12

59 16 3
                                    

1989,2,13
زندان کره جنوبی-
از دیشب حتی صدای نفس کشیدن کریستوفر هم به گوش فلیکس نمی‌رسید.
حس نفرت انگیزی به این سکوت بی پایان داشت که با صدای ورق زدن کتاب ها درآمیخته میشد.
صبحانه ای نخوردن، ناهار رو پس زدن و برای شام...هیچکدوم اقدامی نمی‌کرد تا از اون یکی سوالی درباره اش بپرسه.
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
از اینکه نمی‌دید کلافه و از اینکه مجبور بود یه کاری بکنه تا از این جهنم خلاص بشه تا آخر هفته خوشش نمیومد.
-میخوای برات قصه بگم؟
و هنوز صدای ورق خوردن کتابی که قطعا بین دستهای کریس آهسته جا به جا میشد تنها چیزی بود که بعد از سوالش سکوت سلول رو میشکوند.
بوی نا‌ حس‌میکرد که یعنی اون دیشب رو حموم نکرده.
یه اتفاقی افتاده.
-یه‌چیزیت هست.
کریستوفر کتاب رو بست و گوشه ی تخت پرتش کرد.
روی زمین خزید تا کتاب دیگه ای برداره که با خاموش شدن چراغ های سلول و آه و فریاد بلند مابقی افراد بیرون در متوجه شد، امشب هم قرار نیست آرامش داشته باشن.
گوشه ی راست لبش می‌سوخت و از درد زبانه می‌کشید.
قدم های بلند و محکم زندان بان به سمت در سلولشون روانه شد.
امشب نوری درکار نبود، میخواستن دخل یکی رو بیارن.
-بیا پایین.
برخلاف میلش دستش رو دراز کرد و مچ لاغر دست پسر رو کشید و مجبورش کرد پشت به پشت بهم تکیه بدن.
زمین سرد و نه چندان تمیز بود.
اما گرمای پوست گردن هردوشون این حس رو که هنوز زنده هستن، در کنار هم، شرایط رو قابل تحمل می‌کرد.
-چی شده؟
سوالی چند وجهی و دوست نداشتنی و در اضطراب از سوی پسری که یواشکی انگشت اشاره اش رو نوازش میکرد.
-برق قطع شده، هر چیزی هم که شد ازم دور نشو.
-نه تو یه چیزی رو نمیگی.چیشده؟
بزاق دهانش رو توی گلوش فرو داد و بی توجه به صدای پای شخص جدیدی نزدیک به در سلولشون عرق سردی به پیشانی اش نشست.
کریس لب تر کرد و گفت:
-برام یه قصه بگو.
-اینو گفتم که مجبور بشی حرف بزنی!واقعا منظورم این نبود که برات قصه بگم.
با اینکه میدونست نمیبینه، دستهاش رو بالای سرش آورد و توضیح داد:
-ما حرفی نداریم خب؟تو چیزی برای گفتن نداری و من هم چیزی برای گفتن ندارم پس فکر نکنم مجبور باشیم یه چیزی بگیم فقط چون می‌خوایم حرف بزنیم.
فلیکس گرم شدن دو استخوان نازک گردنش رو به خاطر چیزی که از این مرد شنید دوست نداشت.از قورت دادن بزاقی که توی گلوش خشک شده بود خوشش نمیومد و از زمینه ی احساساتش تقریبا داشت متنفر میشد ولی راهی که داشت می‌رفت...برای آزادی خودش بود.
-پس میخوای باهام حرف بزنی؟
گردنش رو خم کرد و سرش رو جایی روی شونه ی کریستوفر گذاشت.
از گرمی تنش خوشحال شد و در عین حال برای آتش گرفتن خون توی رگ هاش ناراحت؛ چون نباید اینجوری میشد.
-خوشم میاد وقتی قلب یخیت با حرف هام یکم آب میشه.
کریس با اخم های در هم رفته ای پرسید:
-چرا فکر می‌کنی قلبم یخ‌زد؟
-چون هنوز در برابرم مقاومی.
-شروع نکن.
فلیکس آهی کشید و چشم هاش رو روی هم گذاشت تا توانی برای جمله بندی داستانش به دست بیاره.
-جسیکا دوست داشت داستان های مورد علاقه اش رو باهم ترکیب کنه و یه داستان رمانتیک به وجود بیاره.
تعریف کردن از کسی غیر از افراد این زندان، شاید تنها چیزی میتونست باشه که دل کریستوفر رو دوباره برای صحبت کردن نرم کنه.
سرش رو آهسته تکون داد و کف دست عرق کرده اش رو سانتی متری جلو تر برد.
-داستان محبوبش چیه؟
-علاالدین و آلیس در سرزمین عجایب.
-اونوقت نکته ی عاشقانه اش چیه؟
شونه بالا انداخت و لب خشکش رو به دندون گرفت.
-فرض کن توی سرزمین عجایب یه دختر با تمام سرعت داره از دست یه مشت سرباز فرار می‌کنه...از داخل یه هزارتویی که هرگز کسی نتونسته جز صاحبش راه خروج رو پیدا کنه.فرض کن دختر توی هر دستش یه تیکه قارچ وجود داره، یکی رو میخوره و به اندازه ی یک گل برگ رنگ خورده توی باغ میشه؛ یه قوطی کثیف بلااستفاده رو میبینه و وقتی از لوله ی به ظاهر بی انتهاش میگذره یه صدایی می‌شنوه...هنوز اونجایی کریس؟
کریستوفر با صدای کوتاهی خندید و انگشت اشاره اش رو جایی روی کف دستش دایره وار کشید.
نرم اما وسوسه انگیز...چیزی که نباید اتفاق می‌افتاد.
-اینجام.
کاش اینجا نبودی...زمزمه ای به شدت کوتاه و نامفهوم از سوی پسر پشت سرش که پوست خشک شده ی دستش کم کم داشت زیر حرکت دایره وار انگشتش آتش میگرفت.
-اون یه جنِ، فقط چند دقیقه با آلیس حرف میزنه ولی اندازه ی یک سال بهش خیره میشه.جوری باهم حرف میزنن انگار فردایی وجود نداره.انگار هیچکسی غیر خودشون وجود خارجی نداره.آلیس از سه آرزو حرف میزنه، جن از زیبایی آرزوهاش... میتونی حدس بزنی نه؟آلیس فقط یه چیز، امنیتش رو توی سرزمین عجایب از دست داد تا بتونه جِن رو به دست بیاره اما جِن سه چیز رو از دست داد تا به چیزی به دست بیاره.
-چی؟
پوست دستش آتش گرفت، لااقل الان این حس رو داشت.
عرق پشت گردنش رو با دست دیگه اش پاک کرد و جواب داد:
-خونه اش، خودش و قلبش...برای به دست آوردن آلیس.اونقدری عاشق همدیگه شدن که مهم نبود شب ها رو فرار میکردن و صبح ها رو عاشق هم می‌بودن.میخواستن با هم زندگی کنن؛ سایروس، جن چراغ جادو زمانی ازش درخواست ازدواج می‌کنه که حتی خودش هم فکر نمی‌کرد با شنیدن زیبا ترین کلمه ی دنیا از زبون تنها آرزوی خودش...
کریستوفر با خشم وسط حرفش پرید و داد زد:
-برق قطع شده و تو داری برای من یه داستان غم انگیز تعریف میکنی؟برای اون بچه هم اینارو تعریف کردی؟پدر افتضاحی هستی!
-تو داستان های من همه بهم دیگه میرسن ولی چون الان با من اینجوری حرف زدی دیگه برات قصه تعریف نمیکنم.
صدای باز شدن در سلول بلند شد و کریستوفر تنها کسی بود که بیشتر از قبل خودش رو به فلیکس چسبوند و این صمیمانه قلب مرد رو به درد آورد.
حس مراقبت شدن ازش...تا به حال تجربه اش نکرده بود.
متنفر بود که نمیدید.
زن زندان بان در رو دوباره بست و چیزی رو زیر لب خوند و یادداشت کرد.
چیزی که روی اون کاغذ نحس نوشته شده بود اهمیت داشت.
چیزی شبیه یک اسم...
-تو جاسوس اونایی؟
-یکبار توی کل عمرت شده خفه بشی و بزاری من کنارت حس آرامش داشته باشم؟
-من کل عمرم پیشت نبودم!
-ولی الان می‌تونه تمام باقی مونده ی عمرمون باشه و کنار همدیگه ایم!
فلیکس با تخمی غضبناک سرش رو بلند کرد و نفس عمیقی کشید.
-حالم بهم میخوره که چیزی رو نمی‌بینم.
کریستوفر چرخید و کف کفش های تقریبا نویی که به پا داشت رو روی زمین گذاشت.زانو هاش رو از هم فاصله داد و به جثه کوچک و خمیده ی فلیکس که از شکاف بین پاهای از هم باز شده اش قابل دید بود، خیره شد.
این تن خمیده آغوش یک دختر بچه بود.
امنیت و خونه ی دختری فرسنگ ها دور تر از این کشور بود...تجربه های زیادی داشت.
لبخند های زیادی رو از دست داد، چون کریستوفر تمام مدتی که به تماشا کردنش می‌پرداخت لبخند میزد.
-یه اعترافی بکن.دلت میخواد بدونی چه شکلی ام‌نه؟
هوا فشرده و فضای اتاق کوچک شد.به اندازه ی یک مکعب کوچک شکننده، مثل چیزی که فلیکس درون خودش پنهان میکرد.
احساسات سرکوب شده
لبخند آهسته ای زد و پرسید:
-یه اعترافی بکن.تا الان واقعا وسوسه نشدی؟
-جوابت رو میدم زمانی که جوابم رو بدی.
مشت دست راستش رو تکیه گاه صورتش کرد و به خیره شدن پرداخت.
خیره شدن...حالا زیبا ترین کار ممکن توی این دنیا به نظر می‌رسید.
-کنجکاوم اما دلیلی ندارم که لمست کنم.
کریستوفر به جلو خم شد و سعی کرد توی فاصله ی کوچک بین تخت هاشون که نشسته بودن اون رو سمت خودش برگردونه.
دست هاش زبر اما استخوانی بود.
انگشت های بلندش رو‌ بالا کشید و از تیغه ی بینی اش شروع کرد.
از مرز چشم هاش گذشت و روی ابرو های بهم گره خورده اش نشست.
پوست گونه ی گرم شده اش کمی زبر بود اما لبهای زیبایی داشت.
-چرا حس میکنم وقتی میخندی قشنگ تری؟
-شاید چون وقتی میخندم قشنگ ترم.
-حدس میزنم اولین نفری هستم که این رو بهت گفته.
-درست حدس میزنی.
هر سطحی از پوستش رو که لمس میکرد می‌سوخت و توی سرمای اتاقی که هر لحظه کوچک و کوچک‌تر میشد و هوایی برای تنفس جز بازدم هاشون نمیموند‌ باعث خلق چیزی جدید بینشون میشد.
انگشت اشاره اش مثل یه پرانتز روی لبش آهسته کشیده میشد.
مثل اینکه نمی‌خواست جای دیگه ای غیر از اونجا رو توی ذهنش تجسم کنه.
-داری بهم آسیب میزنی پسر.
-جواب سوالم رو بده.
زمزمه کردن توی صورتش حس خوبی داشت.
اگر میتونست فلیکس این رو توی کل این سلول فریاد میزد.
-وسوسه شدم.
خوشم میاد توی صورتم نفس می‌کشی.
اگر اونقدری شجاعت داشت کریستوفر کل جهان رو خفه میکرد تا بتونه این رو کنار گوشش زمزمه کنه.
-به قتل؟فرار کردن؟نقشه ی جدید برای رئیس جمهور؟
-به لمس کردنت.
آخرین نفسی که بیرون فرستاد رو بلعید.
به تنها چیزی که از زمان زندانی شدنش معتقد بود قسم میخورد بوسیدنش بهترین کاری میتونست باشه که در تمام عمرش انجام داده.
خودخواهانه‌ ترین‌چیزی که خواسته.
ثانیه به ثانیه شیرین تر از قبل و فلیکس صدای خنده های ریزش رو به سختی مهار میکرد.
این یه شروع مثبت نبود...یه پایان دراماتیک برای زندگی هر دو نفرشون بود.
-لمس کردنم خوبه؟
کریس پیشونی داغ کرده اش رو بهش تکیه داد و گفت:
-من بیشتر نیاز دارم.
-پس بیشتر لمسم کن.
-دستهام کثیفه.
نفس های بلند و پر عمقش مثل ضربه ای روی رگ‌ نزدیک‌شقیقه اش در شتاب و غیر قابل پیشبینی بود.
-با لبهات لمسم کن.
-اونا حتی کثیف ترن.
از اینکه حتی حالا هم باید به باقی نقشه اش فکر میکرد نفرت داشت.
آزادانه خواهش نمی‌کرد.ازادانه‌ نمیبوسیدش...حتی الان، آزادانه عاشق نمیشد.
دستهاش رو جایی روی پوست داغ شده اش کشید و پرسید:
-‌چه‌حسی داری؟
-گفتم کافی نیست.
فلیکس تلخ خندید و نزدیک‌تر شد.جوری که باهاش با هر تکونی پوست گونه اش رو نوازش کنن.
-نه احمق، بوسیدنم رو میگم.
-اون...
لب تر کرد و زبونش رو جایی نزدیک لپش فرو برد.
-پوستم رو سوزوندی.
-مگه عنکبودت بوسیدی؟!
با صدای بلندی خندید و سر تکون داد.
برق ها تا صبح وصل نمیشدن، دوربین ها تا صبح از کار می افتادن و هیچکس اهمیت نمیداد که اون از هم بند نابینای خودش خوشش اومده.
-من...
-ما...
-نمیتونیم، اینو‌میدونی نه؟
-میتونیم.الان میتونیم.
بوسه ای به اندازه ی یک گالون قهوه‌ی تلخ روی لبهاش نشوند و از روی زمین بلند شد.
برخلاف میلش روی تخت نشست و زمزمه کرد:
-نمیتونیم...حداقل الان نه...نه وقتی مِین بهم نیاز داره.
فلیکس در هم شکست، چون با وجود اون حالا حس میکرد تنها ترین آدم توی این جهانِ.
حالش از شرایطش بهم میخورد.
نفس بریده ای کشید و گفت:
-وقتی بچه بودم کنیاک می‌خوردم که خوش بگذرونم، الانم کنیاک میخوام، ولی برای اینکه این روزها و سختی هاش رو پشت سر بزارم و یادم بره...ولی متاسفانه...تورو یادم نمیره.
حالا وقت اون بود که با کوله‌باری از ناامیدی و افسردگی به تختش برگرده؛‌ چون نفسش بوی اون رو میداد و یه چیزی دستگیرش شده بود.مِین.

YUmeWhere stories live. Discover now