Part8

168 19 3
                                    

حالش هر لحظه بدتر از قبل میشد.
با به یاد اوردن صحنه ای که مدتی قبل جلوی چشماش اتفاق افتاد عذاب مرگ براش تبدیل به یک تجربه شد..
این دردی که توی قفسه سینش بود و قلبش رو مثل یک لباس میپیچوند
بار دیگه هم اتفاق افتاد؟
فقط با یک پلک زدن براش به تصویر کشیده میشد.
دستای بزرگی که کمر باریک رو به سمت بالا تاب داد و لباش رو مثل گرگ گرسنه گرفت..
این لبها همونطور بود که به یاد داشت؟ نه شبیه خاطراتش نبود!
در خاطرات یا حتی تصوراتش اون لبهای قلوه ای متعلق به اون بود درسته؟
از همون ابتدا برای چنین چیزی اماده شده بود! اما انگار هیچی اونطور که انتظار داشت پیش نمیرفت.
مگر چقدر سخته کسی که از بچگیت عاشقش بودی و دست بر قضا بهترین دوستته و بخاطر شرایط روحی افتضاحی که داشتی ازش جدا بشی و اون طرف عاشق شخص دیگه ای بشه رو برش گردونی.. فقط دستشو بگیری و صادقانه بهش توضیح بدی.. اینکه چرا خواستی جدا بشی.. و اینکه چطور حس میکنی بدون اون، تیکه ای بزرگ از قلبت مثل اصلی ترین قطعه پازل ازت برداشته شده... خب.. اگر از گتو چنین چیزی پرسیده میشد میگفت"فاک توش پسر.. حتی از زندگی کردن هم سخت تره!" نگاه کردن تو چشمایی که خودش ازشون رو برگردوندی با هر نیتی هم که بوده سخت ترین کاریه که تاحالا انجامش داده بود.
سرش رو به دیوار چسبوند.. نباید با دیدن این مثل یک بچه 3 ساله میزد زیر گریه!
یه بچه سه ساله که مادرش رو گم کرده بود و بدون توجه به غرور و ترحم اشک میریخت.. هرچند بین اون و چنین حالتی دو تفاوت وجود داشت!
اون یک بچه 3 ساله نبود حداقل دیگه نه!
و مادرش رو نمیخواست، امگای زیبای خودش رو میخواست.. پسری که در هر صورت متعلق به اون بود.. بدنش.. گرمایی که شبها با لمسش بهش انتقال پیدا میکرد و بوسه هایی که صادقانه بهش عشق میورزید..
سوگورو خانواده خوبی نداشت اما بد هم نبود!..بهتر از هیچی بود.. از بچگی قانع بودن به چیزای کم رو یاد گرفته بود!
شاید به همین دلیل این جرعت رو پیدا نمیکنه تا بره جلو و چیزی که متعلق بهشه رو پس بگیره؟! دیدن گوجو کافی بود حتی اگر دستای کس دیگه ای بجز اون توی دستای ظریف با انگشتای کشیدش باشه...
اون حتی قهوش رو تا اخر نخورد، حالت تهوع شدیدتر شده بود.. مطمئن نبود هنوزم بخاطر گشنگی باشه یا نه اما موندن توی این مکان چیزی بود که بهش احساسی جز خفگی نمیداد!
با دیدن ابرای بارونی نفس عمیقی کشید.
بارون همیشه براش قشنگ بود.. غمگین و در عین حال زیبا، چیزی درست شبیه حالش!...
بی هدف پرسه زدن توی پیاده رو های شهری که به اجبار میشناختش چیزی بود که اگر سال پیش ازش میخواستن توی همچین موقعیتی خودشو قرار بده فقط می‌خندید و با تمسخر ردش میکرد.. دلیلی نداشت چنین کاری کنه!
و حالا چی بهتر از فکر نکردن به هرچیزی که توی مغزش میگذشت..

با عصبانیت در سفید رو پشت سرش کوبید.
از تصمیمی که گرفت کاملا مطمئن بود!..امضا نکردن اون قرارداد احتمالا بهترین تصمیمی بود که توی حداقل 10 ماه اخیر میگرفت!..
اما اون لحظه ای که لب هاش بعد از اینهمه مدت توسط اون پوست خشن لمس شد تنش عجیبی توی سلول های بدنش ایجاد کرد.صادقانه اعتراف میکرد سردرگم شد..واقعا چنین بوسه ای رو میخواست..با اینکه کاملا اجباری بود و میتونست بخاطر کمبود نفسش از حال بره اما میخواستش.. نه با اون.. با کسی که مدت زیادی ازش دست کشید.
در اون شرایط سوزش ریه هاش مهم بود؟
شاید حتی برای ذره ای اکسیژن حتی التماسم نمیکرد! قطعا حس اشنایی میشد..حس اشنایی که جاشو به غریبی میداد!..
پایین لباسش رو با دو دست گرفت و به سمت پایین هل داد تا قسمت بیشتری از پایین تنش رو پوشش بده..!
گوجو هرگز طرفدار لباس های خیلی چسبی که تنش رو برجسته نشون میداد نبود اما حداقل شلوار جین روشنی که به پا داشت از بین گزینه ها بهترین بود.
وقتی وارد محوطه باز شد سمت میزی رفت که حتم داشت گتو باید اونجا باشه.. اما اون میز دونفره حالا با یک زوج جدید اشتغال شده بود.
چرخی دور خودش زد و سعی کرد چهره اشنا رو تشخیص بده!.. رفته بود؟!
ساتورو کاملا مطمئن بود بهش گفت که برمیگرده!..نزدیک ترین صندلی رو انتخاب کرد و نشست.. فقط باید منتظر میموند..
گتو اینطوری نمیزاشت بره..بیخبر نمی‌رفت،البته بجز وقتی 6 ماه ناگهانی غیب شد در غیراینصورت بار دومی درکار نیست.. این بین اونها یه عادت بود..پس فقط باید منتظر میشد.. همین!

promiseWhere stories live. Discover now