پارت قبلی خیلی بی توجهی شد، نمیخواستم تا شنبه آپ کنم...ولی چه کنم که :)
کایسو فیکشن
••••••••••••••••••
* شیش ماه قبل از فرار*
*سال۲۰۰۲*مرد دستی به لباسش کشید و روی صندلی ، پشت میزش نشست، اون قرار بود با بازی ذهن بچه هارو کنترل و یادگیریشون رو ارتقا بده، روز اول که بچه هارو دید همشون مثل سرباز های جنگ زده زخمی و لباس هاشون پاره بود، تعداد کمی از بچه ها تونسته بودن از اردوگاه نظامی که اسمشو از زیر زبون شمالی ها شنیده بود زنده در بیان، و متفاوت ترینشون پسر رو به روش که بی توجه به اون به دوربین ها خیره بود بود.
پسر هیچ زخمی نداشت، فرمانده شخصا بهش گفته بود حواسش بهش باشه ولی این پسر حتی حرفم نمیزد، از نظر ذهنی کودن بود و حتی نمیتونست یک خط صاف بکشه، درک نمیکرد چه چیز این بچه میخواست خاص باشه؟
کار کردن با اون سخت و حوصله سر بر بود، بعد سه جلسه سکوتش داشت مرد به ستوه میاورد، خیلی خودشو کنترل میکرد که با یک لگد اونو بیرون پرتاب نکنه.
- خب...کی-۸۱ ...
پسر نگاهش و روی مرد برگردوند، و بی حس بهش خیره شد.
-بگو ببینم... دستشو دراز کرد و از بین اشکال هندسی پلاستیکی ،مثلثی برداشت، رو به روی صورت پسر گرفت و با هیجان پرسید: میدونی این چیه؟.
.
.با عصبانیت دامن رو به زمین پرتاب کرد روش لگد زد، با بغض سره جونگینی که سر به زیر روی سنگ با لباس فرم پسرونه نشسته بود داد زد" چطور فرق لباس دخترونه با پسرونه نفهمیدی؟ اصلا چرا خودت اینو نمیپوشی؟"
و قبل اینکه جوابی به جونگین بوده با همون پاهای برهنه از شلوار به سمت رودخونه رفت...و روی تخته سنگ نشست، منتظر بود تا جونگین بیاد و دامن بهش بده دوباره حرف اینکه " تو که دیدی این دامن برای من اندازه نیست، تازه تو خودت گفتی مثل لباس اسکاندی هاست و کاری نداره پوشیدنش..." تا کیونگسو هم دوباره سرش فریاد بزنه که اون اسکاندی نیست اسکاتلندیه، لعنتی فرستاد.
جونگین بعد اتفاق دیشب خیلی ملاحظه میکرد، ازش فاصله میگرفت و کم حرف میزد و این باعث میشد کیونگسو بیشتر به این فکر کنه که کارش اشتباه بود.
با یادآوری دیشب محکم لب هاشو به هم فشرد ، موهای تنش سیخ شد ...
" اون دیگه چه حس کوفتی بود!؟ "