“YUme”
Part 10اینکه عاشقت شدم، اشتباه بود؟-
۱۹۸۹.۲.۱۲
کالیفرنیا--داری چیکار میکنی؟
لو سرش رو از روی بالشت بلند کرد و چشم های پف کرده ی خواب آلودش رو تا جایی که میتونست از هم باز کرد.
بی توجه به اشک و سوزشی که توی چشم هاش لحظه ای به وجود اومد، دوباره پرسید:
-داری چیکار میکنی، جین؟
جین گوشی توی دستش که متعلق به لو بود رو سمتش گرفت و با لبخندی بی معنی، حرفی بی معنی تر در جواب سوالش داد.
-متاسفم.
اشکی که داخل چشم هاش حلقه زده بود دیگه برای سوزش صبحگاهی نبود، برای باز کردن یکدفعگی چشم هاش نبود...برای این بود که دوباره به یه مرد اعتماد کرد و ازش به بدترین نحو ممکن سو استفاده شد.
همون موقع که چشم هاش رو باز کرد تا ازش بابت دیشب تشکر کنه و دید داره سراسیمه
سری رو یادداشت میکنه متوجه شد.
همون موقع قلبش شکست، برای اینکه اون...زیادی خوب بود...
-من بهت اعتماد کردم...
-نه بد متوجه شدی، من...
لو لب زیرینش رو گزید و چنگی به پتو زد و از روی تخت بلند شد.
لباس هاش رو از روی زمین برمیداشت و تند تند به تن میکرد.
دلش نمیخواست به کلمه هایی که از این لحظه به بعد از دهن این مرد بیرون نیومده توجه کنه.
دلش فقط خونه رو میخواست، دلش کارش رو میخواست.ترجیح میداد بمیره تا اینکه یکبار دیگه به مردی اعتماد کنه.
مشخص نبود چندتا شماره ی اطلاعات رو پیدا کرده گرفته یا دنبال چی میگشته اما مهم این بود که نوازش های دیشب بی منت نبود.
لوییزا زیبا خطاب شد چون اطلاعات خوبی داشت، چون میدونست فلیکس کجاست، چون دختر بچه ی اون رو داشت...نه چون واقعا زیبا بود یا موهای بلندی داشت.
اون ازم سواستفاده کرد...مثل یه شعار توی مغزش تکرار میشد.
موهای شلخته اش رو پشت گوشش زد و سوتینش رو برداشت و گفت:
-من دیگه یک لحظه هم اینجا نمیمونم.
میتونستیم واقعا خوشحال باشیم...چیزی بود که میخواست بهش بگه.
-با اینکه میدونم فقط یه شب بوده برات و احتمالا مهم هم نبوده...اره.
انگشت های لرزونش رو بین موهاش کشید و سراسیمه اتاق رو ترک کرد.
نه کسی دستش رو گرفت، نه کسی اسمش رو فریاد کشید و نه کسی برای رفتنش به گریه افتاد.
جین همونجا ایستاد.دستش رو به پیشونیش کشید، و فکر کرد چقدر میتونست بهتر بهش توضیح بده که این اتفاق ها نیوفته.
از این بدتر هم میتونست پیش بیاد...به این فکر میکرد، هنوز بدتر از این هم میتونست پیش بیاد.
لوییزا در خونه رو باز کرد و فاصله ی بین در و ماشین رو مثل یه دونده ی مارتن ثانیه ای طی کرد.
نفس کشیدن توی شهری که اون وجود داشت هم خفت بار به نظر میرسید ولی آخه مگه چقدر با این مرد گذرونده بود؟!
شاید کمتر از یک روز...چند ساعت باهاش حرف زد، نباید به همچین تکاپویی میوفتاد.
-لوییزا!
لو بی اراده دستگیره ی در ماشین رو توی دستهاش نگه داشت، نفس عمیقی کشید و کمی سمتش چرخید.
ناراحت کننده بود، دلش میخواست دوباره بتونه تماشاش کنه.
دیشب رو دوست داشت، الان رو دوست داشت، شاید حتی...اون رو هم دوست داشت.
جین نفس نفس زنان یک قدم جلو تر برداشت و باز دو قدم عقب رفت.
توی کل این شهر جا برای فرار کردن و دور شدن وجود داشت اما حس میکرد همین چند قدم تنها چیزیه که باعث میشه آتیش این زن بخوابه.
زنی که حالا خودش داشت آتشش میزد.
-میخوای بدونی چی بینمون صادقانه بود؟
لوییزا دستگیره رو کشید و در ماشین رو باز کرد.
روی صندلی نشست و پنجره ی سمت شاگرد رو پایین کشید.
سایش دندون هاش روی هم دردناک بود اما قطعا نه بیشتر از انتظاری که برای گرفتن جواب از این مرد میکشید.
جین دستی به گردنش کشید و موهای پشت سرش رو چنگ زد. نباید اینجوری میشد.
-نوشیدن تو یه جام، با تو، واقعا بهترین و صادقانه ترین تجربه ی من بود.
تنها کاری که لو توی اون لحظه میتونست انجام بده، گرفتن گاز ماشینش بود...به سرعت از اونجا دور و فراموش کنه چه اتفاقاتی رخ داده.
نه دیشب، توی قلبش.
اما ایستاد...به پسری که هنوز هم نمیشد چیزی رو از نگاهش خوند خیره شد و به سختی پرسید:
-چیز دیگه ای هم از من پنهون کردی؟
حداقل امید داشت در جواب بلافاصله بگه نه هرگز و حرف های دیگه ای که هر دختری رو ساکت و دوباره غرق در احساس میکنه ولی جین سکوت کرد، دو قدم عقب رفت و سرش رو پایین انداخت.
لو به خودش لرزید.
نباید...نباید... اون نباید دیشب اونجا میبود.
-من تورو نمیشناسم...باورم نمیشه باهات خوابیدم.
دستش رو روی فرمون گذاشت و همونطور که از دستش برمیومد با بیشترین سرعتی که ماشین میتونست داشته باشه خودش رو از اون خونه، از اون آدم...از اون هوا، دور کرد.
فایده اش کجا بود، خاطرات به سرعت همون ماشین فرار بود دنبالش بیان.
اون آدم خوبی بود...دلش میخواست آدم خوبی باشه.
واقعا نیاز داشت که جین یه آدم خوب باشه، یه آدم بی خطر که ازش چیزی نخواد.
این شغل، داشت همه چیزش رو ازش میگرفت.
اون نمیخواست بدون هیچچیزی زندگی کنه، خونه و پول و آدم ها و حتی زمانش...داشت پیر میشد و این رو نمیخواست که بدون چشیدن طعم زندگی، زندگی کنه.
تلفن همراهش رو برداشت و اولین شماره ای که توی لیست تلفنش بود رو گرفت، مهم نبود چه کسی باشه...به هرحال که همه ازشون توی همون سیستم کار میکردن.
ثانیه ای بعد دختری که صدای نرم و مهربانش تنها چیزی بود که لوییزا این چند روز میشنید و عصبی نمیشد توی موبایل پیچید.
-لو؟
-صبح بخیر.
لب زیرینش رو به دندون گرفت و دنده رو جا به جا کرد.
-کجایی؟
-معاومه که توی دفترت! برات دونات خریدم و کلی خبر خوب برات دارم بیاید بیایی و ببینی.
-همونحا بمون نزدیکم.
امیدوار بود این آخرین باری باشه که تماس میگیره با کسی و توی این مکالمه چیزی راجع به دفتر کار و پرونده های درهم برهم مطرح بشه.
فرمون رو توی دستش جوری فشار میداد انکار گلوی جین رو گرفته، همون قدر پر خشم میفشردش تا بند انگشت هاش از سفیدی سرد سرد بشه.
بیست و پنج دقیقه ی بعدی که سعی میکنه گریه نکنه و همون چهره ی قوی رو آماده کنه تا از رئیسش بخواد یک کمیسر دیگه رو جایگزینش کنه، ماشین رو جلوی ساختمون جدیدی که براشون در نظر گرفته بودن پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
به محض برخورد کف پاهاش با زمین سرمای وحشتناکی رو بین انگشت هایش حس کرد.
-کفشام...
کفش هاش رو با حواس پرتی جا گذاشته بود و احتمالا الان یه دلیلی به اندازه ی کافی مناسب برای دوباره دیدن اون مرد داشت و باید ازش استفاده میکرد...البته بعد از اینکه کاملا از شر این شغل دردسر ساز خلاص میشد.
قدم های سختی به سمت ساختمون برداشت و از طبقه ی دوم بالا رفت.
اونقدری بقیه مشغول دوییدم اینطرف و آنطرف برای کیس های خودشون بودن که وقت نمیشد سرشون رو بیارن بالا و ببینن لو بدون کفش داره از پله های طبقه بدون بالا میره.
پرونده های زیادی نابود شده بود و مردم دوباره باید درخواست تشکیل پرونده و ارائه مدارک میکردن، باید با خانواده ها تماس گرفته میشد با اینکه نصف سیستم ها سوخته بود و به سختی یه متخصص میتونست اطلاعات از استخراج کنه.
اما به طرز معجزه آسایی، با تمام این وضعیت سوختگی و نابودی پرونده ها به اندازه ی کافی کیس و پرونده توی اتاق رو پیدا میشد.
مثل یه ظرف خوراکی بد طعم که هرگز قرار نبود تموم بشه.
در شیشه ای دخترش رو باز کرد و کر کره های قهوه ای رنگ دفتر رو کشید.
الکسا دونات نصفه کار زده ی صورتی توی دستش رو سمت دهانش برد و قبل از اینکه دهانش رو مثل تونل وحشت باز کنه پرسید:
-سکس داشتی؟
-میخوام استعفا بدم. پاکت استعفا نامه ای که آماده کرده بودم کجاست؟
برای روز مبادا، شاید هم برای شوخی درستش کرده بود...یه زمان به الکسا میگفت من حاضر نیستم از این شغل استعفا بدم و الان حاضر بود یه کلیه اش رو سر این قضیه بزاره فقط بزارن که از اینجا بره.
الکسا دونات رو توی سطل اشغال پرت کرد و دور دهانش رو با دستمال کاغذی پاک کرد.
تخمی بزرگ روی صورتش نشست و تکیه اش رو از میز گرفت.
-بری؟یه روز صبح بلند میشی و میگی میخوام استعفا بدم؟لوییزا میفهمی داری چی میگی؟
لو در حالی که سه کشوری کنار صندلی رو تند تند میگشت تا پاک نامه ی زرد رنگ رو بیرون بکشه سر تکون داد.
به زمان بچه های دفتر رو مسخره میکرد، رنگ زرد شده بود سوژه براشون!
هرکس پاکت زرد رنگ داشت یعنی کارش ساخته بود ولی حالا لوییزا داشت خودشدرو برای پیدا کردن یه پاکت زرد رنگ میکشت.
-من نمیخوام حتی ثانیه ی دیگه ای آنجا کار کنم الکس.
-تو نمیتونی منو ول کنی!
الکسا مثل بچه های پنج ساله پای راستش رو به زمین کوبید و به سمت دیگه ای چرخید.
کت مشکی رنگ چرمش هر لحظه تنگ و تنگ تر میشد...نمیخواست بره.حق نداشت که بره!
-بیا راجع بهش درست فکر کنیم.
لو پاکت زرد رنگ زر میز رو با انگشت هاش بیرون کشید و سراسیمه سمت در ورودی حرکت کرد.
از قبل نوشته ای رو طرح کرده بود، بنا بر دلایل شخصی...میدونست به روز بنا بر دلایل شخصی اینجا رو ترک میکنه.
دستگیره رو توی دستش گرفت و سمت الکسا چرخید.
تشک توی چشم هایش جمع شده بود و چیزی تا افتادنش روی زمین هم نمونده بود اما او میخواست کارش رو انجام بده، میخواست برای خودش زندگی کنه.
-بهت سر میزنم الکسا...قول میدم.شاید اصلا دفعه ی بعدی من مشاور تو بودم و تو کمیسر!
-اینکارو نکن لو.
لوییزا در رو باز کرد، لبخندی تلخ زد و با پاهای برهنه، با حس آزادی بیشتر و شجاعتی که نمیدونست از کجا نشأت گرفته به سمت دفتر رئیسش قدم برداشت.
اینبار حتی در نزد...فقط در رو باز کرد، پاکت رو روی میز گذاشت و با یه لبخندی که از دو گوشه ی لب های کشیده اش اشک فرو می ریخت گفت:
-ممنون میشم عذر من رو بپذیرید.
مرد میانسال دانمارکی ای که لباس چسب آبی پوشیدن بود با اخم به پاکت زرد رنگ نگاه کرد و بدون اینکه از روی صندلی تکونی بخوره سرش رو بالا آورد.
لازم نبود بپرسه درمورد چی، متوجه فشاری که توی این مدت به این زن اومده بود شد.
-دلیلت؟
-دلایل شخصی.
-لوییزا، نمیتونی همینجوری بیای بگی استعفا میدی...متوجهی؟
لو به دستهای در هم گره خورده ی مرد نگاهی انداخت و موهای بلندش رو پشت گوشش زد.
-خیلی ها میخوان جای من باشن باور کنید...بدینش به اونا.
-دیگه نمیتونی برگردی لو!
اگر این مرد رو نمیشناخت فکر میکرد این لحن تهدید آمیزی که به کار برده برای لجبازی یا حتی اذیت کردن وجدانش هست اما اون متیو رو میشناخت...متیو تنها کسی بود که تلاش های بی وقفه ی اون رو میدید، اینکه چقدر این شغل رو زمانی دوست داشت، اینکه چقدر اذیت شد و وقتی بهش رشید اشک شوق ریخت.وقتی میگفت نمیتونه برگرده منظورش این بود که از دونستم این موضوع ناراحته.
نمیخواست لوییزا بره...هیچکسی نمیخواست لوییزا بره.
-پیشنهاد من الکساست، اون بهترین شخصیه که میتونین در نظر بگیرین.
قدمی عقب رفت و دست های عرق کرده اش رو به شلوارش کشید.
مایو سر تکون داد و پاکت نامه رو توی کشیو میزش گذاشت:
-پیشنهاد خودمم همین بود.
از روی صندلی بلند شد و بدن لاغر و کشیده ی لوییزا رو تچدر آغوش کشید.
ضربه ی آهسته ای به کتفش زد و زمزمه کرد:
-هممون میدونیم چقدر تلاش کردی، متاسفم که اونقدری کافی نبودیم.
لوییزا به این گرمی آغوش نیاز داشت، به این حرف ها...خوشحال بود که خوب انجامش داده.
اون همه چیزش رو سر این شغل قمار کرده بود و الان توی پوست خودش نمیگنجید، چون این کار رو به بهترین نحو انجام و تمومکرده بود.
-برو اتاق حسابداری.
-ممنون متیو.
از آغوشش بیرون اومد و اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد.
در اتاق. و باز کرد و راهش رو به سمت حسابداری کشید.
حتی وقتی پول توی پاکت رو میگرفت هم دستهاش میلرزید.
نائپمی حسابدار با غمنگاهش میکرد.
مایکی تلفن رو از عصبانیت توی دستهاش میفشرد و الکسا...از طبقه ی بالا، اون داشت با کی حرف میزد؟
از عصبانیت صورتش سرخ شده بود...مدام یک کلمه رو تکرار میکرد اما لوییزا متوجه شنمیشد چون اصلا به یه زبون دیگه ای داشت حرف میزد!
عقب عقب تا در ورودی رفت اما لحظه ای که چشمش به چشم الکسا افتاد متوجه یه چیز شد....خیلی چیز ها رو اشتباه فهمیده بود، یه چیزی رو ازش پنهون میکرد.
حس بدی داشت اما دیگه تموم شده بود.
الان آزاد بود.
با این پول میتونست یه مدتی رو راحت زندگی کنه، حداقل تا زمانی که دنبال یه کار جدیدی برگرده اما حالا باید میرفت خونه.
میخواست با مادرش صحبت کنه.
میخواست مادرش رو بغل کنه...دیشب رو براش تعریف کنه.
اینکه با بهترین مرد دنیا آشنا شده اما بعد متوجه شده اون دنبال یه چیز دیگه بود رو بهش بگه و این حق رو بهش بده که بابت این موضوع ملامتش کنه.
تا زمانی که رسید خونه ی خودشون اونقدر کلماتی که میخواست بگه رو ردیف و کنار هم چیده که دیگه بعید میدونست بتونه جز این کلمات چیزی بگه.
ماشین رو جای همیشگی پارک کرد و پیاده شد.
ولنتاین با توپ فوتبالی دم در داشت بازی میکرد.اکروز قرار نبود مدرسه بره، تیم فوتبال مدرسه بهش نیاز داشت و باید تمرین میکرد.
-انچیلادا کجاست؟
-سلام؟
ضربه ی آهسته ای به گردن پسر زد و در حالی که از پله ها بالا میرفت گفت:
-خونه ی خودشون.
-شبیه فاحشه ها شدی.
لوییزا چشم هایش رو توی حدقه گردوند و از کنار در خونه ی خیکی معتاد کنار رفت.
اگر امروز یه روز عادی بود؛ ولنتین کتک میخورد.
برای دیر رسیدن به دفتر کلی تماس بهش میشد و مادرش ازش میخواست پمراقب دخترا باشه.
اما امروز یه روز عادی نبود؛ ولنتین مدرسه نمیرفت.
از کارش استعفا داده بود و دیشب رو توی خونه ی یه غریبه فریبکار کذرونده بود.
الان هم مادرش ازش تقدیر میکرد که بالاخره فهمیده این کارا به درد یه دختر نمیخوره!
از در خونه که همیشه باز بود داخل رفت و به مادرش که داشت تلویزیون نگاه میکرد خیره شد.
میتونست همینجا بشینه گریه کنه. باورش نمیشد اشتباه مادرش رو داشت تکرار میکرد.
-سلام.
زن سر چرخوند و با نگرانی به سرتاپا های دخترش خیره شد.
-اونجوری نگاهم نکن، انگار که تازه باکرگیم رو از دست دادم.
خندید و جلوتر رفت.
روی زمین کنار پاهای مادرش نشست و سرش رو روی زانو های توی هم جمع شده ی زن گذاشت.
اولین قطره ی اشکش از گونه اش پایین چکید.
-مامان میشه نوازشم کنی؟
لو با چشم های سرشار از اشک به صفحه ی تلویزیون زل زد و هر ثانیه رو به امید نوازش ها مادرش گذروند...نوازشی که زیاد پیش نمیومد بین اینهمه بچه قسمتش بشه.
نوازش که از وقتی جماعت انتخاب کردن رو پیدا کرده بود ازش دریغ میشد، حتی اگر سهم اون بود...باز هم دریغ میشد.
انگشت های سفت و سخت مادرش بین موهای بلند لو به حرکت در اومد و اشک های پی در پی دختر از روی گونه هایش به زانوی زن ضربه زد.
-عاشق شدی لوییزا؟
بیچاره شدم مامان...در اصل بیچاره شدم.-
دیگه حتی نمیدونست باید با زندگیش چیکار کنه. نه شغلی داشت نه خونه ای و اگر شانسی داشت میتونست یه مدت رو هم بدون پول توی این خونه زندگی کنه چون قبلا بیشتر از اینکه زندگی کنه اینجا اوقات فراغتش رو سپری میکرد.
احساساتش به قدری قلیان کرده بود که میتونست کل خونه رو از اشک هایش پر کنه، مثل یه دریا و بعد درونشون خود خواسته غرق بشه.
-به نظرت باید از کالیفرنیا برم؟
-به نظرم باید غذا درست کنی.
دست شروع از بین موهای دختر بیرون کشید و با صورت افت کرده ی خواب آلودش به چهره ی ماتم گرفته ی دخترش خیره شد.
-به حرف ها گوش نده لو، اونا آدم ها رو به هرجایی میکشونن...اگر میخوای به چیزی برسی باید نگاه کنی.چشم ها دروغ نمیگن.
لوییزا اونقدر قوی نبود که جلوی اشک هاش رو بگیره.
اونقدری قوی نبود که از روی زانو های مادرش بلند بشه و بره تا به باقی زندگیش برسه.
اونقدر هم قوی نبود که بهش بگه دیشب هم کلمات بهش دروغ گفتن، هم چشم هاش و هم دستهاش.
اگر میتونست به کسی بگه از وی بیشتر از همه فریب خورده میگفت دستهاش...از دست های مردی که دیشب اون رو حوری نوازش کرد انگار نیم قرن بیشتر به دنبال لمس اون میگشته، فریب خورده.
-مامان من استعفا دادم.
همونطور که انتظار داشت...مادر خمیده شده اش خندید و بیشتر به نظر میرسید خرناس کشیده.
-بلند و بروغذا درست کن.بهتر میشی قول میدم.
سر سرو بلند کرد و موهاش رو پشت گوشش زد.
بینی خیسش رو بالا کشید و پرسید:
-مامان بهم یه راز بگو.
وقتی بینشون کلمه ی راز رد و بدل میدش، دقیقا از شن پنج سالگیش که راجع به آشنایی پدر و مادرش میپرسید و مادرش میپرسید و چیزی هم دریافت نمیکرد تصمیم گرفتن از این کلمه به جای خاطرات استفاده کنن.
مامان یه راز بهم بگو...توی آشفته ترین حالت ممکن این رو میخواست و بعد باون مکالمه ی غم انگیز تموم میشد.
همینجوری از پدرش چیز هایی میفهمید، چیز هایی که اصلا شبیه به مردی نبود که میشناختش و به عنوان پدر نگاهش میکرد.
چیزهایی که...اون رو بیشتر از یه پدر، به یه مرد عاشق تبدیل میکرد.
وجهه ای که تنها مادرش در جوانی موفق به دیدنش شد.
-وقتی بارون میومد باهام توی حیاط پشتی میرقصید...روزای اول بوی رز میداد.
خنده ای زشت و چروکیده سر داد و سرش رو پایین انداخت.
لوییزا با این تصور که مادرش هم زمانی زنی زیبا بود که احتمالا این خنده پدرش رو عاشق کرد...امیدی کوچک توی دلش جوانه زد.
یعنی لبخند های خودش هم برای جین، حتی یک ثانیه هم اون رو واقعا خوشحال کرد؟!
-خیلی خب، میرم غذا درست کنم.
میرفت، تا سیل خاطرات رو مرور کنه... اینبار، با حس خوشحالی.
موبایلش که با لرزشی ناگهانی توی جیبش شوکه اش کرد رو بیرون کشید و به شماره ی روندی که روی صفحه افتاده بود زل زد.
-بفرمایید؟
-لوییزا باید صحبت کنیم.
صدای زیبایی داشت.
میتونست دلیل ایستادن یا بیش از حد تپیدن قلب دختر های زیادی باشه اما وقتی صداش میزد...لوییزا، لوییزا...
شبیه یک شعر یا موسیقی ای بود که به تازگی نواخته دشه و کسی جز خودش اون رو نشنیده.
حس خاص بودن میکرد اما سنگینی روی قلبش و وجدان ناراحتش مانع از لذت بردنش میشد.
-قرار بود دیگه با من تماس نگیری.
-درمورد فلیکسِ!به خاطر من نه به خاطر جسیکا بیا...
سکوت وحشتناکی که بینشون از پشت تلفن برقرار شد حتی آزاردهنده تر از اتفاقاتی بود که توی چند ساعت اخیر گذشت.
چرا فقط به این دختر اجازه نمیداد زندگیش رو بکنه؟
-لطفا لو.
لوییزا به مادرش که همچنان با لبخندی شیطنت آمیز نگاهش میکرد خیره شد و چنگی به دسته ای از موهاش زد.
-لعنت بهت دارم میام ولی قبلش باید دوش بگیرم.
-هرکاری میخوای بکن فقط بیا!
اگر به روز قبل برمیگشت، قسم میخورد همون شب با نامزدش برگرده و این مرد رو از ذهنش کاملا پاک کنه اما الان...تنها کاری که ازش برمیومد همراه شدن بود.
YOU ARE READING
YUme
Fanfiction"قلبم، بدنم، روحم... همه شده بخشی از تو...دیگه به من تعلق ندارن!" "من نخواستمش!" "من خواستم، و تا تهش هم برای به دست آوردنت میمونم...یا زخم هام به چشمت میاد یا خودم، مطمئنم." Chanlix-