امروز اولین روز حضور مهمان ها بود و تهیونگ حتی دو ساعت کامل هم کنار اونها نمونده بود و دائم خودش رو با کارای مختلف سرگرم میکرد و یا با جیمین خیلی کوتاه صحبت میکرد
زمانی که برادرش و جیمین در ارتباط بودن زیاد پیش نمیومد که توی خونه باشن میشه گفت جدا از خانواده هاشون توی یک کلبه جنگلی زندگی میکردن
همون کلبه دنج و کوچیکی که باعث مرگ برادر عزیزش شده بود
و به همین واسطه تهیونگ هیچوقت جانگکوک رو ملاقات نکرده بود چون اون به هرحال اون زمان اون فقط یه نوجوون بود و با خانوادش زندگی میکردامروز مثل تمام دوشنبه های دیگهی هفته اون صبح زور قبل از طلوع خورشید وارد اتاق قدیمی برادر مرحومش شد تا کمی به گیاه های توی تراس رسیدگی کنه و طلوع خورشید رو از اونجا تماشا کنه چون اون اتاق توی ضلع شرقی خونه قرار داشت و نمای زیبایی از طلوع خورشید رو به نمایش میذاشت
جیمین که تقریبا کل دیشب رو با فکر اون اتاق نخوابیده بود قبل از طلوع خورشید طاقتش رو از دست داد و به سمت اون اتاق که دقیقا روبروی اتاق تهیونگ قرار داشت رفت و و انتظار داشت با یک در قفل شده مواجه بشه و مجبور به برگشتن به اتاق مهمان بشه اما اینطور نبود
درب اتاق به لطف حضور تهیونگ قفل نبود و این برای کسی که از حضور اون توی اتاق خبر نداشت یکم تعجب برانگیز بودبه آرومی دستگیره در رو چرخوند و در رو باز کرد و وارد اتاق نیمه تاریک شد و درب رو مثل قبل پشت سرش بست
تهیونک که هیچوقت انتظار حضور کسی رو توی اون اتاق نداشت با وحشت برگشت و با دیدن جیمین نفسش رو آزاد کرد
_من رو ترسوندی
+ببخشید
تهیونگ دوباره مشغول آبیاری گل ها شد و دقیقا مثل کاری که خودش همیشه انجام میداد چند شاخه رز زرد و صورتی از گلدان های پایین نرده چید و توی گلدان شیشه ای روی میز گذاشت
اون بعد از مرگ برادرش طوری از اون اتاق به صورت یواشکی محافظت میکرد که هرکس از بیرون به تراس اون اتاق نگاه میکرد فکر میکرد کسی توی اون اتاق حضور داره
گل ها همیشه تازه و سالم بودند گلدان شیشه ای همیشه پر از شاخه گل های رز بود و تراس و شیشه های اون اتاق همیشه تمیز و براق بودند+تو هروز میای اینجا؟
_هر دوشنبه
جیمین سکوت کرد و سمت گلدان های روی نردهی سنگی رفت و با لبخند چند تا از برگ های تازهی گل هارو لمس کرد
اونجا درست مثل زمانی بود که برای دیدن یونگی به این خونه میومد
هیچ چیز جابجا نشده بود
بجز..یک کلدان مشکی رنگ که جای خالیش کاملا مشخص بود
+اینجا یک گلدون ارکیده قرار داشت، درست نمیگم؟
_درسته..فکر میکردم دیشب متوجه شدی که توی اتاق خودم گذاشتمش
+درسته..فکر میکردم مثل بقیه گلدان ها توهم دقیقا یکی مثلش رو داری
تهیونگ خندید و سرش رو به نشونه منفی تکون داد
_ما تمام این گلدان ها رو از بچگی باهم بزرگ کردیم اما گلدان ارکیده رو تو به یونگی هدیه دادی بودی پس طبیعیه که من یکی ازش ندارم
جیمین تنها در سکوت سر تکون دادتهیونگ بدون اینکه پنجره های تمام شیشهای رو ببنده وارد اتاق شد و روی تختی که دقیقا روبروی پنجره قرار داشت نشست و زانو هاش رو بغل گرفت
ساعت تقریبا 5 صبح بود و فقط چند دقیقه تا طلوع خورشید باقی مونده بود و هوا هنوز گرگ و میش بود
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید
اینبار اتاق بوی عطر برادرش رو نمیداد
چندین سال بود که هربار نفس عمیق میکشید تنها بوی غبار و پوچی به مشامش میرسید
سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و اجازه داد باد خنکی که از پنجره به داخل میومد روی صورتش بشینهجیمین به تبعیت از تهیونگ روی تخت قدیمی یونگی نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد
چند ثانیه بعد از بستن چشم هاش تصاویر روز هایی که باهم توی این اتاق گذرونده بودند، روزی که گلدان ارکیده رو به عزیزترینش هدیه داده بود، روزی که یک خنجر دسته چوبی که با دست تراش خورده بود از معشوقش هدیه گرفته بود و روز هایی که باهم برای طلوع خورشید صبر میکردند..
همگی تبدیل به قطره اشکی شدند و از گوشه چشم های زیبای جیمین روی گونه هاش سر خوردندتهیونگ چشم هاش رو باز کرد و تنها این صحنه رو در سکوت نگاه کرد و بعد بلند شد و سمت پیانو کنار اتاق رفت و انگشت هاش رو به ارومی بدون هیچ فشاری روی کلاویه ها حرکت داد و بعد به آرومی یکی از نوت هارو فشار داد و صدای پیانو فقط برای چند ثانیه کوتاه توی اتاق پیچید
جیمین لبخند کمرنگی زد و اشک هاش رو پاک کرد
+تو حتما بلدی بنوازی درسته؟
_عوم
تهیونگ تنها به گفتن همین کلمه کوتاه اکتفا کرد
+میشه لطفاً برام بنوازی؟
تهیونگ سر تکون داد و بعد روی صندلی نشست و شروع به نواختن کرد
+تو به اندازهی برادرت با استعدادی
تهیونگ چند ثانیه سکوت کرد و بعد شروع به نواختن آهنگی آشنا کرد
و جیمین با چشم های بسته متن اون آهنگ رو زمزمه میکرد
The evil it spread like a fever ahead
It was night when you died, my firefly
What could I have said to raise you from the dead?
Oh could I be the sky on the Fourth of July?Well you do enough talk
My little hawk, why do you cry?
Tell me what did you learn from the Tillamook burn?
Or the Fourth of July?
We're all gonna dieSitting at the bed with the halo at your head
Was it all a disguise, like Junior High
Where everything was fiction, future, and prediction
Now, where am I?
My fading supplyDid you get enough love, my little dove
Why do you cry?
And I'm sorry I left, but it was for the best
Though it never felt right
My little VersaillesThe hospital asked should the body be cast
Before I say goodbye, my star in the sky
Such a funny thought to wrap you up in cloth
Do you find it all right, my dragonfly?Shall we look at the moon, my little loon
Why do you cry?
Make the most of your life, while it is rife
While it is lightWell you do enough talk
My little hawk, why do you cry?
Tell me what did you learn from the Tillamook burn?
Or the Fourth of July?
We're all gonna die
قطره های اشک به جیمین اجازه ادامه دادن نداد و اینبار تهیونگ به آرومی آخرین قسمت آهنگ رو زمزمه کرد
We're all gonna die
We're all gonna die
We're all gonna die
We're all gonna die
We're all gonna die
We're all gonna die
We're all gonna die+ایکاش فقط یک راه برگشت وجود داشت..
_اگر میتونستی به گذشته برگردی چه کاری انجام میدادی؟
+شاید بیشتر بغلش میکردم، عمیق تر میبوسیدمش، بیشتر بهش خیره میشدم، سعی میکردم کاری کنم بیشتر اون خنده های لثهای رو نشونم بده، دست هاش رو محکم تر میگرفتم و در آخر هیچوقت درخواست نمیکردم توی یک کلبه جنگلی زندگی کنیم..
دروغ پوچی که اسمش رو زندگی گذاشتند دقیقا همینه..پشیمونی!
YOU ARE READING
NEXUS | VKook
Historical Fiction"پیوند" شاید من فقط یک فصل از کتاب زندگیت باشم اما تو همیشه اسم کتاب من خواهی بود؛ پایانش رو چطوری تموم میکنی؟ -کتابم رو میگی؟ +زندگیمون رو میگم.. اخطار: این داستان شامل تغییر زمانی است!! روز آپلود: سهشنبه