Olive colored house

54 11 1
                                    


-هوووووووو!
دستی به دماغش کشید و با چشم هایی که برقی توشون دیده میشد به قیافه پر از غرور تهیونگ نگاه کرد.

-این محشره پسرررر دلم واسه شیشه هایی که خودت می پختی تنگ شده بود!

با صداقت لب زد و دوباره یکی از سوراخ های بینیش رو با انگشت گرفت و تموم شیشه های پودر شده رو با اون یکی سوراخ بینیش بالا کشید. لحظه ای بعد همه ی صدا ها تبدیل به سوت شدن و با مشت به سرش ضربه زد تا بتونه حس و حالش رو برگردونه.

-آره داداش شیشه با فلفل قرمز امضای کاری منه.
با افتخار به یونگی که رو کاناپه لم داده بود و تازه از شیشه اش تست کرده بود، گفت.
بعد در حالی که غرور تموم وجودش رو گرفته بود و احساس خوشحالی و خودبزرگ بینی می کرد، از جاش بلند شد.  رو به روی یونگی ایستاد و پر هیجان شروع کرد به تعریف کردن...

-وقتی گفتم تو همه چیو میدونی میخواست با مشت بزنه تو صورتم اما من حرکتش رو پیش بینی کردم و لگدم لای پاهاش فرود اومد...

تصورات خودش رو به صورت واقعیت در آورد و در حالی که داشت تموم اون حرکات رو با دست و پا و مشت در میورد، لگدی تو هوا زد.

-ببین همینطوری زدم...بعد اونم از ترس شاشید به خودش رفیییق!

دستشو گذاشت رو شکمش و شروع کرد به خندیدن؛ اما مثله اینکه نمیدونست دوست نیمه هوشیارش خیلی خوب خودش و بلوف زدناشو میشناسه.

-باید روی بسته های جدید بزنیم: توجه! علاوه بر توهم زدن احتمال بلوف زدن هم وجود دارد!

این بار هر دو با صدای بلند شروع کردن به خندیدن.
تقریبا بعد از چهار ساعت،دوباره هر دونفرشون برگشته بودن خونه اش. تو ماشین بیشتر از طریقه پخت جدید حرف زد و یونگی هم از ایده هاش واسش می گفت. امیلیو هم ازش خواسته بود که دوباره فردا برای سری پخت دوم به همین آدرس بیاد.

اما اتفاق جالب تری که نمیتونست از ذهنش بیرونش کنه، دیدن دختر همسایه بود! به خودش قول داد فردا حین پخت جدید، کارشو بسازه. اون لعنتی با سینه های برجسته اش زیادی داف به نظر میومد.
همکار جدیدش بهش اجازه داده بود که برای نفس گیری به تراس بره چون گاز های شیمیایی کل خونه رو گرفته بود و یه استراحتی بدون ماسک نیاز داشتن. دقیقا همون موقع تو تراس، بدن لخت دختر همسایه رو از پشت پنجره دید.

حتی دختره هم متوجه تهیونگ شد و تنها کاری که کرد دست تکون دادن واسش بود!

چیکار باید میکرد؟ (هی امیلیو من یه سر میرم به سینه های دختر همسایه دست بزنم و بیام) تنها چیزی که به ذهنش اومد تا بهش بگه همین بود و بعد با یادآوری تفنگ، بی خیالش شد.

به چهره غرق در خواب یونگی نگاهی انداخت و خواست خودشم رو کاناپه دراز بکشه که منصرف شد. ممکن بود یونگی کامل هوشیاریش رو از دست بده و همراه با توهم هاتش دست به کارایی بزنه. خیلی کم پیش میومد همچین حالتی اتفاق بیوفته اما حالا که اونم بعد از مدت ها یه چی کشیده بالا، احتمالش بود.
پلاستیکی رو به دست گرفت و یکی یکی آشغال های کف زمین رو برداشت و توش انداخت. بله... بالاخره تصمیم گرفته بود خونشو تمیز کنه اما نیمه های کارش، زنگ خونه به صدا در اومد.

Baroque  | Vkook | KookvTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon