Ghosts

138 45 27
                                    

سلام سان صحبت میکنه؛ اول از همه باید بگم ووت و ویو برام مهم نیست و مهم ترین‌ چیزی که باعث میشه ادامه بدم نظرات شماعه و بخاطر همین درخواست خیلیاتون که گفتید پار

این پارت صرفا جهت اینکه بفهمید دلتون میخواد آپ بشه یا نه!

پارت یک و دو به صورت PDF در چنل تلگرامی به زودی آپ میشه✨🦋

-🌉🌉🌉🌉🌉🌉🌉🌉🌉🌉-

*سال 1999*
- روستای نزدیکی شهر ساحلی نامپو -

- مادر؛ نگاه کن خوب از زمین بیرون کشیدمش؟

مادرش با لبخند برگشت سمتش و به سیب زمینی که پسر ۸ساله اش به سختی دست گرفته بود خیره شد، لبخند از صورتش پر کشید و با بهت به سمت پسرش دوید، سیب زمینی گنده ایی‌ که تمام لباس های پسر رو گل کرده بود...
چطور ممکن بود؟
- جونگین تو باز اون کارو کردی؟

کودک اخمی کرد و سرشو به معنای نه تکون‌ داد؛ خودم پیداش کردم...مادرش رو به روش زانو زد و صورت خاکیش پاک کرد گفت: جونگین ...جادو مارو به خطر میندازه...ازش استفاده نکن....

جونگین با تعجب به مادرش خیره شد، نگاهش برگشت به سیب زمینی بزرگی که اندازه یک تیکه سنگ بود خیره شد؛ لب هاش از سرزنشی که شد بهم ریخت و قطره ایی‌ اشک روی صورت خاکیش لیز خورد...مادرش لبخندی از تاثیر حرفش روی پسر دلنازکش زد...موهای پریشون قهوه ایی‌ رنگ را از صورتش کنار زد گفت: جونگین، من بهت چه چیزی گفته بودم؟

- با جادو کار نمی‌کنیم.

+‌اگه بکنیم چی میشه؟

- اونا مارو زندانی می‌کنند...

+میدونی چرا؟

- چون ما...

"عزیزم، من اومدم "

جونگین حرفشو فراموش کرد و به سمت پدرش دوید و پاهای اون در آغوش گرفت، پدرش لبخندی زد و روی زانو هایش خم شد...بعد یک ماه دوری بلاخره خانواده اش رو دیده بود.
- بابا تو برگشتی؟
پدرش روی سر اون بوسید و سری به معنای آره تکون‌ داد آورد" حدس بزن برات چی اوردم؟ "
- بلاخره بلاخره...
صورت جونگین به شادی روشن شد؛ ثانیه بعد ماشین اسباب بازی در دستانش گرفت به سمت حیاط رفت تا با ان بازی و خوشحالی کند، مرد نگاه خستشو به صورت همسرش که با بد بینی بهش خیره بود داد، وقتی نگاهش رو دید ترسیده به جونگین و سپس دستش به سمت گردنش رفت تا گردنبنشو لمس کنه که با حس جسم آهنی کنار سرش ساکت شد...
از گوشه چشم لوله تفنگ دید که به سمت جونگین درگیر ماشین بازیش گرفته شده...
نگاه ناباوری به سمت شوهرش که تفنگس روی سر اون بود رفت" متاسفم" شوهر لب زد

- پسر کوچولو؟

جونگین نگاهشو بالا آورد روی مرد نظامی نشست، ترسیده قدمی عقب برداشت و ماشین اسباب بازی از روی دستانش لیز خورد روی زمین افتاد...
مرد رو به روش زانو زد ، اسلحه که نگاه ترسیده جونگین روش بود رو روی زمین گذاشت و دو دست اش به به نشونه تسلیم بالا برد گفت
- دوست داری با من بیای؟

MAGOWhere stories live. Discover now