این قسمت دارای صحنه اسمات🔞📬
مدرسه همیشه کسالت بار بود.
یادگیری چیزهایی که شاید حتی به اجبار چند روز بعد به یاد بیاری..اما برای گتو سوگورو بهترین بهانه برای دور بودن از مکانی به اسم "خونه" بود.
احتمال اینکه روزش با درگیر شدن قلدرای مدرسه بگذره کم در نظر گرفته میشد.اما حتی درگیر شدن با گروهی متشکل از احمق هایی که مثل میمون های باغ وحش بی هدف از این شاخه به اون شاخه میپریدن چندان بد بنظر نمیرسید..
وقتی یک پسر 12 ساله و به ظاهر اروم و ساکت باشی سالهای بالاتر شانسی برای سواری گرفتن ازت رو دریغ نمیکردن!
تمرکز کار سختی بود.به پنجره خیره میشد و فکر میکرد اسمون چقدر میتونست به چشمهاش شباهت داشته باشه؟
1 سال میگذشت هنوز هم تشخیص اینکه اون نگاه مثل موج های وحشی دریا بود یا آسمان بی نفوذ سخته..اما هرچی که بود نمیشد از فکر کردن دست برداشت..
پس از گذشت ساعت های قاتلی که هدفشون دیوونه کردن گتو بود زیباترین بخش روز رسید..
بعد از مدرسه زمان غروب.. لحظه ای که این حق رو به خودش میداد تا برای دیدن پسر برفی حتی ثانیه هارو هم بشماره...
اخرین باری که برای رسیدن به چیزی با این سرعت می دوید رو به خاطر نداشت..
نفسش برای مقدار کمی استراحت تقلا میکرد..
حتی اگر 1ثانیه هم منتظرش میگذاشت و قسمتی از نگاهش.. حالت چهرش.. و لبخند نادری که گاهی لب های صورتیش رو میپوشوند رو از دست میداد هرگز خودش رو نمیبخشید.. حداقل از نظر اون دیر رسیدن به قرار ملاقاتی که مهم ترین موجود در زندگیش میگذاشت جرمی بود که حکم اعدام داشت!
خورشید تمام اسمون رو طلایی می کرد.. اثار زیادی از هاله های ابی دیده نمیشد..
اما کی اهمیت میداد؟ وقتی تا لحظات دیگه ابی ترین چشم ها بهش خیره میشدن...با هیجان یک بچه چند ساله که وارد یک خونه شکلاتی شده بود صحبت میکرد..
سرعتش بخاطر خستگی کمتر شد..اون قدرت بدنی بالایی داشت، میتونست با 5 سال بزرگتر از خودش بجنگه و پیروز میدان کوچیک ساختگی باشه..
اما سرعت؟ چیزی نبود که سوگورو ازش استقبال کنه..
از ناهمواری های جاده خاکی که روش قدم برمیداشت میتونست بفهمه، نزدیک شده بود..
ساختمون سوخته که ای که به دلایل نامعلومی به یک خرابه متروکه تبدیل شد..
اما کجا مقدس تر از این مکان برای پسری که رایحه گیلاسی امگا رو دنبال میکرد..
هر امگایی رایحه به خصوص خودش رو داشت...
تقریبا از زمانی که به سن بلوغ میرسن این عطر طبیعی مثل محافظ دورتادورشون رو احاطه میکرد..برای یک الفای قوی فقط نزدیک شدن سه قدمی به یک امگا کافی بود تا بوی امگا به مشامش برسه..
اما تا به امروز تنها رایحه ای از کیلومتر ها هر الفایی رو فریفته خودش میکرد بوی شکوفه گیلاسی تن بلوریش بود..
از اوار های بزرگ ساختمون که روی زمین و کف ساختمون رها شده بود گذشت..
توی این محوطه خراب تنها چراغی که روشن کننده مسیر بود نور طبیعی ماه و خورشید بود و حالا بالا رفتن از پله ها سخت تر از اوایل روز و اواخر شب میشد.
اون باید روی پشت بوم منتظرش میبود..
دستش رو به نرده های یخ زده کشید و برای یک لحظه استراحت چند ثانیه ای ایستاد..
چطور 3 طبقه با هزار پله رو بالا رفت تا به پشت و بوم خرابه رسید سوالی بود که شاید هرگز نمیخواست بهش جواب بده..
هوای بهاری توی ژاپن با گرماش شناخته نمیشد..
هنگامی که سوز سرد صورتش رو لمس کرد انتظار داشت شونه هاش بلافاصله با سنگینی خم بشه و با شادترین لحجه و لبخند همیشگی گوجو استقبال بشه..
اما با دیدن پسری که مطیعانه لبه پشت بوم نشسته بود و زانوهای لختش رو توی اغوش میگرفت شوکه شد.
موها و پوست سفیدش توی تاریکی جوان شب جزو زیباترین تضاد ها در جهان کوچک گتو بود.
شاید تصویری از یک پسر کاملا دست نیافتنی که دست های ماهرانه ای برای نقاشیش میخواست..
_سلام
+سوگوووروو..چه دیر اومدی!!!
_خب باشه پادشاه درام شرط میبندم پنج دقیقه بیشتر نیست که رسیدی!
+5 دقیقه؟؟؟ یکم دیگه نمیرسیدی قندیل میبستم!
گتو درست کنار گوجو نشست و پاهاشو از ارتفاع بلند آویزون کرد.
رایحه تند تر از هر لحظه بود..
سوگورو به خوبی میتونست بفهمه.. نیازی به حرف نداشت..
عصبی بود؟ از چی؟؟
دلیلی که انقدر معذب بود و از تماس چشمی خودداري میکرد چی بود؟!
ساتورو علاقه ای به جواب دادن سوالات نداشت.. اما بیشتر از این تحمل نداشت..
_ساتورو؟؟
+اوهوم؟؟
به بهانه شمردن ستاره ها سرش رو کاملا دور از نگاه های کنجکاو گتو قرار داد
_ساتورو چیزی شده؟؟
+نه... میخواد چی بشه؟
_ساتورو؟ منو ببین!
سرش رو پایین انداخت..موهای سفید نسبتا بلندش چهرش رو پوشونده بود.. فقط ذره ای دیگه چرخش سرش کافی بود تا تمام زخم ها و کبودی ها حتی توی همون تاریکی مشخص بشه!
رد اشکی که روی گونه های سرخش حکاکی شده بود اونقدر ملایم و خاموش بنظر میرسید که در اون لحظه از شب جلوه ای نمیکرد.
_س.. ساتورو؟؟؟ چیشده؟؟؟.. چرا صورتت...
بلافاصله پس از گفتن جمله ناتمومش امگا با اظطراب آستین لباسش رو روی دست های باندپیچی شدش کشید
سوگورو به سرعت موقعیتش رو تغییر داد و درست مقابل گوجو نشست..
دستش رو با نگرانی روی گونه های یخ زدش گذاشت..
حق با گوجو بود.. انگار مدت زیادی اینجا انتظار میکشید.. گونه هاش به یخی موهای شیری رنگش شده بود!
_ساتورو کی اینکارو باهات کرده؟
+سوگورو.. چیز مهمی نیست من فقط افتادم..
دوباره همون لبخند.. اما اینبار کاملا اجباری و عملی برای پوشوندن نقاب اصلی بنظر میرسید..
_ساتورو؟.. میتونی بهم بگی!.. لطفا!
سرش رو روی زانوهای زخمیش قرار داد.. چطور همون ابتدا متوجهشون نشد؟
سوگورو صبورانه انتظار کشید..گوجو از اصرار هیچ استقبالی نمیکرد..میدونست دیر یا زود راجبش صحبت میکنه...
+امروز...توی خونه دعوا بود..
_دوباره؟!
+اره...و خب اینجوری شد دیگه
"دعوا مال اوناست.. چرا تورو واسطه میکنن؟؟؟!"
همونطور که خونش به جوش اومده بود میخواست داد بزنه و با صدای بلند بگه..
اما اینکار فقط دوستش رو دورتر میکرد..
_دعوا.. سر چی بود؟
+موضوع همیشگی...سر تحصیل من و خب.. باقی چیزا..
_پدرت..
+نه اون عملا جوری براش بی اهمیته که حتی به خودش زحمت نمیده دست روم بلند کنه...مادربزرگم و پدربزرگم..مشکل اون دوتا پیری احمق با افکار پوسیدشونه
_از کی اینجایی؟!!
+نمیدونم.. از ظهره.. تو اون خونه همه خفم میکنن..برای یک قدم راه رفتنم باید التماسشون کنم.. اومدم اینجا.. حداقل اینجا دستشون بهم نمیرسه
هوا متشنج تر میشد..و سوگورو مطمئن نبود این سنگینی بخاطر تغییر رایحه پسر بخاطر احساساتش بود یا قلب خودش که با دیدن اون چشما توی این حالت تنگ و تنگ تر میشد
گرمکن ورزشی رو از تنش بیرون کشید و روی جثه ظریف پسر که به سختی میلرزید انداخت..
ساتورو سرش رو از روی پاهاش برداشت و به بهترین دوستش نگاه کرد..
گتو همیشه گوش میکرد.. به تمام غرغراش..عصبانیتاش..تنها کسی که وقتی مثل بچه ها بهانه گیری میکرد تحملش میکرد..
بازوهای الفا دورش پیچیده شد و سرش رو به سینه ای که قلبش روی ریتم نامرتبی حرکت میکرد قرار داد..
سوگورو سرش رو روی موهای ابریشمیش گذاشت..
فقط سفت شدن بازوهاش کافی بود تا شاهد شکسته شدن امگا باشه..
شب هایی مثل این هرگز اتفاق نمیوفتاد..
ساتورو گوجو پسر پر غروری بود..
اگر اشتباهی میکرد هرگز بهش اعتراف نمیکرد.. از خود راضی و کاملا پر انرژی.. اما اگر کسی قرار بود هق هق های بلندش و کریستال های بلوری که از چشماش میریخت رو ببینه اون شخص تنهاترین و بهترینش بود.
+من فقط.. میخوام ازاد باشم سوگورو.. چرا باید برای کوچیکترین چیزی... فقط برای یک لحظه خوشحال بودن بها بدم؟؟..
_شششش...درست میشه..قول میدم..
YOU ARE READING
promise
Fanfictionعشقی که از دوران کودکی ما جوانه میگرفت.. و نقل قول های شیرینی که جهان مارا احاطه میکرد.. سخت ترین راه، مسیری بود که از یکدیگر جدایمان کرد.. پیوند و قولی که به دست های دیگری سپردی تا طلوع هرروزش باشی... ژانر:معمایی، عاشقانه، درام تلگرام چنل : satosu...