why?

110 42 91
                                    


چون خیلی خیلی درخواست کردید آپ کردم و صرفا دوساعت سرش وقت گذاشتم ممکنه یکم تند پیش بره و نامید شید ولی خب در پارت های آینده بهتر به سوالاتی که پیش میاد جواب میدم، اینم چون خیلی گفتید آپ کردم:)



کایسو:)

••••••••

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

••••••••

کیونگسو وقتی چهره بهت زده جونگین دید توی یک حرکت اون شمشیر سوزن مانند دختر مو سیاه کنار زد به سوزش عجیب دستش توجه نکرد، زود دست جونگین کشید و پشت خودش قایم کرد رو به دختر قد بلند داد زد : ازش فاصله بگیر
جونگین اصلا نترس، من اینجام...
جونگین لبخند دلسردی زد ، میدونست مقاومت کیونگسو سرچشمه از حس دوستانه ای داره که بین دل هاشون گره خورده، ولی عشق و دوستی در برابر جادو هیچه!
با این حال سعی کرد قیافشو قوی نشون بده ولی با شنیدن صدا دختر سوت سردرد آوری توی گوشش پیچید.
- کای!نِپِنته!
با افتادن جونگین روی زمین ،دختر پوزخندی زد و به نایون اشاره کرد ، نایون توی یک حرکت شلاقی که با اون هردو گرفتار کرده بود رو بیرون آورد دور دست کیونگسو پیچید توی یک حرکت که برخلاف جثه اش بود کیونگسو از جونگین جدا کرد و روی زمین انداخت.

- ببخشید کیوتی، ولی من باید دستور عملی کنم...
نایون اینو گفت و محکم روی نقطه حساس گردن کیونگسو کوبید، چشم های وحشت زده کیونگسو بین چهره نایون و چهره جونگینی که سرشو محکم گرفته فریاد می‌کشه درگردنش بود، ولی زمانی که پلک هایش سنگینی پیدا کردن اجازه داد آروم چشم هاش بسته بشند..

.
.
.

"بزارید بیام بیرون احمقا"

کیونگسو محکم خودشو به زندان چوبی که توش گیر کرده بود کوبید؛ نزدیک به یک هفته ای بود که اینجا زندانی شده بود، چشم ها و دست هاشو بسته بودن ، با قدم زدن های زیاد و طی کردن عرض طول فهمیدن بود تو جایی مثل قفس پرنده زندونی شده، هیچ صدایی جز پرنده ها و یاد نمیومد و این کیونگسو بیشتر مطمئن میکرد که...تنهاست!

آروم روی پاهاش نشست، دیگه به بی حسی دست هاشو عادت کرده بود ولی به سوزش قلبش نه، زمانی که اون جونگین از هم جدا کردن نمیتونست فراموش کنه و باعث می‌شد پلک هایش زیر اون پارچه برای بار چندم خیس بشند، کیونگسو برای این سن چیز های زیادی تجربه کرده بود و فهمیده بود صبر بالایی داره.
ولی همیشه هم اینو میدونست بلاخره این صبر یک روز شکسته میشه، فکر میکرد اگه یک روز۱۸ سالش شد صبرش میشکنه از خونشون میزنه بیرون که چیزی که میخواد باشه، یا سر مامانش فریاد میزنه که من نمی‌خوام پسر یک خبرنگار باشم که بجای مادری همیشه در سفره، یا نمی‌خوام نوه یک کهنه سربازی باشم که از اختلال بی اعتمادی رنج میبره و اینو به خودش هم ارث رسونده.
کیونگسو صبر بالایی داشت و این اونو عصبی و ترسیده میکرد، هرچقدر میخواست باز هم نمیتونست این گزینه از ذهنش پاک کنه که، من خسته ام!

MAGOWhere stories live. Discover now