spank

69 9 9
                                    


به سختی از تپه ای که از خاک و شن قرمز رنگ و سنگ های ریز و درشت تشکیل شده بود، بالا اومد. آفتاب مستقیما سرش رو هدف گرفته بود ولی همچنان از سردی هوای پاییزی چیزی رو کم نمی کرد. بیابون خارج از شهر، هوای خنکی نسبت به مرکز شهر داشت اما اون همچنان هودی و کلاه تنش بود.

دستش رو بالای سرش گرفت و چشماشو ریز کرد تا بتونه ماشین کابینه داری که تونسته بودن دیروز بخرنش رو پیدا کنه. با دیدن جئون که بیرون آر.وی ایستاده بود، بلند داد زد:
-کسی این طرفا نیییست غیر از خونه ی گاو هاااا

مامور در حالی که داشت با دکمه پیرهنش بازی میکرد سرش رو سمت منبع صدا چرخوند و با نور خورشیدی که مستقیما تو چشمش خورد، صورتش رو جمع کرد.
بالاخره بعد از مدتی تونست پسر رو با هودی آبی رنگش تشخیص بده. فاصله چندانی هم نداشتن اما اون هم با صدای بلندی داد زد تا صداش به پسری که الان داشت از تپه پایین میومد برسه:

-خونه ی گاو هااا؟؟

-آره دیگه گاوداری..جایی که زندگی میکنن و غذا میخورن..

پوزخند صداداری به حرف تهیونگ زد و دوباره مشغول کار خودش شد و پسر هم سعی کرد از بین بوته های خار، مسیر برگشت خودش رو به ماشین پیدا کنه.

تهیونگ از تپه ی نسبتا بلندی بالا رفته بود تا بتونه موقعیت مکانشون رو بسنجه. اونا بعد از یه بحث تقریبا یه ساعتی به این نتیجه رسیدن که بیابون خارج از شهر مکان خوبی برای پخته؛ و الان اونا اونجا بودن، با آر.ویی که پول بیشترش رو تهیونگ پرداخته بود.

داشت از تپه پایین میومد و مثل دفعه قبلی، بازم همون سوال تو ذهنش نقش بست. جئون لباس دیگه ای غیر از لباس فرم محل کارش نداره؟؟ نمیتونست منکر این بشه که اون لباس به طرز فوق العاده ای به تنش می نشست، اما اون لعنتی حتی امروز هم با همین اومده بود.

-بیست مایلی اینجا یه گاوداری هست ولی آدمی نمی بینم خوبه همی...

وقتی به ماشین رسید و جئون رو لخت دید، همه ی حرفا و سوالای ذهنش مثله پرنده پرواز کردن و دور شدن!
در حالی که حدودای یه متر فقط فاصله شون بود، از حرکت ایستاد و نگاه متعجبش رو به بدن ورزیده مامور داد.
-هیی چیکار میکنیی؟؟

-این لباس محل کارم هستش، با بوی مواد نمیتونم برم اونجا.

ریلکس لب زد و اونا رو خیلی مرتب به گیره ی لباسی که به همراه داشت، زد و بیرون از ماشین، از آینه ی بغلیش آویزونشون کرد.

تهیونگ انگشت اشاره اش رو سمت باکسر جئون گرفت.
-اون چی؟ اونو که دیگه در نمیاری.. مگه نه؟!

بدن سفیدش رو که حالا زیر نور خورشید می درخشید، به سمت پسر چشم عسلی چرخوند و با ناامیدی، سرتا پاش رو وارسی کرد.

Baroque  | Vkook | KookvWhere stories live. Discover now