"تنها چیزی که در اون لحظه میخواستم این بود که تو رو از این کابوس دور کنم..اما میدونستم که در برابر تمام این درد ها هرکاری که انجام بدم یک عمل پوچ بیشتر نیست..
_جئون جانگکوک، 6صبح 31 سپتامبر"جانگکوک با دیدن حال بد تهیونگ حس کرد قلبش از جا کنده شده
با انرژی تحلیل رفته به اتاقی که توی اون مدت بهش داده بودند برگشت و روی تختش روبروی پنجره نشست
به دلیل هم راستا بودن اتاقش با اتاقی که تهیونگ توش نشسته بود به همون منظرهای که تهیونگ بهش خیره شده بود خیره شدبه دستبندی که تهیونگ بهش داده بود نگاه کرد و همونطور که زانو هاش رو بغل میگرفت به اون دستبند بافته شده خیره شد
فکر کردن به وضعیتی که تهیونگ داشت باعث میشد احساس گناه داشته باشه
اون تولد..انگار تنها تاثیری که داشت بدتر کردن حال تهیونگ بود
و این باعث میشد از خودش متنفر بشه
تفکر اینکه شاید اگر اصراری برای برگذاری اون مراسم نمیکرد تهیونگ فقط به مزار برادرش میرفت و بعد دوباره به روزمره خودش برمیگشت اما الان این غم خیلی شدید تر به قلبش فشار میآورد
و تمام چیزی که جانگکوک حس میکرد عذاب وجدان بودنزدیک به 9 صبح بود و خب اگر بخوایم همه چیز رو بر مبنای روز های عادی بسنجیم الان تهیونگ باید درحال وقت گذروندن با اسب هاش یا صحبت کردن با پرنده آبی کوچولوش باشه اما خب امروز یک روز عادی نبود
امروز صبح بعد از اون تولد وحشتناک بود
تهیونگ قبل از بیدار شدن اعضای خونه درب اون اتاق رو قفل کرده بود و به اتاق خودش برگشته بود و به ظاهر قصد خروج از اون اتاق رو هم نداشتجانگکوک با عذاب وجدانی که سه ساعت کامل مثل خوره روحش رو میجوید تقه ای به درب اتاق تهیونگ زد
میشد گفت که انتظار شنیدن جواب یا باز شدن اون در رو نداشت پس زیاد خودش رو امیدوار نکرد و سعی کرد کمی نرمال رفتار کنه تا تهیونگ متوجه اینکه اون از همه ماجرا های شب گذشته خبر داره نشهتقهی دیگه ای به در زد و با صدای پر انرژیای روبرو شد که بهش اجازهی ورود میداد
وارد اتاق شد و دید اون پرنده کوچولو درحال پرواز کردن توی فضای اتاقه و تهیونگ کاملا عادی و پر انرژی با لبخند درحال نقاشی کردنه
با مهارت رنگ ها رو با مقدار مشخص ترکیب میکرد و طرح نیمه کارش رو به سمت اتمام پیش میبرد_مراقب باش بلو اگر اینبار هم پر هات رنگی بشه مجبور میشم مثل دفعهی قبل با روغن تمیزش کنم و دوباره تعادلت بهم میخوره، اونوقت نمیتونی پرواز کنی
اون پرنده ریزه میزه که ظاهراً وضعیت سختی که تهیونگ ازش حرف میزد رو به خوبی به یاد داشت سریع سرعتش رو کم کرد و روی شونهی تهیونگ نشست
جانگکوک نزدیک تر رفت و دستش رو جلوی پای پرنده گذاشت بلکه اون روی دستش بشینه و بتونه یکم باهاش ارتباط بگیره اما اونطور که معلوم بود اون پرنده فقط با تهیونگ رابطهی خوبی داشت چون به محض جلو رفت دست جانگکوک به پوستش نوک زد و باعث شد اون پسر خیلی سریع دستش رو عقب بکشه
+هی درد داشت
جانگکوک با اخم خطاب به پرنده گفت
انگار که اون پرنده یه انسانه و قراره ازش معذرت خواهی کنه
اما پرنده کوچولو بدون هیچ اهمیتی سرش رو به گردن تهیونگ چسبوندتهیونگ با خنده به جانگکوک که بنظر از این بی محلیِ پرنده حسابی لجش گرفته بود نگاه کرد و سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد
جانگکوک غرغر کنان به سمت یکی از صندلی های تراس رفت زیر آفتاب نشست
+پرندهاش هم مثل خودش مغروره
تهیونگ توجه چندانی نشون نداد و به کارش ادامه دادجانگکوک که احساس آرامش عجیبی از اون آفتاب گرم، بعد از چندین روز سرما و بوی رز های روی میز گرفته بود یکی از رز ها رو برداشت و به بینیش نزدیک کرد
چشم هاش رو بست و سرش به به سمت عقب برد
افکارش به هم پیچیده بود
تهیونکی که امروز صبح دیگه بود هیچ شباهتی به تصوراتش نداشت
انگار تمام اتفاق های دیشب یه خواب عجیب بوده که تهیونگ اصلا ازشون اطلاع نداره
اینکه اون پسر آنقدر پر انرژی مشغول نقاشی و وقت گذروندن با پرندش بود عجیب ترین چیز از نظر جانگکوک بود
احتمالا هرکسی بود الان تلاشی برای خودکشی میکرد یا حداقل تا مدتی نمیتونست لبخند بزنهو از طرفی حرف هایی که هنگام طلوع خورشید شنیده بود توی ذهنش تکرار میشد
"تو من رو با کسی تنها گذاشتی که در برابر هوایی که تنفس میکنم هم مجبورم میکنه با بدنم براش جبران کنم"
این برای هر شنوندهای تصور اینکه احتمالا تهیونگ قبلا هم همچین وضعیتی رو تجربه کرده رو به وجود میاوردتهیونگ بی خبر از آشفتگی های ذهن جانگکوک نگاه گذرایی به اون صحنه انداخت و طوری که انگار جذبش کرده باشه دفتر مربوط به طرح های اولیهاش رو برداشت و با یک تکه ذغال خیلی سریع مشغول روی کاغذ آوردن تصویر روبروش شد
وقتی کارش تموم شد قبل از اینکه جانگکوک متوجه بشه دفتر رو به زیر پالتش و جای قبلیش برگردوندظاهراً دیگه از نقاشی خسته شده بود پس بوم رو به طرف دیگهی اتاق برد و اون رو به سمت پنجره چرخوند تا خشک بشه و پارچهی نازک توری رو روی بوم انداخت
جانگکوک داشت تمام این حرکات رو با دقت نگاه میکرد و سوال های زیادی توی ذهنش به وجود اومده بود که احتمالا خیلی عجیب و سطحی بودن اما خب اینها برای کسی که هیچوقت تجربهای در رابطه با هنر نداشته کاملا سوال های بزرگی بودند
+چرا گذاشتیش کنار پنجره؟
تهیونگ خندید
_خب معلومه دیگه برای اینکه خشک بشه
+چرا بردیش اون طرف اتاق؟
تهیونگ که تا حدودی متوجه این شده بود که جانگکوک هیچ نوع اطلاعاتی در رابطه با نقاشی نداره پاسخ داد
_بخاطر اینکه این طرف اتاق آفتاب میخوره
جانگکوک قصد داشت تمام علامت سوال های توی ذهنش رو از بین ببره پس دوباره گفت
+خب چه ربطی داره
تهیونگ با حوصله و کوتاه به سوال هاش جواب میداد
_خب اگر به رنگ آفتاب بخوره خرابش میکنه
بعضی مواقع چون خیلی زود حلال رنگ رو خشک میکنه باعث میشه رنگ ترک بخوره و اکثر وقت ها هم آفتاب مستقیم رنگ رو کمرنگ میکنه
جانگکوک هنوز یه سوال دیگه برای پرسیدن داشت
+چرا روش پارچه انداختی؟
_برای اینکه موقع خشک شدن کرد و خاک روش نشینهجانگکوک ظاهراً دیگه سوالی نداشت پس از جاش بلند شد و صندلیش رو جابجا کرد تا تهیونگ هم بتونه کنارش بشینه
تهیونگ به ظرف چوبی روی میز نگاه کرد و با لبخند خطاب به جانگکوک گفت
_ممنون که نریختیشون دور..گلبرگ ها رو میگم
+قراره باهاشون چیکار کنی؟
تهیونگ آیندهی توی ذهنش رو توضیح داد
_احتمالا بذارم خشک بشن و بعد پودرشون کنم و رنگ درست کنم
شایدم باهاشون دمنوش درست کنم
جانگکوک در سکوت سر تکون داد و صندلیش رو به صندلی تهیونگ نزدیک کرد
سرش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت و چشم هاش رو بست
انگار تمام بیخوابی شب گذشته الان بهش هجوم آورده بود

YOU ARE READING
NEXUS | VKook
Historical Fiction"پیوند" شاید من فقط یک فصل از کتاب زندگیت باشم اما تو همیشه اسم کتاب من خواهی بود؛ پایانش رو چطوری تموم میکنی؟ -کتابم رو میگی؟ +زندگیمون رو میگم.. اخطار: این داستان شامل تغییر زمانی است!!