Satosugu:
بازدم عمیقی کشید و برای اون لحظه تمام شهامتش رو جمع کرد تا انجامش بده..
تمام روز بهش فکر کرد و اگر نمیتونست زبون باز کنه و حرف حقیقت رو بزنه.. راجب اینکه چقدر میخواد همه چی درست مثل سابق بشه پس از راه دیگه ای انجامش میداد..
دفتر رو توی دستش فشرد.. تک به تک و خط به خط اون دفترکهنه با یادگاری ها و لحظات قدیمی پر شده بود!
"تو واقعا شعر مینویسی!!؟؟"
"میشه یک روز برای منم بنویسی... اون وقت من هر زمان که تنها بشم شعرت رو میخونم و تو یادم میای"_هر زمان که احساس تنهایی کنی..
تنها زیر لب زمزمه کرد و صدای بلندی از خودش به جا نزاشت..دستش رو روی در گذاشت و با چند ضربه سریع بودنش رو اعلام کرد!
صبر کرد.. اما پاسخی برای ضرباتش وجود نداشت!
ساعت 2 نصف شب بود و حتی برای جغد شب بیداری مثل ساتورو پیش میومد چنین ساعتی رو بخواد استراحت کنه!
گتو بعید میدونست داخل اون خونه لوکس دستگاه بازی و فیلم و سریال های تراژدی برای 24 ساعت بیدار نگه داشتن پسر وجود داشته باشه!
درست لحظه ای که بدن و ذهنش برای عقب کشیدن یاری کرد دستگیره اروم چرخید!..
به محض فاصله گرفتن در از جایگاهش عطر تندی وارد مشامش شد.. شاید چیزی شبیه به ترکیب نعنا و گیلاس و یا ترکیب هایی شبیه رایحه پر تنش امگا...
اگر درست نمیدونست فکر میکرد این عطر متعلق به ساتورو بود.. اما توی تمام این سالها و حالت های مختلفی که دیده بود هرگز با چنین عطری حتی اشنایی نداشت!انگار رایحه با کلی ترس مخلوط شده بود؟
در کامل باز شد و کسی که مقابلش ایستاد شخصی نبود که برای دیدنش انتظار میکشید
مرد بازوی برهنش رو به در تکیه داد و با لحن سرد اما ملایم گفت_گتو سان؟ میتونم کمکتون کنم؟
حالا زمان خوبی برای به شک افتادن بود؟
نحوه صحبتش کاملا با قبل تفاوت داشت.. تا چند روز پیش تک به تک کلمات تهدید های خالص و کینه های زیادی توی خودش جا میداد و حالا تمام اونها جاشو به کلمات مودبانه میداد؟...
_فوشیگورو سان؟..با ساتورو کار داشتم.. اونجاست؟
=ساتورو؟
سرش رو به سمت نامشخصی چرخوند و لبخند معناداری روی صورتش نقش بست.
درست همون لحظه گردنش زیر نور کم راهرو در معرض دید قرار گرفت..
رد قرمزی که بالای ترقوش قرار داشت!... باید معنی داشته باشه؟..
نمیتونست درست باشه!..اون مرد توی اتاق کسی بود که متعلق به اونه..و حالا جلوش ظاهر میشه و اون رد...دیگه چه نتیجه ای میشه گرفت؟!!
توجی صورتش رو برگردوند و با پوزخند معناداری ادامه داد_خوابیده.. اگر کار مهمیه بگین تا بهش بگم
کار مهم؟
نه.. فقط یک اعتراف غیر مستقیم درست مثل اولین دیدارشون بود..انگار همه چی تکرار میشد و از نو شکل میگرفت.. با این تفاوت که داستان با نخ های دیگه ای بافته میشد.. اینبار اون کسی نبود که با گفتن جملات شیرین لبخند روی لب های صورتی میاورد و باعث درخشش چشمای ابی از سر شادی میشد..حس دردناکی داشت!...
_ن..نه مهم نیست.. باهاش فردا حرف میزنم! بدموقع مزاحم شدم.. شب خوش
صداش به اجبار شنیده میشد.. بخاطر دیروقت بودن بود یا قلبی که بعید میدونست حتی ذره ای ازش باقی مونده باشه!..
حالا درد شدیدی که توی گلوش تهدید به شکستن میکرد هر لحظه خفگی رو بیشتر میکرد.. نباید حالا چشماش شروع به داغ شدن میکرد! اون نباید جلوی اون میشکست.. هرگز این اتفاق نمیوفتاد.. به محض ورود به خونه مجللی که خالی از هرچیزی جز نفرت بود پاهاش توان خودش رو از دست داد و درست همونجا بیخیال هرچیزی شد...
شانس دوباره ای برای اون وجود نداشت..نه برای اون.. نه برای افرادی که میتونست زمانی "ما" خطابشون کنه
***
تا لحظه ای الفای دوم ناپدید شد همونجا ایستاد. زمانی که از رفتنش مطمئن شد داخل اتاق برگشت و در رو بست.. درست کنار در کنسول کوچیکی قرار داشت و چند وسیله نامرتب فضاش رو اشتغال میکرد..
سر رژی که باعث بانی رد روی گردنش بود رو بست و توی کشو قرارش داد.. شاید بازهم مورد نیاز قرار میگرفت!..
نگاهش به سمت پسری که پیکر بی جون و مورد سواستفاده قرار گرفتش روی زمین رها شده بود چرخید..
رد های کبودی و زخم های عمیق بدنش رو میپوشوند و از همینجا میشد لرزش دردناکش رو حس کرد!
عطرنعنایی با نزدیک شدن بهش بیشتر میشد..
با وجود نور کمی که از طریق ماه تامین میشد هنوز هم میتونست اشک هایی که بی رمق روی گونش غلت میزد ببینه..
چقدر دردناک بود که حتی برای هق هق و ناله کردن جونی براش نمونده بود.. تعجبی هم نداشت..شرکت اجباری داخل یک بازی چند نفره اونم بدون هرگونه رحمی درداور بود.. با سنجید شرایط اون حتی به خوبی دووم آورده بود!
"نه نه.. کافیه.. خواهش میکنم تمومش کنین..."
بدون مرور لحظات قبل جلو رفت و روی زانوش تکیه داد..
پوستش از ارگاسم های غریبه پر شده بود و پوست شیری با کبودی های مختلفی جایگزین میشد
رها کردن و تماشا کردنش درحال عذاب کشیدن کافی بود.. برای امشب دیگه کافی بود!
YOU ARE READING
promise
Fanfictionعشقی که از دوران کودکی ما جوانه میگرفت.. و نقل قول های شیرینی که جهان مارا احاطه میکرد.. سخت ترین راه، مسیری بود که از یکدیگر جدایمان کرد.. پیوند و قولی که به دست های دیگری سپردی تا طلوع هرروزش باشی... ژانر:معمایی، عاشقانه، درام تلگرام چنل : satosu...