Part7

184 21 2
                                    

در رو پشت سرش بست و اماده ترک اونجا شد..
دیدن اون حال گتو سخت تحت فشار گذاشتش.. بی رحمانه بنظر میرسید اما قسمت از وجودش بابتش خوشحال بود.. پس گتو واقعا اهمیت میداد!
+کجا بودی؟
_هیییی... اوووفف.. ترسیدم احمق چرا یهو پشت ادم ظاهر میشی!!!
توجی پوزخندی زد و ادامه داد_فکر میکنم خیلی وقته رسیده باشی هتل!
ساتورو با چشم غره سرش رو سمت اتاقش بگردوند و به تلاش برای باز کردن در ادامه داد_بدبختیام میشمردم.. میخوای تو شمردنش کمکم کنی؟
=پیشش بودی مگه نه؟
+میخوام بدونم به تو ربطی داره؟
امگای مقابلش بوی نااشنایی میداد.. بویی بجز رلیحه شکوفه گیلاس همیشگیش..
=داره!.. فکر کردم دیگه اینو فهمیده باشی
+اره؟ خب من یادم نمیاد قسم وفاداری چیزی خورده باشم!
به محض باز شدن در وارد خونه تاریک شد و قصد داشت در رو ببنده   اما کفشای چرم توجی مانع بسته شدنش شد.
ساتورو در رو تاجایی باز کرد که بتونه صورت خسته مرد رو ببینه_دیگه چیه؟
=راجب قرار داد؟
+حوصلشو یا بهتر بگم حوصلتو ندارم فردا حرف میزنیم!
در محکم بسته شد و صدا رو در راهرو طنین انداز کرد.
اهمیتی نداشت ضربه چقدر محکم بود توجی کاملا مطمئن بود هیچکس توی این طبقه حتی متوجه نمیشد.
قسمت وی ای پی طوری ساخته شده بود که حتی اگرم بمب داخل اتاقا منفجر میشد هیچ صدایی ازش خارج نمیشد..
یه مکان عالی برای از بین بردن رقبای کاریش که اظهار دوستی باهاشون داشت.
لبخند زخم روی لبش رو به سمت بالا کشید.
اگر گوجو برای فکر کردن یا حتی وقت تلف کردن به زمان احتیاج داشت اصلا مهم نیست، توجی فوشیگورو ادم صبوری بود..خرگوش سفید خیلی وقت بود تو دام روباه مکار گیر افتاده بنابراین حتی اهمیتی نداشت اگر مدت کوتاه دیگه ای هم صرف گرسنگی میشد.. بعدش کاملا با ارزش بود!
کارت هوشمندی که متعلق به اتاقش بود و فقط یکی ازش وجود داشت رو جلوی در قرار داد.
سیگارش رو روشن کرد و از کنار جنازه ای که در راهروی خونش غرق خون بود گذشت..
روی مبل مقابل پنجره های بزرگ نشست.
لیوان مشروبش رو توی دستش گرفت و به سمت منظره زیبای روبروش حرکت داد_به سلامتی اینده..
................***.....................

سردرد برای لحظه ای رهاش نمیکرد.
با حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شد!
با گیجی به اطرافش نگاه کرد..
کی وارد اتاقش شد؟.. هیچی به یاد نداشت..دیشب اصلا بعد از اینکه برگشت چه اتفاقی افتاد؟
روی مبل نشست و به محض افتادن پتو متوجه بدنش که کاملا برهنه مونده بود شد..
کاملا شوکه بود.. چرا هیچی تنش نیست.؟!
از روی مبل بلند شد و سمت اینه رفت تا هرگونه اثری مه ممکن بود روی بدنش وجود داشته باشه چک کنه.. اما نه.. هیچ چیز وجود نداشت.. اما حس عجیبی که پایین تنش بهش میداد میتونست اطمینان بهش بده اتفاقی افتاده؟
طوری که معدش میسوخت و قفسه سینش رو درگیر میکرد میتونست بخاطر قاروقور های مخفیانه ای باشه که از سمت شکمش شنیده میشد.
شب قبل تا جایی که به یاد داشت چیزی نخورده بود.. طبیعی بود که اینطور ضعف داشته باشه!
با رسیدن بوی الکل به مشامش رشته ای ضعیف از خاطرات براش زنده شد..
وقتی برگشت هتل اصلا به اتاقش برنگشت.. مستقیم سمت بار رفت و مشروب خورد.. احتمالا بازهم زیاده روی کرده و با سیا مست شدنش همه چیز رو فراموش کرد!!
خوردن مشروب اون هم زمانی که معدت کاملا خالیه اشتباهی بود که بارها ازش ضربه خورد.
اما بعد از اون...؟..
سمت کمد رفت تا از مقداری که فرصت کرده بود مرتب کنه چیزی برای پوشیدن انتخاب کنه..
شلوار جین و لباس کرمی گشادش رو از چمدون بیرون کشید.
با بالا رفتن لباس و رسیدنش به سرش متوجه عطر اشنایی روی لباسش شد.. بین بوی شدید الکل رایحه ضعیفی از گیلاس به مشام میرسید..!!
تنها یکی بود که میتونست چنین بویی رو از خودش به جا بزاره!...
با سرعت لباس رو از تنش جدا کرد و سمت بینیش برد...خودشه!شکی نبود!
این یعنی ساتورو پیشش بود؟
سعی کرد حتی ذره ای کوچیک هم که شده از شب قبل به یاد بیاره.. فایده ای نداشت.. تنها چیزی که به یاد داشت پوچ بود و سردردی که ازش جدا نمیشد
"لعنت بهش!"
ینی بین اون ها اتفاقی افتاده؟!
شاید مست بوده و به یاد نمیاره.. اما حتی اگر حافظش رو از دست بازهم عطری که روی لباسش جا گرفته براش غریبه نمیشد
با تعویض لباسش از خونه خارج شد.
ساعت 11 ظهر بود و هیچ حدسی نداشت که ایا پسر بیدار شده یا نه..
میخواست با رفتن سمت اتاقش شروع کنه اما با رشد حالت افتضاح معدش فهمید باید چیز دیگه ای رو اولویت قرار میداد
داخل رستوران بزرگی که توی محوطه باز قرار داشت نشست.. خوردن هوای تازه به سرش خوب به نظر میرسید به علاوه خوشحال بود.. اون تنها کسی نیست که این موقع از روز رو توی رستوران نشسته!
خوشبختانه طول زیادی نکشید تا کسی برای گرفتن سفارش سمتش اومد_ظهر بخیر قربان چی میل دارید؟
درحالی که سرش هنوز هم برای تسکین بین دستاش قرار داشت گفت_فقط یک لیوان قهوه..لطفا
پیشخدمت با لبخند اونجا رو ترک کرد!
حالا باید دنبال راهی میگشت تا از شر حس بیماری که داشت خلاص بشه. و همینطور به یاد بیاره که کی گوجو رو دیشب دیده
+بعد از خوردن اون همه مشروب، قهوه گزینه خوبی نیستا!
گتو بلافاصله سرش رو بالا اورد و به شخصی که لبخند به لب داشت خیره شد_ساتورو!
+ظهر بخیر خوابالو!
موهاش طوری شونه شده بود که هردو چشم ابیش بدون زحمت دیده میشد.
درست نمیدونست این تپش قلب برای بوی قهوه ایه که روی میز قرار گرفته یا کسی که درست مقابلش نشسته

promiseTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon