God's messenger

44 13 9
                                    

 
مامور خمیازه ای کشید و با بستن چشماش، بدنش رو کش و قوسی داد؛ اما همین که دوباره صورتش رو چرخوند تا ادامه عملیات رو دنبال کنه، پسر لختی رو دید که از پنجره همسایه  بیرون پرید و بعد از اون دختر لختی هم پشت پنجره اومد و شورت و شلوار و هودی پسر رو واسش پرت کرد.

-معلوم نیست کدوم قسمت سکس مجبور به تموم شدنش کردن..
با دندون لبش رو به بازی گرفت و به عجله ی پسر برای فرارکردن خندید.

"وایسا ببینم...من اونو میشناسم؟؟؟"

اخمی روی چهره اش شکل گرفت و وقتی پسر چرخید تا کلاهش رو پیدا کنه ، تونست تشخیصش بده.
"خود همجنسبازشه...!"

تهیونگ با عجله کلاهش رو از بین بوته ها برداشت و خواست از راه پشتی فرار کنه که چشمش به ماشین پلیس و فرد داخلش افتاد.
لحظه ای با جئون چشم تو چشم شد و شوکه از حضور اون تو این موقعیت، لعنتی زیر لب گفت.

در حالی که داشت هودیش رو درست میکرد، انگشت اشاره اش رو به معنی (هیس) روی بینیش گذاشت و تنها کاری که تونست بکنه، دویدن و فرار کردن بود.

جئون سریع از ماشین پیاده شد و میخواست دنبال تهیونگ بره که منصرف شد.
اون پول رو گرفته بود که کلا خفه بشه! اگه الان میگرفتش، قطعا سوال پیچش میکردن که از کجا فهمیده تو پختن دست داشته اونم وقتی داشته دختر همسایه رو میکرده و از اون خونه بیرون اومده...!


~


هوا کاملا تاریک شده بود اما نمیدونست چرا هنوز یونگی برنگشته.

دروغ نبود اگه میگفت این بار کاملا احساس بدبختی میکرد. دیگه حتی  نمیتونست برگرده و با جیهوپ کار کنه...امیلیو رو هم از دست داده بود و حتی آزمایشگاهی رو نداشت که خودش پخت کنه.
بدتر از همه این بود که با دستگیر شدن امیلیو، احتمال دستگیری خودش هم بود.

روی صندلی چوبی که گوشه حیاط خونه اش قرار داشت، نشسته بود و به همه اینا فکر میکرد. نمیدونست چند ساعتیه که اونجاست و داره به این چیزا فکر میکنه؛ اما انگار باورش شده بود دیگه راهی واسش نمونده.

به یونگی فکر کرد...که خیلی محتاط عمل میکنه و تا مطمئن نشه کارش خطری نداره ریسک نمیکنه؛ و بعد کار های خودش جلو چشمش اومد... اینکه چطور خودشو توی باتلاق انداخته که چند وقته دیگه معلوم نیست از کدوم زندون سر در میاره یا زیر دست کدوم آدم مفنگی باید کار کنه تا خودشو بالا بکشه.

دستشو توی جیب شلوارش کرد اما با نبود پاکت سیگار، بدتر تو هاله ی غم فرو رفت. احتمالا موقع دویدن از جیبش افتاده بود.
شاید باید دعا میکرد؛ بعد از مدت ها دعا میکرد که پسرخدا بهش کمک کنه. با اینکه ایمان نداشت اما تنها راهی بود که به ذهنش رسید. پس صورتش رو جمع کرد و با قیافه درمانده ای که سعی میکرد از خودش نشون بده، دستشو بالا آورد اما هنوز شروع با دعا خوندن نکرده بود که صدایی از پرچین های حیاط اومد.

Baroque  | Vkook | KookvWhere stories live. Discover now