از بچگی هیچوقت علاقهای به اینجور مهمونی ها نداشت مخصوصا اگر اون مهمونی مربوط به خودش بود و حالا به هر شکلی اون قرار بود مرکز توجه کل جمع باشه
اما امشب فرق داشت
اون نمیتونست با ناراحت و بی حوصله بودن قلب اون بچه رو بشکنه
مطمئنا ایده این مهمونی از طرف کسی جز جانگکوک نمیتونست باشه چون به هرحال کل اعضای اون خونه میدونستن تهیونگ روز تولدش رو جشن نمیگیرهالبته حق داشت
کیه که بتونه توی سالگرد مرگ عزیزترین برادرش جشن بگیره..
اما خب چه میشه کرد اون امشب مجبور بود بخاطر اون پسر لبخند بزنه
حداقل تا اواسط مهمونی میتونست اینکار رو انجام بدهجانگکوک با هیجان کنار تهیونگ ایستاده بود و سعی میکرد بخندونتش و خوشحال نگهش داره
+از وقتی نوزده سالم بود جیمین همیشه ساعت دوازده شب بیست و نهم سپتامبر به مدت بیست و چهار ساعت کامل از خونه میرفت بیرون و معمولا هیچکس سعی نمیکرد ازش بپرسه کجا داره میرهتهیونگ که کاملا دلیل این کارِ جیمین رو میدونست در سکوت سر تکون داد و جانگکوک ادامه داد
+پس میومده تولد تو
تهیونگ انتظار همچین تفکری رو نداشت سریعا بدون فکر تکذیب کرد
_ نه اینطور نیست
جانگکوک ظاهراً باور نکرده بود
+هی من بخاطر اینکه دعوتم نمیکردی ناراحت نیستم نیاز نیست مخفیش کنی
تهیونگ ظاهراً از این طرز تفکر راضی نبود پس دوباره تکذیب کرد
_گفتم که همچین چیزی نبوده..جیمین هیچوقت نمیاومد اینجاجانگکوک که حس میکرد تهیونگ کمی ناراحت شده سریع بیخیال اون بحث و سوالات شد و رفت سراغ میز نوشیدنی ها تا برای هردوشون نوشیدنی بیاره
سعی کرد از بین تعداد زیادی نوشیدنی روی میز اونی رو انتخاب کنه که کمترین الکل رو داره
اما یهو چشمش به بطری شراب گیلاس کنار میز خورد که تقریبا پر بود
دوتا گلس رو تا نصفه پر کرد و به سمت جایی که ایستاده بودن رفت
اما تهیونگ اونجا نبود
سعی کرد از بین شلوغی اون اطراف اون رو پیدا کنه اما موفق نشد
+دوشیزه ادلین شما تهیونگ رو ندیدید؟
ادلین با لبخند پاسخ داد
- با توجه به شناختی که ازش دارم احتمالا توی باغ پشتی بتونی پیداش کنی
جانگکوک تعظیم کوتاهی به نشانهی تشکر کرد و از در خارج شد
به سمت حیاط پشتی حرکت کرد و نور کوچک و سرخ رنگی چشمش رو گرفت
به سمتش حرکت کرد و تونست سایهی تیره رنگ تهیونگ رو توی تاریکی تشخیص بده پس نزدیکش شد و کنارش ایستاد+نمیدونستم سیگارت میکشی
تهیونگ با آرامش سرش رو به سمت جانگکوک چرخوند و سیگارت بین انگشت هاش رو روی برگ چنار خشک شدهای روی نرده خاموش کرد
با سوختن تکهی کوچیکی از برگ چنار رایحهی محوی به مشام جانگکوک رسید
تهیونگ فندک براق طلایی رنگش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و سه تا از شمع های روی نردهی سنگی روبروش رو روشن کرد
از طریق نور کمی که ایجاد شده بود در سکوت به چشم های براق و مشکی رنگ روبروش خیره شد و چند دقیقهی کوتاه به اینکار ادامه داد تا وقتی که جانگکوک سرش رو پایین انداخت و یکی از گلس های شراب توی دست هاش رو به اون تعارف کرد و تهیونگ در سکوت اون گلس رو گرفت
YOU ARE READING
NEXUS | VKook
Historical Fiction"پیوند" شاید من فقط یک فصل از کتاب زندگیت باشم اما تو همیشه اسم کتاب من خواهی بود؛ پایانش رو چطوری تموم میکنی؟ -کتابم رو میگی؟ +زندگیمون رو میگم.. اخطار: این داستان شامل تغییر زمانی است!! روز آپلود: سهشنبه