چند دقیقهی بعد جانگکوک سعی میکرد بی سر و صدا اون شیشه خرده ها رو از روی زمین جمع کنه و کمی به اون اتاق رسیدگی کنه چون تقریبا متوجه شده بود که تهیونگ از بهم ریختگی اطرافش متنفره
تکه های شیشه رو جمع کرد، آب ریخته شده رو خشک کرد، رز های پر پر شده رو توی ظرف چوبی داخل تراس ریخت و شاخه ها رو دور انداخت
سعی کرد طوری که تهیونک اذیت نشه لباس های سنگین و رسمی اون رو با لباس های راحت عوض کنه
با ملایمت گردنبند و انگشتر های تهیونگ رو در آورد و اون ها رو کنار تخت گذاشت
لحاف خاکستری رنگ رو روی بدن به خواب رفتهاش کشید و درب شیشهای تراس رو بست تا مطمئن بشه تهیونگ مریض نمیشهو در آخر از اون اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد
تقریبا ساعت دو شب بود و اغلب اعضای خونه بجز جانگکوک و یک یا دو نفر از خدمتکار ها خواب بودند
خونه توی سکوت کامل قرار داشت و این سکوت به همراه بی خوابی که سراغ جانگکوک اومده بود باعث کلافگی شدیدش شده بود و همین وادارش کرد به قصد قدم زدن و شاید کمی هوا خوردن از اتاق بیرون برههنوز در اواسط پله های پیچ در پیچ خونه بود که متوجه صدای خفهای از راهروی طبقهای از چند لحظه پیش از اون خارج شده بود شد
سر جاش ایستاد و کمی منتظر شد
ظاهراً اشتباه شنیده بود و یا هرچیزی که بود دیگه قطع شده بود
به راهش ادامه داد و وارد سالن طبقه پایین خونه شد
از در بزرگ سالن خارج شد و وارد حیاط نه چندان تاریک اون خونه شد
مشغول قدم زدن اطراف اون حیاط بزرگ شد
چند تا گربهی سفید و طوسی کنار حیاط دراز کشیده بودند و گنجشک های کوچک روی شاخهی درخت های باغچه ساکن شده بودند
طوری که انگار چندین سال بود اون ها اونجا تشکیل خانواده داده بودند
ماهی های قرمز داخل حوض با شنا کردنشون صدای ملایمی در آب به وجود میآوردن و تقریبا همه جا سرشار از آرامش بودزمانی حدود پانزده یا بیست دقیقه رو با قدم زدن توی حیاط گذروند و حس سرمایی که باعث بی حس شدن انگشتانش شده بود اون رو وادار کرد به اتاقش برگرده
وارد خونه شد و به محض پا گذاشتن روی اولین پلهی خطم شده به طبقهی بالا دوباره اون صدای خفه رو شنید و اینبار قبل از قطع شدن صدا خیلی سریع پله ها رو بالا رفت و وارد راهرو شد
به سمت راست حرکت کرد و دقیقا کنار نردهی چوبی کنار اتاق ها متوقف شد
صدا کاملا واضح از اتاق روبروی اون تابلوی بزرگ نقاشی شنیده میشد
اتاق تهیونگ!جانگکوک با تصور اینکه تهیونک درحال کابوس دیدنه و به قصد آروم کردن اون به سمت اتاق حرکت کرد و با آروم ترین حالت ممکن درب اتاق رو باز کرد اما قبل از اینکه موفق بشه درب رو کامل باز کنه با صحنهای مواجه شد که اون رو وحشت زده کرده بود
کمی از درب اتاق فاصله گرفت و از لای چهارچوب در به داخل اتاق خیره شد
تهیونگی که بدون هیچگونه لباسی روی تخت افتاده بود و با دست ها و دهن بسته شده با تمام وجود اشک میریخت و حتی توانایی درخواست کمک کردم رو هم نداشت
و اون..پدر تهیونک بود..کسی که بدون هیچگونه توجهی به اشک ها و مقاومت های اون پسر ظریف اندام روی تخت زبونش رو به گردنش میکشید و بدنش رو لمس میکرد
تهیونگ چشم هاش رو بسته بود و با تمام قدرتش سعی میکرد اون مرد رو از خودش دور کنه
![](https://img.wattpad.com/cover/317903250-288-k649530.jpg)
YOU ARE READING
NEXUS | VKook
Historical Fiction"پیوند" شاید من فقط یک فصل از کتاب زندگیت باشم اما تو همیشه اسم کتاب من خواهی بود؛ پایانش رو چطوری تموم میکنی؟ -کتابم رو میگی؟ +زندگیمون رو میگم.. اخطار: این داستان شامل تغییر زمانی است!! روز آپلود: سهشنبه