال هر روزه اتاق رو ترک کرد تا تهیونگ حمام کنه و آماده بشه

_انتونی
صدا از داخل اتاق بود که داشت آنتونی رو صدا میزد تا برای لباس پوشیدن ازش کمک بگیره
آنتونی بعد از اینکه در زد تا کسب اجازه کنه وارد اتاق شد و با چهره همبازی بچگیش مواجه شد که کمی بهم ریخته بنظر می‌رسید انگار از چیزی رنج میبرد و سعی میکرد بروز نده

آنتونی ترجیح داد سوالی نپرسه
پس ی که به ارباب زاده معروف بود با چهره ای که تلاش میکرد کلافگیش رو مخفی کنه و با لحن آرومی گفت
_کمکم کن آماده بشم مهمان ها نزدیکند
انتونی با تکون دادن سر اطاعت کرد و به کمک اون پسر بهم ریخته و کلافه رفت زمانی که میخواست آستین لباس رو از دستش رد کنه
تهیونگ از درد هیسی کشید

آنتونی با نگرانی به صورتش نگاه کرد
_حالت خوبه؟
تهیونگ با چهره ای که هنوز درد ازش می‌بارید
_اره مشکلی نیست

+دستتون آسیب دیده؟
تهیونگ با کمی مکث سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
آنتونی سمت بانداژ مشکی رنگی که معمولا اینجور مواقع استفاده میشد رفت اما قبل از اینکه بتونه اون رو دور مچ دست اون پسر لجوج بنده با مخالفت روبرو شد و چون وقت زیادی نداشتند بیخیال شد

بعد از آماده شدن و پوشیدن لباس های بسیار گرون قیمت و شکیلی که خواهرش تدارک دیده بود از اتاق خارج شد و به سمت اتاق دوشیزه اون خونه حرکت کرد تا تایید نهایی رو بگیره و خیال خواهرش رو راحت کنه
در زد و وارد اتاق شد خواهرش درحال آماده شدن بود
+ته میتونی لطفا کمکم کنی گرنبندم رو ببندم
پسر نگاهی به گردنبند یاقوت سرخی که سال پیش خودش برای تولد خواهرش بهش هدیه داده بود نگاه کرد و لبخند زد پشت سر خواهرش قرار گرفت و گردنبند رو دور گردنش بست و بعد از داخل اینه به انعکاس خودشون نگاه کرد
_خیلی زیبا شدی دوشیزه ادلین
ادلین با لبخند سر تکون داد و به سمت برادر کوچکش برگشت
+عالیه. لباس ها کاملا مناسب هستند
ادلین دست برادر کوچکش رو گرفت و متوجه لرزش خفیف دست چپ برادرش شد
+دوباره آسیب دیدی
با صدای کمی بلند تر آنتونی رو صدا زد
+لطفا باند مشکی رنگ رو از اتاق برام بیار
_نیازی نیست یکم بگذره بهتر میشه دوست ندارم توجه بقیه به آسیب من جلب بشه
+به هرحال تو به اندازه‌ای جذاب هستی که تمام نگاه ها روت باشه
ادلین دست برادرش رو گرفت و کنار هم روی تخت نشستند و مشغول پیچیدن باند دور دست اون پسر لجباز شد
از نظر تهیونگ اون دختر فقط یکم زیادی حساس بود و اون اسیب اونقدر جدی نبود که نتونه دردش رو تحمل کنه

NEXUS | VKook Where stories live. Discover now