دو ساعت از طلوع خورشید گذشته بود و تهیونگ اینبار در اتاق خودش مشغول آبیاری گیاه هاش بود
اون پرنده کوچک آبی رنگ سرش رو زیر پر هاش مخفی کرده بود و شبیه به یک توپ کوچک به خواب رفته بودجیمین هنوز توی اتاق برادرش بود و حدس اینکه احتمالا خوابش برده بود زیاد سخت نبود پس تهیونگ به سمت اون اتاق حرکت کرد
بالاسر پسر به خواب رفته ایستاد و به آرومی سعی کرد اون رو از خواب بیدار کنه
_لطفا بیدار شو کسی نباید متوجه بشه وارد این اتاق شدی
جیمین به آرومی چشم های قرمز و دردناکش رو باز کرد
کاملا مشخص بود که اون کل دو ساعت گذشته رو اشک ریخته بود و تنها چند دقیقه پیش به خواب رفته بود
به آرومی از روی تخت بلند شد و دستش رو روی گردنش گذاشت تا سعی کنه کمی از دردش کم کنه_باید قبل از بیدار شدن بقیه درب اتاق رو قفل کنم
جیمین سر تکون داد و منتظر ایستاد تا تهیونگ پنجره ها رو ببنده و پرده های خاک گرفته رو بکشه
پسر بزرگتر بعد از بستن پنجره ها به سمت جیمین اومد و قبل از خارج شدن از اتاق چشمش به پیراهن سنگ دوزی شدهی توی دست های اون پسر خوردچند ثانیه گذشته بود و اون پسر همچنان به اون پیراهن زل زده بود، یونگی بیشتر از هرچیزی عاشق اون پیراهن بود
+عا..این..میتونم نگهش دارم؟
_عوم
تهیونگ نگاهش رو از پیراهن گرفت و به سمت در حرکت کرداون دو از اتاق خارج شدند و تهیون بعد از قفل کردن درب اتاق کلید رو پشت تابلوی کنار در قرار داد
_میتونی هروقت خواستی بیای اینجا فقط مراقب باش کسی متوجه اومدنت به این اتاق نشه.
قبل از اینکه بره با یادآوری یک نکته کوچیک دوباره برگشت و ادامه داد
_لطفا هیچ چیز رو جابجا نکنتهیونگ به اتاقش برگشت و مثل تمام دوشنبه های دیگه روبروی بوم بزرگ کنار اتاق ایستاد و پارچهی کتان سفید رنگ رو از روی اون کنار زد
روی چهارپایه روبروی بوم نشست و مشغول ترکیب کردن چند رنگ مختلف شد تا به رنگ مورد نیازش دست پیدا کنه
در آخر پس از ترکیب کردن رنگ ها چند قطرهای باقی موندهی روغن رو از ته بطری کوچک شیشه ای روی سطح شیشهای پالت ریخت و با رنگ ترکیب کرد و شروع به نقاشی کردساعت تقریبا هشت صبح بود و تمام اعضای خونه بیدار شده بودند
و اما تهیونک قصد داشت قبل از ظهر به جنگل بره تا کمی روغن برای نقاشی تهیه کنه
بعد از عوض کردن لباس هاش به کمک آنتونی شنل مخمل مشکی رنگ رو روی سرشونه هاش محکم کرد و از پله ها پایین رفت و به سمت درب خروجی خونه حرکت کرد
ادلین اون رو صدا کرد اما این موضوع نتونست تهیونک رو متوقف کنه
+صبر کن کجا میری
_صبح بخیر دوشیزه
+حداقل صبحونه بخور
_گرسنه نیستم
+ته انقدر لجبازی نکن حداقل بگو کجا میری
_فقط میخوام از جنگل یکم روغن تهیه کنم
ادلین از لجبازی برادرش سر تکون داد و تنها به گفتن جملهی"مراقب باش" اکتفا کرد
YOU ARE READING
NEXUS | VKook
Historical Fiction"پیوند" شاید من فقط یک فصل از کتاب زندگیت باشم اما تو همیشه اسم کتاب من خواهی بود؛ پایانش رو چطوری تموم میکنی؟ -کتابم رو میگی؟ +زندگیمون رو میگم.. اخطار: این داستان شامل تغییر زمانی است!! روز آپلود: سهشنبه