MAGO

397 60 27
                                    

این فیکشن استقبالی از سریال چیزهای عجیب و گابلین و ...  هستش؛ در عین حال متفاوت ازش عمل کرده؛ ایده اش خیلی وقته توسط یک خواب تو ذهنمه و الان یک پارت اشو مینویسم؛ نمی‌دونم شاید یک روز ادامه اش دادم✨🦋

–🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌–

-سال2002کره شمالی-
- پایتخت: پیونگ یانگ-
- ساعت۱۲:۳۰ -

مرد دستشو دراز کرد و نگاهی به برگه های رو به روش انداخت، چشمانش از پشت عینک روی خطوط نوار مغز رد میشد و با دقت به هر خط عمودی خیره بود؛ میتونست لیزر نگاه های چشم بادومی که از پشت دوربین بهش خیره بودن از این فاصله حس کنه؛ بعد دوسال زندگی کردن در این منطقه چیز های زیادی درمورد این مردم یاد گرفته بود،
یک بی احساس باش.
دو نژاد پرست نباش.
سه دنبال آبجو نباش.

سرشو بلند کرد و به دختر بچه با موهای گیس شده رو به روش خیره شد.
دختر بچه با اخم به گره طنابی که یکی از مراحل ابتدایی خیره بود و متوجه قطره های خونی که از بینیش سرازیر شده بود نبود...موج هایی که ناخواسته به اطراف پرتاب میکرد باعث می‌شد وسایل روی میز دائم درحال لرزش باشند..

خودکارش روی کاغذ چرخید، ضعف ها و نقاط قوت اون رو نوشتو سپس با اشاره به نگهبان ازش خواست که این بازی تموم کنه...
وقتی دست های نگهبان شونه دختر بچه نشست، جیغی کشید و موج قوی که ازش تابش شد باعث شد دست نگهبان زود از روی شونش برداشته شده... نگهبان فحشی زیر لب داد و به درد دستشو ماساژ میداد.

دختر بچه نگاه ترسیده اش از گره طناب برداشت و به دانشمند بلوند رو به روش داد.
به کره ایی‌ شروع به حرف زدن میکرد؛ ولی اون متوجه چیزی نمیشد ، و تا زمانی که از در خارج نشده بود نفهمید که اون بچه ازش درخواست میکرد که نزاره اونو ببرند...

- NEXT  . IS. K 81

دانشمند کره ایی‌ با لحجه شمالی به سختی به انگلیسی این به مرد اروپایی گفت.
مرد  نگاهشو به زندان بانش داد، با لبخند مصنوعی سری تکون‌ داد گفت: لطفا بگو بیاد داخل.

دانشمند بی احساس بهش خیره شد ، مرد بلوند عصبانی دستی به موهای یک دست طلاییش کشید و با حرکت دست نشون داد که بچه رو بیارند...

ثانیه بعد پسر نوجوان کچل با نگاهش داشت اونو سوراخ میکرد؛ لبخند لرزونی زد و کمی خم شد و از جعبه کنارش نگاهی به وسایل آزمایش داد، چیزی چشمش نمی‌گرفت ، به طرز عجیبی نگاهش به قفل خورد...این پسر نمیتونست مراحل ابتدایی به خوبی سپری کنه ؛ قفل ممکن بود براش سخت باشه، نگاهش چرخید تا چیزی مثل گره طناب پیدا کنه که با صدای غرغر سرنگهبان همون قفل برداشت و روی میز قرار داد، نگاه پسر بچه روی قفل نشست، حرکت چشم هاشو دوباره به صورت مرد داد و بیخیال برگشت و به دوربینی که روی هردو زوم کرده بود خیره شد.

MAGOWhere stories live. Discover now