Part3

170 23 19
                                    

هوا سرد تر شده بود.
یا حداقل لرز سوگورو اینطور میگفت.
هردو نفر قدم های همسانی رو کاشی های پیاده رو برمیداشتن.... همیشه اینطور بود.. کنار هم قدم میزدن سمت مقصدی که گاهی کوتاه بود و گاهی بلند..
چه حس غریبی داشت وقتی گوجو مثل قدیم قدم های شیطون بر نمیداشت..و سوگورو رو با گرفتن دستش به این سمت و اون سمت نمیکشید!
+به چی فکر میکنی؟
گتو بلافاصله با شنیدن صدای اروم گوجو از ذهنش بیرون اومد_آ.. عام.. هیچی..
+خب.. من داشتم به قبلنا فکر میکردم
_قبلا؟
+اره.. خیابونای کیوتو خیلی شبیه توکیوعه نه؟
_تا حدودی موافقم!
+تا حدودی؟ یه نگاه به اطرافت بنداز!!! اصلا تفاوت زیادی ندارن!!
_خب.. اینجا به اندازه توکیو شلوغ نیست
+اره این یه تفاوته ولی..
_و مترو از وسطش رد نمیشه!
+اینم هست!
_و همچنین دائم بارون نمیباره!
+چه دقتی داری!!!.. ولی بزرگترین شباهت اینجا با توکیو میدونی چیه؟
سوگورو فکر کرد.. اگر ساتورو کسی بود که دنبال شباهت میگشت قطعا چیزی درمورد خوردنی یا مکان تفریحی بود_شیرینی فروشی هاش؟
لب های صورتیش پوزخند لحظه ای زد و از هم فاصله گرفت_نه اشتباه حدس زدی!.. میدونی.. بزرگترین شباهت اینجا با توکیو ماییم.. 
_هه؟
+باهم تو پیاده رو راه میریم.. حرف میزنیم.. مثل زمانی که توی توکیو بودیم.. 
اره..حق با اون بود..
_ساتورو..
پسر برگشت و کمی سرش رو کج کرد.. و این امر باعث شد چتری های سفیدش به یک قسمت کشیده بشه
سوگورو سرش رو پایین انداخت و گفت_هنوزم برای برگشتن به اون زمانا دیر نیست..
+دیر نیست؟ تو اینطور فکر میکنی؟ 
لحن گوجو شبیه همیشه نبود..شادی وجود نداشت..چیزی شبیه به جدیت تمام و سرشار از ناامیدی بود و اون لبخند تزئینی هیچ کاری برای پوشوندنش نمیکنه.. لحنی که شاید گتو به سختی میتونست شنیدنش رو از اخرین بار به یاد بیاره!
_من...
+بستنی میخوام!!
با جمله ای که درست بعد حرف نصفش بیان شد شوکه بهش خیره شد
+بستنی!..هوس نکردی؟؟ من خیلی میخواام!!!
به اسمون نگاه میکرد و دستاشو پشتش قفل کرد. 
_باشه باشه شکمو ولی دیرت نمیشه؟
+نع.. 30 دقیقه دیگه وقت داریم!!
_خیله خب خیله خب بیا بریم.. ولی از الان بگم دیر شد تقصیر من نندازیا!
+هی من کی تاحالا تقصیر تو انداختم؟؟؟..یبارشو نام ببر!!!
_مثلا وقتی توی کافی شاپ...
+غلط کردممم
_نه خب بزار بگم دیگه!!
+بخوای بگی شب میشه ترجیح میدم فعلا تو صف بستنی وایستم!
_باشه باشه.. خب.. اون سمت خیابون یه مغازه هست
+اره خلوتم بنظر میاد.
هردو سمت خط عابر رفتن..
ساتورو با لبخند نفس عمیقی کشید، بودن در کنار کسی که همیشه وضعیت رو بهتر میکرد.. حس امنیت که مدت زیادی بود ازش دریغ میشد.
نور سفیدی توجهش رو جلب کرد، بنظر نمیرسید گتو متوجه شده باشه..
از گوشه چشم نگاهی به کوچه همون نزدیکی کرد..
+اون.. فلش دوربین بود..
_چیزی گفتی؟
+عا..نه نه منظورم اینه که الان تازه یادم اومد قبلا اون مغازه رفتم و بستنیش اصلا خوشمزه نیست..
دستشو دور بازوی گتو حلقه کرد و سعی کرد به راه رفتن وادارش کنه _یجای دیگه هست مطمئنم اونجا بهتره..
_اخه مگه...
+بیا وگرنه اینبارم دیر رسیدنمون رو تقصیر تو میندازم!
بدون توقف نگاهی به پشت سرشون انداخت و توی ذهنش نجوا کرد _مطمئنم که یک دوربین بود!..مرتیکه عوضی..!!
تنها چیزی که گتو میتونست دراون لحظه متوجهش باشه کشیده شدنش توسط دستای امگا بود.
درست مثل سال های پیش.. اون دستا و انگشت های کشیده همونقدر نرم بودن که به یاد میاورد؟
مطمئن نبود.. اما ای کاش این مغازه ای که قرار بود متوقف بشن نزدیک نباشه..کاش اون دستا رها نمیشدن و تا اخر ادامه داشت..
سوگورو نمیدونست، این عجله برای بستنی بود یا چیز دیگه ای.. اما همین که دوباره اینطور کنار هم با سرعت قدم برمیداشتن..نگه داشتن دستای یخ زدش توسط بهترین دوستش و بند اومدن نفسش درست مثل اولین ملاقاتشون... این کافی بود..ساتورو کافی بود..!

promiseWhere stories live. Discover now