بدن بی جون و لرزونش رو توی حوله قرار داد و از وان بیرون کشیدش..
مطمئن نبود که از حال رفته یا نه..چشمهاش روی هم بسته شده بود و سخت نفس میکشید.. احتمالا بخاطر دردی بود که توی عضلاتش میپیچید.. و کاملا طبیعی بود..راضی کردن 4 گرگ هوس باز به تنهایی سخت ترین کاری بود که میشد انجامش داد..
همونطور که توی اغوشش داشتش حوله رو روی بدن پر درد و موهای خیسش. کشید و روی تخت گذاشتش..
اما طولی نکشید که امگا بخاطر بار شدیدی که تک تک استخوناش به ددش میکشید خودش رو جمع کرد تا درد رو کمتر کنه..
توجی نفسی کشید و چتری های سفید رو از صورتش فاصله داد و با لحنی که هیچ احساسی رو بازتاب نمیکرد گفت_دوست نداشتم اینجوری بشه..خواستم با راه اسونش اینکارو انجام بدیم تا هردومون به چیزی که میخوایم برسیم..
پلک های لرزون از هم فاصله گرفت و چشم های فیروزه ای سرد رو به نمایش گذاشت..
گوجو هرطور که بود نگاه تارش رو سمت صورت تنها کسی که اونجا بود انداخت
فوشیگورو با دیدن ساتورو سبگارش رو روشن کرد و کنارش نشست، بعد از رها کردن دود ادامه داد_من قدرت رو میخوام و تو عشق..تفاهمی باهم نداریم..تو هم قربانی ماجرایی شدی که دستی توش نداری..امیدوارم بیشتر از این چیزی که هست برای هردومون سختش نکنی..
از روی تخت بلند شد و با پوشیدن سویشرت مشکی چرم سمت در رفت_زود برمیگردم..
به محض بسته شدن و در و از بین رفتن تنها نوری که وجود داشت بالشت پنبه ای رو نزدیک برد و با بغل کردنش بدن برهنش و اشک های خفش رو پوشوند..
قرار بود بعد از 20 سالگیش همه چی درست بشه.. اون موقع میتونست از خونه ای که دیواراش و اعضای داخلش چیزی جز جهنم و شیطان درونش نبودن خارج بشه..
طابع کسی قرار نبود باشه..
حتی با در نظر نگرفتن تمام اینها..باید تمام ورق های زندگیش با دست های گرمش که با الفاش گره خورده بود تیتر بندی میشد..
چقدر رقت انگیز که تمامشون به خاطره هایی با ژانر درام تبدیل میشد..*
تلفنش رو قطع کرد و با دیدن دوتا از مامورایی که از سبک لباسشون مشخص بود چندان درجه ویژه ای نداشتن توی جیبش گذاشت_چخبره؟
یکی از اون دو به لباسی که کاملا کاورپوشی شده بود و توی دست شخص پشت سرش قرار داشت اشاره کرد_لباس گوجو سان امادست ازمون خواستن که تحویل بگیریم!
با دیدن پارچه سفیدی که تنها قسمتی ازش خارج از کاور مونده بود لبخند به لبهاش نشست_خوبه.. بزارینش توی اتاقم..
مامور قصد اطاعت داشت اما با یاد اوری اینکه توی اتاقش چخبر بود و هست گفت_اها راستی.. به چند نفر بگو اون اشغالو از اتاقم گم و گور کنن..اطلاعاتی که میخواستم رو گرفتم ببرن یجا خلاصش کنن.. نمیخوام تو اتاقم اثری از خون یا هرچیزی باشه
مرد مقابل سر تکون داد و به همراه افرادی که کنارش قرار داشتن از اونجا دور شد..
نگاه مجددی به تلفنش انداخت.. اثری از پرونده های فرستاده شده نبود.. اما جای نگرانی وجود نداشت..به اندازه کافی از برنامش جلو بود که نخواد لرزه به دلش راه پیدا کنه..
تنها 1 طبقه دیگه با مقصد مورد نظرش برای بازگشت فاصله داشت..
از پله ها بالا رفت..دستش رو روی سنگ های روشن دیوار کشید و گردو غبارش از بین برد_این همه ادم استخدام کن اخرشم هیچی به..
اما با دیدن دره اتاق باز که متعلق به امگای مو سفید بود از تمام افکارش خارج شد..
کاملا مطمئن بود که بعد از خارج شدنش از اتاق در رو کاملا بست!..
سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و با شتاب در رو بیش از چیزی که بود باز کرد..
روی اون تخت..تنها چیزی ک وجود داشت حوله ای بود که بدن سرد پسر رو میپوشوند..
روی زمین رو نگاه کرد..اما هیچ اثری از لباس هایی که قبل از تمام اتفاقات به تن داشت نبود!..
_لعنت بهت!!...
اون حتی توانایی بیدار موندن رو نداشت.. و حالا چطور به این سرعت ناپدید میشد؟..
توجی تمام این مدت طبقه همکف بود..اگه ازونجا عبور میکرد به طور قطع میدیدش.. و حالا چه نتیجه دیگه ای میشه گرفت؟
مشت هاش رو محکم به دری که چند ساعت پیش به روی اون راهرو بسته شد کوبوند..
به محض باز شدن قفل در خودش رو داخل انداخت و اطراف رو انالیز میکرد..
+داری چه غلطی میکنی؟!
بدون اهمیت به مردی که با شوک بهش خیره شده بود گفت_کجاست؟
YOU ARE READING
promise
Fanfictionعشقی که از دوران کودکی ما جوانه میگرفت.. و نقل قول های شیرینی که جهان مارا احاطه میکرد.. سخت ترین راه، مسیری بود که از یکدیگر جدایمان کرد.. پیوند و قولی که به دست های دیگری سپردی تا طلوع هرروزش باشی... ژانر:معمایی، عاشقانه، درام تلگرام چنل : satosu...