Part12

159 21 22
                                    

در خونه با صدای ارومی به هم برخورد کرد و بسته شد..
مریسا پلاستیک پر شده از باند های نو، چسب زخم و مواد ضد عفونی رو روی میز انداخت و با خستگی نفس کشید..پالتوی خاکستری رو روی مبل انداخت و سمت اتاق رفت.. گربه کوچولو دوباره روی قفسه سینه پسر خوابیده بود..
زن روی زانو نشست و چند ضربه اروم به زمین زد تا توجه گربه سفید رو برای صرف شیر صبحگاهیش جللب کنه..
بعد از رسیدگی به موجود کوچولوی برفی داخل اتاق رفت و با دیدن گوجو که بالاخره تبش بند اومده بود و بعد از چهار روز کامل بی خوابی کمی استراحت کرده لبخند زد:هی..چشم ابی.. پاشو باید باندات رو عوض کنم!
ساتورو زیر لب غر زد و بدون حرکت بدن سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند.. اگر زخم ها و کبودی های روی پوستش نبود مریسا بلافاصله تمام داروهارو به سینش میکوبید تا از خواب بیدارش کنه_پاشو ببینم.. فرصت داری تا لباسامو عوض میکنم چشاتو باز کرده باشی وگرنه گربتو میندازم تو کوچه!!
چشمهای گوجو گشاد شد و گفت:باشه باشه بیدارم نندازیش تو کوچه!!!!
الفا با صدای بلند خندید و بدون صحبت لباس هاش رو یرداشت و به سمت پذیرایی رفت تا دور از چشم تغییر وضعیت میداد
ساتورو کمی بخاطر سرماخوردگی سرفه کرد.. وقتی توله گربه سفید رو دید که شیر دور دهنش رو لیس میزد لبخند زد:دیزی بیا اینجا
وقتی وجود گوله پشم نرم رو روی پاش احساس کرد خز های کرکی رو لمس میکرد و میخاروند.
زن با لباس های راحت تر با پلاستیک به اتاق برگشت.. این درمان و احیای کوچیک و کم زمان به چیز بلند مدت تری تبدیل میشد..
چون در طی 20 دقیقه اینده مشخص شد گوجو ساتورو فقط زمانی که در شرایط خیلی بدی هست اروم و بی ازاره..
مریسا اخمی کرد و استون رو پایین گرفت:ساتورو لطفا!!! میشه حرکت نکنی؟؟؟
ساتورو دوباره سرش رو پایین اورد و کمی صدای گرفتش رو بالا برد:ميسوزه!!!! نمیشه تحملش کرد چرا تموم نمیشه؟؟؟؟
زن چشم غره ای رفت و سعی کرد دوباره پنبه رو روی زخم ها بماله_اگه نزاری تمومش کنم و همینطوری باندپیچی بشه عفونت میکنه بچه!!.. دو دقیقه بشین سر جات تا تمومش کنم!!!
گوجو با نارضایتی سرش رو بالا گرفت تا زمانی که پنبه سرد روی اثار گردنش ضربه زد... اینبار حتی نتونست لب هاش رو گاز بگیره تا صدای ناله های دردناک رو ساکت کنه..
مریسا با دیدن لبهای زخمی امگا اهی از سر دلسوزی کشید:یکم دیگه تحمل کن.. وقتی روناتم باند پیچی کنیم تمومه..دیروزم به حرفم گوش ندادی و سرخود دارو خوردی، دیگه ایندفعه بزار کارمو بکنم!
چشمهای ابی به سمت نا مشخصی دوخته شد.. نمیخواست به چشم های منجی خودش نگاه کنه...این چهارمین روزیه که توی خونه زن غریبه جا خشک میکرد..اگرچه دیروز تب و درد جسمش اونقدر شدید بود جایی برای بحث باقی نمیگذاشت
.. اما این واقعیت هم وجود داشت که دیر یا زود باید برمیگشت..
به باند های تمیز روی پاهاش و چسب های روی دستش نگاه انداخت.. اگر مریسا فقط چند دقیقه دیر تر میرسید هر بلایی میتونست سرش بیاد..
به بدی کابوس هایی که معضل جونش شد یا حتی به زمانی که دیگه چشمهاش باز نمیشدن...
مریسا با رضایت به دستاورد مرتبش خیره شد و لبخند زد_اینم ازین..دیدی نق و پوق نداشت
ساتورو لبخند کمرنگی زد:اره.. ممنونم..این 4 روز واقعا بهم کمک کردی
الفا مسن تر بادیدن این ارامشی که با هاله های غمگین احاطه میشد شونه هاش پایین افتاد :هی..تو خوبی؟.. انگار .. درد داری
گوجو عصبی پلک زد:خب.. هنوز کلی راه داره تا زخمام خوب شه..البته الان که باندپیچیشون کردی خیلی بهترن!!
+ولی منظور من زخمات نبود..حداقل اینایی که رو بدنته نه...
ساتورو از این جواب جا خورد.. انگار این زن به نوعی میتونست به روحش خیره شه..امگا سرش را پایین گرفت و نفس عمیقی کشید و خندید:اوه ازون لحاظ..اینارو بعید میتونم بتونی باندپیچی کنی
گوجو درد داشت؟ انقدر روحش درحال اشک ریختن بود که حتی متوجهش نشده بود؟..
اگر نسبت به 3 روز قبل مقایسه میشد به طور قطع حال و هوای بهتری داشت.. دست کم پاهاش در برابر راه رفتن ناتوانی نشون نمیداد..ساتورو همیشه پسر لجبازی بود.. امکان نداشت اجازه بده چیزی در خلق و خوی بچگانش تاثیر بزاره.. اما اون هم درست مثل سوگورو گاهی فراموش میکرد که اونقدر روی درد ها سرپوش میزاشت و زیر لایه های پر عمق دفنشون میکرد که انگار هرگز وجود نداشتند..
مریسا کنار پسر نشست و با تردید گفت:نمیتونم باندپیچیشون کنم.. ولی هنوزم.. میتونیم صحبت کنیم..یعنی..به هرحال تو که منو نمیشناسی.. اینطوری نیست که بخوام کاری بکنم..
گوجو به رد کمرنگ روی مچش نگاه کرد.. وسط حروف با زخم کهنه فاصله داده میشد و شکسته شد.. وقتی مریسا میخواست اون زخم های قدیمی رو هم زیر پارچه ها پنهان کنه خودش کسی بود که مخالفت کرد.. حتی اگر به یاد نداشت چه زمانی این خراش روی پوستش ایجاد شد.. اما قابل انکار نبود دلیلی هم که تیزی تیغ عمیق ترین زخم رو روی دستش نکاشت فقط بخاطر همین کلمه هک شده بود
"promis"
ناخوداگاه لبخند روی لبش نشست و با انگشت کبودش حروف رو نوازش کرد..بدون اینکه به زن مو بلوند نگاهی بندازه گفت:میدونی.. بعضی وقتا به این فکر میکنم که چطور الان اینجام.. با وجود همه چیزایی که گذشت.. هنوز اینجا نشستم..چون..هرچقدر بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که خیلی وقت پیش میتونستم کار خودم رو تموم کنم و دیگه مجبور نشم تحمل کنم..تمام بچگیم به این ارزو گذشت که وقتی بزرگ بشم دیگه قرار نیست فقط تحمل بشه.. چیزای خیلی بیشتری بعد از سد کودکی منتظرم مونده...نمیتونم توصیف کنم که هرچه بیشتر میگذشت چقدر بدتر میشد...ولی هردفعه خواستم تمومش کنم..دوباره اینو میبینم..و یادم میاد بین همه اینا.. هنوز یک چیزی مونده که حتی وقتی کاملا خورد شدم بازم لبخند روی لبم بیاره..چیزی که بین تمام اون داد و فریاد های توی خاطراتم.. بین تموم اون صداهای بلند سرزنشگر..چیزایی هم بودن که بارها ارزو کردم "کاش این لحظه تموم نشه"..همین منصرفم کرد..و باعث شد بخوام بیخیال دست کشیدن از همه چیز بشم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 02, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

promiseWhere stories live. Discover now