هردو روی بالکن خرابه نشستن.
اون روز با اینکه اوایل بهار بود حتی نمیشد در سایه از احساس گرمای شدید خلاص شد!
گتو ابمیوش رو کنار گذاشت و با تکون دادن یقه گشاد تیشرت خاکستریش سعی در خنک کردن بدن عرق کردش داشت.
گوجو بستنی لیمونادش رو با لذت میلیسید و پاهای اویزونش رو حرکت میداد!
_واقعا گرمه!!!.. الان نباید بارون بیاد؟!
+من که با این اب و هوا مشکلی ندارم!
_مطمئنی؟
+اره مطمئنم!!!
و بالاخره گاز بزرگی از بستنی زد!
پوزخند زد و گفت_بزار ببینم بستنیت تموم بشه هم اینو میگی!
سوگوروی 11 ساله صبورانه منتظر تموم شدن بستنی نفرین شده ای بود که ساتورو دقایق طولانی مشغول خوردنش بود.
نه اینکه گتو عمدا میخواست گوجو رو در ذهنش درگیر افکار کثیفی کنه.. اما کشیده شدن زبان پسری به زیبایی و شفافی روی بستنی که به سرعت اب میشد صحنه کاملا متفاوتی بود!
این اولین باری نیست که دوستش رو با استین کوتاه و شلوارک کوتاهی که درست به پوستش چسبیده بود میدید..پس چرا دیدن اون رنگ شیری روشن انقدر هیجان انگیز بنظر میرسید؟
شاید بخاطر تابش شدید خورشید بود؟ یا حتی احساسات آلفا بودنش؟ سوگورو درست بعد از 8 سالگی تونست رشته هایی که غرایز الفا بودنش بهش میداد رو حس کنه و تقریبا بپذیره! اما هرگز به این غرایز اجازه فرمانداری رو نداد..تمرین برای غلبه به شهوتش در برابر یک امگا سخت ترین چیزی بود که میتونست براش تلاش کنه!.. اما هرچی که بود تقریبا تونست بهش مسلط پیدا کنه!
نگاه دیگری به پسر انداخت. شاید گوجو به قصد از بستنی طوری استفاده میکرد تا دیر تر تموم بشه.. اما تنها یه گاز کوچک دیگه زده شد و تنها باقی مانده خوراکی لذت بخشش چوب بی طعمش بود!
5 دقیقه دیگه گذشت و ساتورو به شدت نفس نفس میزد! درست لحظه ای که زمان پرسیدن مجدد سوال بود!
+نه!!.. من مثل یک گربه خیس عاشق افتابم!
_اره خب بایدم عاشق خورشید باشی!!.. توی این هوای داغ وقتی گلوت حسابی خشک میشه و عملا اسفالت زیرت داره از داغی پوستت رو میسوزونه چرا نباید عاشقش باشی!!؟
+اره.. میدونی تازه بهترین.. بخشش کجاست؟؟.. افتاب باعث میشه امگاها.. نسبت به گرماشون.. مقاوم تر باشن!!
_اها پس حالا که انقدر این افتاب رو دوست داری منم این پونتای سرد انگور شیرین رو میخورم و توهم از گرما لذت ببر!
+بخور من اصلا.. ازونا خوشمم.. نمیاد!
این سومین دروغ بود!گتو این رو میدونست!
در پونتا رو با یک انگشت باز کرد و سمت دهانش برد
گوجو بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه! این گرما رو! این تشنگی رو!
با صدای بلند اعتراف کرد_باشههه تو بردی من از افتاب متنفرمم و خیلیم تشنمهههه..
_میدونستم!.. حالا که اعتراف کردی بیا اینم برای تو!!
انگشتای کوچیک پسر 9 ساله با ذوق سمت قوطی رفت!
در چندی از ثانیه بازش کرد و محتویات داخل قوطی رو سر کشید!
_همین الان اعتراف کردی که از خورشید بدت میاد و تشنته!.. ولی هنوز یک دروغ دیگتو اصلاح نکردی؟
+هوم؟؟
لبه قوطی رو از لب های رنگ گرفتش فاصله داد_مگه چی دیگه گفتم؟
_اینکه امگاها برای مقاومت در برابر گرماشون از خورشید استفاده میکنن!!..
سوگورو از اول هم میدونست ساتورو راجب گرما و تشنگیش دروغ میگفت.. با فهمیدن این موضوع گوجو با ارنج ضربه نسبتا محکمی به بزرگتر زد و گفت_از اولشم میدونستی دارم دروغ میگم!!!
_اخخ..هههه اره میدونستم!
+چجووری میفهمی؟؟؟ من هیچوقت نمیفهمم!!
_خب.. تو هروقت دروغ میگی به اون شخص نگاه نمیکنی!
+هه؟ یعنی چی؟
_خب.. تو با من حرف میزنی و تمام مدت بهم نگاه میکنی ولی وقتی دروغ میگی جهت نگاهتو تغییر میدی و به یه چیزی دیگه نگاه میکنی!.. تمام مدتی که داشتی راجب گرما و خودت حرف میزدی به بستنیت نگاه میکردی!..
+جدی؟؟... خودم تاحالا متوجهش نشده بودم!!!
_حرفتو باور میکنم!..اینبار دروغ نگفتی!!
+پووووففف حالا همچینم جالب نیست!!
ساتورو صورتشو برگردوند و حالا گردن قرمزش که با تار موهای سفید پوشونده میشد معلوم بود.
گتو خندید و گفت _دروغگوو!!
+سوگورووو خیلی بدی!!!
به نشانه تسلیم دستهاش رو بالا برد_باشه باشه دیگه ادامه نمیدم!!! ^^
ساتورو نزدیک شد و انگشتش رو درست روی لاله گوش الفا قرار داد و اون رو طوری کشید که مطمئن باشه قرمز میشه!
_اخ اخخخ این واسه چی بود؟؟؟؟؟
+ازین به بعد هروقت تو بفهمی من دروغ میگم در عوض منم گوشتو میکشم تا قرمز شه!
گتو درحالی که به حرکت کف دستش گوشش رو ماساژ میداد تا از درد کمتر بشه به خنده های از ته دل امگای کوچیک خیره شد.. بی اراده ردی لبهاش خنده ای صورت گرفت!..
YOU ARE READING
promise
Fanfictionعشقی که از دوران کودکی ما جوانه میگرفت.. و نقل قول های شیرینی که جهان مارا احاطه میکرد.. سخت ترین راه، مسیری بود که از یکدیگر جدایمان کرد.. پیوند و قولی که به دست های دیگری سپردی تا طلوع هرروزش باشی... ژانر:معمایی، عاشقانه، درام تلگرام چنل : satosu...