قصه نوشتن شیرین است، مثل یک فنجان شکر در دنیایی از تلخی قهوه، کاش مردم می دانستند قصه نوشتن درد نمیخواهد، شیرینی کوچکی، در میان دریایی از غصه های تلخ میخواهد.کالیفرنیا-
1989.1.8
"اره دارم میشنوم."
ملاقه رو داخل قابلمه ی سوپ گردوند و گوشی رو بین گونه و شونه اش به سختی نگه داشت.
صدای تلوزیون کل خونه رو پر کرده بود، هم خوانی به شدت ازاردهنده ی صدای جسیکا همراه عروسک مسخره ای که توی برنامه دایناسوری به نام لی داشت با بچه های داخل استودیو میخوند هم وضعش رو بدتر میکرد.
مرد عصبانی روسی که هرگز نتونست اسمش رو درست حفظ کنه پشت تلفن با لهجه ی غلیظی درمورد رد کردن مواد ها توی بدن شیش تا مدل زن حرف میزد هم استرسش رو چند برابر میکرد.
اگرهمین سوپ هم به خاطر لحظه ای غفلت ته میگرفت ممکن بود همه چیز رو رها کنه و به ابزار فروشی سر کوچه بره، یه طناب بخره و خودش رو همین وسط حلق اویز کنه تا هم از شر بچه ی جیغ جیغوش، هم مشتری های خارجی و این سرما خوردگی خلاص بشه.
"میخوام قطع کنم."
مرد نفس عمیقی کشید و فلیکس حاضر بود قسم بخوره بین نفس هاش سه تا از اون فحش های ناجور روسی نثارش کرده.
با قطع شدن تلفن بینیش رو با صدا بالا کشید و تلفن رو روی اُپن پرت کرد.
با شنیدن صدای بلندش جا خورد و قدمی از ترس عقب پرید.
"بابا میشکنه!"
"توقع نداشتم، برو عقب چشم هات ضعیف میشه."
زیر قابلمه رو خاموش کرد و دستش رو سمت جعبه ی دستمال کاغذی دراز کرد.
دستمال زبر و خشکی که نصفه بیرون اومده بود رو به سختی بیرون کشید و بینیش رو نزدیک پنجره خالی کرد که صدای سوت عجیب و ازار دهنده ای توی مغزش پیچید.
با چشم های جمع شده از اشک به بیرون پنجره خیره شد و نالید:
"حاضرم بمیرم ولی سرما نخورم."
"بابا من گرسنمه."
دستمال کاغذی رو توی سطل انداخت و به جسیکا، دختر هشت ساله اش که مثل کوالا به پای راستش اویزون شده بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
"برو اونطرف سرما میخوری."
دستهای جسیکا رو از دور ساق پاش باز کرد و کاسه ای رو که تازه شسته بود و هنوز خیس بود رو از داخل کابینت بیرون کشید.
ملاقه ی سوپ رو پر کرد و داخل ظرف ریخت. حالش داشت از این حس خواب الودگی بهم میخورد، از زمستون، برف و هرچی کار فوری توی این خراب شده بود دیگه نفرت داشت.
شب ها کابوس عروسک دایناسور بنفش و مداد شمعی میدید...این زندگی چیزی نبود که ارزوش رو داشت!
"الان برات نون و سودا میارم."
کاسه رو روی میز ناهار خوری گذاشت و صندلی رو عقب کشید و زیر بغل جسیکا رو گرفت تا روی صندلی بنشونتش.
"خودم میتونم بشینم."
" ولی قدت کوتاهه عزیزم."
"مامان هم قد کوتاه بود؟"
مامان؟!گاهی توی خواب توهم میزد خودش جسیکا رو به دنیا اورده چون قطعا از اون زنی که کل هیکلش تتو و پیرسینگ بود نمیتونست توقع داشته باشه یه دختر بچه توی شکمش نگه داره!
بینی خیسش رو بالا کشید و در حالی که صندلی رو به جلو هل میداد گفت:
"نه من قدم کوتاهه."
حالا که فکرش رو میکرد توی انتخاب دوست دختر هم هیچ وقت شانس نداشت...اصلا تاحالا رابطه ی احساسی داشته؟!
"بچه تو منو به شک میندازی."
در یخچال رو باز کرد و دو قوطی نقره ای رنگ بیرون کشید و یکیش رو جلوی جسیکا گذاشت و اون یکی رو به محض باز کردن سر کشید.
صندلی رو عقب کشید و دستش رو دراز کرد تا قابلمه رو برداره.
دسته ی قابلمه رو گرفت و روی میز گذاشت، ملاقه رو ته قابلمه گردوند و قارچ های باقی مونده ی سوپ رو روی ظرف جسیکا که مشغول بو کردن قوطی باز شده بود ریخت.
"خوشمزه ست؟"
"بابا؟"
"هوم؟"
ملاقه ی پر شده ی بدون قارچ رو سمت دهانش برد و با ولع محتوای داخلش رو بلعید...حداقل از اشپزی کردن شانسی داشت که میدونست نه شور میشه نه میسوزه.
جسیکا با اخمهای در هم رفته قوطی رو سمتش هل داد و زمزمه کرد:
"این ابجوئه."
فلیکس محتوای داغ تو دهنش رو به یکباره قورت داد و سرفه ی اهسته ای کرد.
به پشت برگشت و در یخچال رو باز کرد، خم شد و بطری سبز رنگی رو بیرون کشید و دنبال نوشته ی اسم نوشابه گشت.
"فکر کنم این دیگه خودشه."
در یخچال رو بست و در بطری رو باز کرد و محتوای داخلش رو بو کرد...بوی لیمو میداد، قطعا بوی الکل رو از نوشابه گاز دار لیمو تشخیص میداد.
"اره خودشه."
دستش رو دراز کرد و بطری باز شده رو از دست پدرش بیرون کشید.
جرعه ای از بطری نوشید و قاشقش رو داخل کاسه فرو برد و با لذت قارچ های اضافه ی داخل سوپ رو توی دهانش گذاشت و جوید.
"وقتی قارچ دوست نداری اصلا چرا میریزی؟"
"با دهن پر حرف نزن..."
فلیکس ملاقه رو دوباره پر کرد و دستش رو جلو برد وموهای جسیکا رو پشت گوشش زد.
با لذت به لپ های پر شده اش که اهسته تکون میخوردن خیره شد و دست مشت شده اش رو زیر چونه اش گذاشت.
حداقل لبخند اون، ارزش ریسک کردن توی این دنیا رو داشت.
"چون تو دوست داری."
اینکه میتونست هر روز صبح بلند بشه و ببینه یه همچین منبع شادی ای توی خونه اش قدم میزاره، سرو صدا میکنه و سکوت نفرت انگیزش رو از بین میبره شیرین بود.
میتونست حداقل برای اون ادم خوبی باشه، شانس این رو داشت تا برای یک نفر تمام تلاشش رو بکنه، برای یک نفر خودش باشه و امید داشته باشه به اینکه اگر زندگی هزار نفر رو خراب کرده، حداقل یک زندگی رو هم با هزار بدبختی نجات داده.
دیدن اون موهای بلند قهوه ای که میتونست براش حلقه حلقه فرشون کنه، اینکه یه روز باید براش به جای عروسک رژلب و لوازم ارایش میخرید...بهش اسکیت سواری یاد میداد و پاهای دختری که خودش بزرگش کرده بود رو توی کفش های پاشنه دار ببینه...اینکه میتونست بهش کمک کنه تا تبدیل به یک زن بزرگ بشه...فکر کردن به تمام این ها بهش انرژی میداد تا راحت تر نفس بکشه توی این گند ابی که برای خودش درست کرده.
جسیکا، هدیه ای از طرف خدا بود...بین تمام این درامایی که توی زندگیش اتفاق می افتاد.
بین اینهمه کثافت کاری دیدن لبخند اون حداقل بهش جون دوباره برای مقابله کردن با همه ی این مشکلات رو میداد.
حداقل برای اون هم که شده میتونست در کنار هیولایی که ساخته انسانیتش رو حفظ کنه.
"نمیخوای خونه رو عوض کنی؟"
با بلند شدن صدای دختر بچه رشته ی افکارش پاره شد.
"چی؟"
"خونه...گفتی از اینجا میریم."
کاسه ی خالی شده رو به جلو هل داد و از روی صندلی پایین اومد.
"من اینجا هیچ دوستی ندارم...گفتی میریم یه جای دیگه."
"اها...خب، میریم."
گلوش رو صاف کرد و اخرین ملاقه رو هم سر کشید.
"دوست داری کجا بریم؟"
از روی صندلی بلند شد و ظرف های کثیف رو توی بغلش گرفت و سمتِ ظرف شویی رفت.
"ارژانتین."
این کلمه از خود حس سرماخوردگی هم نفرت انگیز تر بود.
قابلمه رو توی سینک پرت کرد و دستش رو به دو طرفش تکیه داد.
سرش رو به عقب برگردوند و با صورتی خنثی پرسید:
"تو باز رفتی سر البوم من؟"
از اخرین باری که لیلیث توی ارژانتین حتی راه رفته بود نزدیک هشت سال میگذشت!
نه ماه قبل از به دنیا اومدن جسیکا هم گفته بود که دیگه قرار نیست بعد از به دنیا اومدن این بچه توی ارژانتین کار کنه، حالش از بوی گوشت و سوسیس های باربیکیو و تخم مرغ دیگه بهم میخورد.
روزی رو به یاد می اورد که حاضر نبود برای سال نو بره خرید کنه چون رنگ های لباس مردم بهش حالت تهوع میدادن.
وقتی جسیکا رو به دنیا می اورد هوس سیگار کرده بود و چون نمیتونست بکشه حالش از بچه ی توی شکمش بهم میخورد، خیلی ساده...سر یه سیگار حالش از بچه ی کوچیکی که مدتها توی رحمش حملش کرده بهم میخورد.
حاضر بود قسم بخوره اگر به خواست خودش نبود، لیلیث حتما بچه رو مینداخت.
تنها شرطی که گذاشته بود ازادیش بود.
ازادی در قبال به دنیا اوردن دختر بچه ی کوچیک ناخواسته ای که طی یک ماموریت به وجود اومده بود.
مسلما نمیتونست توقع داشته باشه زنی که از گانگسترها ده برابر بدتر بود و خیلی راحت مردم رو حاضر بود به خاطر پول بکشه عشق مادرانه توی وجودش باشه.
شاید هم بود...روز های اول، حتی ماه پنجم شیشم!اما کم کم اون مهر جاش رو به تنفر داد.
مثل دختر بچه ای که به خاطر حرف های مادرش توی دل فحشش میده و تقاضای مرگش رو از خدا میکنه.
لیلیث از ماتامبره ی ارژانتینی بیشتر از بچه ی توی شکمش خوشش میومد و دو هفته بعد از زایمان فلنگ رو بست و حتی نامه ای هم براشون نذاشت.
زندگی روز به روز سخت تر میشد، نگه داشتن یه نوزاد، حمل کردن یه عالمه مواد از یه کشور به کشور دیگه، اطاعت کردن از دستور های بالا دستی و نگه داشتن یه روحیه ی لطیف برای یه دختر بچه ی کوچیک که دائم گریه میکرد و وسط همه ی معاملات روی صورتش شیر بالا می اورد..وحشتناک بود!.یه روز هایی از سال دلش میخواست خودش رو حلق اویز کنه!
یه کف بین روستایی یه روز بهش گفت تو در اخر حلق اویز میشی و میمیری...یه کارت تاروت بهش داده بود که نماد یک مرد به دار اویخته رو به تصویر میکشید و همیشه با دیدنش خنده اش میگرفت.
از اینکه همچین دختر بچه ای بزرگ کرده بود خوشحال بود! با فکر به اینکه دیگه لازم نبود پول پوشک و شیر خشک بده، پودر عرق سوز رو بعد از هر حموم یادش نره و بعد از شیر دادن بهش یادش نره نباید تکونش بده که بالا نیاره...حس شادی وصف نشدنی توی وجودش قلیان میکرد.واقعا بابت بزرگ شدنش سپاس گذار بود.
حتی با اینکه هنوز هم شب ها کلی مداد شمعی از توی دهن و بینیش سر در می اورد.
"خب بریم کورینتس."
تک خنده ی کوتاهی کرد و اسفنج خیس رو روی قابلمه کشید.
"چه فرقی کرد؟اینم که شد آرژانتین."
"بابا!"
"خب بگو چی میخوای بدونی من بهت میگم دیگه."
جسیکا روی مبل خاکستری رنگ نزدیک اُپن پرید و دستهاش رو رو دراز کرد.
"میخوام ببینم دیگه."
"شغل بابا جوری نیست که هرموقع دلش خواست سرش رو بندازه پایین پاشه بره مسافرت کوالا.ارژانتین چیزی نداره که بخوای ببینی.مامانت از گوشت و سوسیس باربیکیو بدش میومد ولی اگر دوست داری برات درست میکنم.لباس های رنگی محلی میخوای؟برات میخرم...اینجا یا ارژانتین فرقی نمیکنه."
جسیکا با بدخلقی مشتش رو روی میز اپن کوبید که جاسیگاری شیشه ای تکون ریزی خورد.
"نه فرق میکنه!"
"تو درس نداری؟"
قابلمه رو خشک کرد و داخل کابینت گذاشت.
چیزی که هیچ وقت نتونست راجع به خانم ها متوجه بشه اصرارشون روی یه چیز هایی بود که اونقدر هم اهمیت نداشت، این یه مورد رو حتی توی دختر کوچیکش هم میدید با اینکه هنوز 8 سال بیشتر نداشت!
اهی کشید و قاشق های خیس رو توی کشو ی پایین پاش گذاشت.
"تابستون میبرمت، حالا میری به درست برسی؟"
اهسته خندید و با ذوق روی مبل بالا پایین پرید و اهنگ نامفهومی که فلیکس حدس میزد یکی از همون اهنگ های مزخرف عروسک دایناسوری باشه رو زمزمه کرد و به سمت اتاقش برگشت.
"کاش همیشه انقدر حرف گوش کن باشی."
YOU ARE READING
YUme
Fanfiction"قلبم، بدنم، روحم... همه شده بخشی از تو...دیگه به من تعلق ندارن!" "من نخواستمش!" "من خواستم، و تا تهش هم برای به دست آوردنت میمونم...یا زخم هام به چشمت میاد یا خودم، مطمئنم." Chanlix-