8

39 13 1
                                    


1989.2.11

"حالت چطوره؟"
صدای نفس های عمیق فلیکس از زیر دو پتوی زخیم روی بدنش آهسته اما قوی بود، به خاطر سکوت محض صبحگاهی اتاق، کریس میتونست صدای نفس های پسر تخت بغلی رو راحت بشنوه.
کافی بود یکم خم بشه، میتونست ضربان قلبش رو هم به وضوح بشنوه.
آفتاب بیست دقیقه شده بود که از بین هواکش بالای دیوار به داخل اتاق نور کمی می‌تابید و کریستوفر تمام سعیش رو میکرد با آهسته ترین حالت ممکن صفحات کتابش رو ورق بزنه.
"چی میخونی؟"
بیدار بود!حداقل الان دیگه لازم نبود بی صدا کاری کنه.
از وقتی پاهاش رو توی سلولش گذاشته بود پشت سر هم دردسر درست میشد.
از غذا خوردن و بحث کردن گرفته تا این اتفاق دیشب که اتاق هنوز هم یکم بوی گند استفراغ میداد و کریستوفر سعی میکرد تا حد زیادی نادیده اش بگیره تا یه وقت پسر ناراحت نشه.
اصلا چرا باید حواسش جمع می‌بود تاکاری نکنه که ناراحت بشه؟!
خیرخواهی کرد برای این کشور و انداختنش داخل یه چهار دیواری مثل قفس، در حق مردم کمک و خیر کردن براش چه فایده ای میتونست داشته باشه؟!
"حالا دارم فکر میکنم نکنه تو خوابیدی."
فلیکس کش و قوسی به بدنش داد و به سختی روی تخت نشست.
هنوز هم بدنش از سرما می‌لرزید اما حداقلش دیگه حس تهوع و سوزش گلوش قطع شده بود.
دیشب استفراغ کرد و کریستوفر مراقبش بود...تازه داشت اتفاقات دیشب رو به یاد می آورد.
چشم هاش رو آهسته از هم باز کرد و تلخ به سیاهی ابدی چشم هاش خندید.
"این چه لبخند تلخیه؟"
"یادم می‌ره کورم، توام اگر کور بشی میفهمی."
دستی به پشت گردن داغش کشید و بوی نعنا و نون تازه ای که توی اتاق حس میکرد رو عمیق تر به ریه هاش کشید.
قبل از اینکه فرصت کنه لب از هم باز کنه و سوالی بپرسه کریس روی تخت جا به جا شد و گفت:
"برات آذوقه اوردن، مادرت."
مادرش؟اخرین باری که مامانش رو دید داشت یه غذای آبکی درست کرد و شب هم صدای ترک خوردن استخوان هاش رو مثل خورد شدن براده های چوب شنید.
دقیقا یادش میومد وقتی آخرین بار از زیر مشت و لگد و کتک های پدرش بیرون اومد و دستش رو بالا آورد تا موهاش رو نوازش کنه چه صدایی توی فضای ساکت و سرد اتاق خواب درهم برهمش پیچید.
پرده های خشک و نازکی که مثل ورق های کتاب کریس، به خاطر باد شبانگاهی جا به جا میشدم و استخوان هایی که صدای ترک خوردگی میدادن.
تق، تق...درست مثل شکسته شدن هر چیز غیر ممکنی.
اونموقع مادرش با قاطعیت می‌گفت صدای قلبشه که شکسته و چیزیش نیست...یک ساعت با فلیکس گریه میکرد و باز به زندگی خفت بارش ادامه میداد.
تق، تق...تا آخر عمرش هم قرار بود از این صدا متنفر باشه.
نه مثل شکلات و پرتقال و برنج...یه چیزی شدید تر از کلمه ی نفرت نسبت به این صدا داشت.
اون روز هم سوپ درست کرده بود، با نون تازه.
"نون دوست ندارم."
کریستوفر با شنیدن ناشکری و قدرنشناسی فلیکس اخم کرد و گفت:
"خب من میخورم، مادرت زحمت کشیده!"
"ولش کن اینو...گفتی آذوقه آوردن...بهم بگو میشه آشپزی کرد؟"
اخم های مرد در ثانیه ای با تعجب تغییر کرد و به در سلولشون که نیمه باز شده بود نگاهی انداخت.
"باید بری پایین."
صداش مملو از حس ناراحتی، ترس یا حتی حسرت شد...مثل اینکه سر معشوقش رو اون پایین تو آشپزخونه بریده باشن.
"از طبقه ی پایین بدت میاد؟"
کریستوفر لب پایینش رو به دندون کشید و کتاب رومئو و ژولیت رو که به آلمانی ترجمه شده بود بست و روی تخت رها کرد.
از روی تخت بلند شد و در حالی که مردد سمت مواد غذایی کنار در قدم برمیداشت بلند گفت:
"من زیاد پایین نمیرم."
"پناه بر خدا تو چجور خلافکاری هستی که انقدر اخلاقت لطیفه؟"
"لطیف نیست!علاقه ای به مردم ندارم.خلافکار هم نیستم."
"اره مشخصه، خجالت کشیدی. واقعا نمی‌دونی چرا؟!"
لحظات بعدی با سکوت بی پایانی سپری شد که تنها صدای نفس های تند هر دو نفرشون اتاق رو پر کرد.
فلیکس بعد از چند دقیقه اخم هاش رو از هم باز کرد و گفت:
"واقعا خجالت میکشی؟"
و کریس باز هم سکوت کرد.مواد غذایی رو برداشت و روی تخت فلیکس گذاشت.
آهسته روی تخت خودش نشست و به سمت بالشت خزید.
کتاب رو توی دستهاش گرفت و از صفحه ای که آخرین بار به یاد داشت بازش کرد.
"تو خجالتی ای...خبر نداشتم."
هر ثانیه ای که می‌گذشت و فلیکس کلمه ی خجالتی رو به زبون می آورد که ته مایه ای از تعجب و خنده درش موج‌میزد، کریس پاهاش رو بیشتر جمع میکرد و بیشتر توی خودش فرو‌میرفت.
عصبانیتش از تاکید این کلمه تشدید میشد اما حداقل چیزی که از خانواده اش یاد گرفته بود رو زیر پا نمیزاشت به خاطر یه احساس مفتضح قلیان کرده به اسم عصبانیت!
اون حق نداشت آدم بی گناهی رو بزنه، اگرچه فلیکس اصلا با این سر و وضع بی گناه به نظر نمی‌رسید.
اما کاش میتونست بهش بگه، که چشم های نابیناش چقدر غم انگیز دیده میشه وقتی مثل یه بچه ی بی تاب و بی تجربه دور تا دور همه جا می‌چرخه و قطعا چیزی رو نمی‌بینه.
"چی میخوای درست کنی؟"
بحث رو عوض میکرد، فلیکس هم حرفی نداشت...شخصیت زنانه ی اون‌به خودش مربوط بود و اون اینجا بود تا اطلاعاتی از زیر زبون این پسر بکشه بیرون پس به کارش هم ادامه میداد.
نه رابطه ای، نه علاقه ای و نه مداخله ی اضافه تری.
"شاید یکم..."
با حس خورد شدن چیزی زیر دستش اخم کرد و صفحات گرد خشکی رو که احتمالا نون خشک شده بودن بیرون کشید.
"این چه کوفتیه؟"
"چیپس؟"
"بزرگ تر از چیپسه."
"شاید چیپس بزرگه؟"
فلیکس لبخند مسخره ای زد و نالید:
"به مسیح قسم بامزه نیستی کریستوفر، کمتر تلاش کن."
بوی خوش عسل و فلفل تند داخل پلاستیک بزرگ میتونست تنها دلیلی باشه که این احمق گنده بک رو با نفس های نعناییش تحمل می‌کنه.
"اینا روزم رو ساخت."
"برای مادرت نامه بنویس."
و شروع ورق خوردن صفحات مزخرف کتاب هایی که قابل رویت نبودن.
فلیکس آرزو میکرد میتونست این پسر رو که مطمئنا بیست و چهار ساعت روز رو با اخم روی تخت جمع میشد و کتاب میخوند ببینه...اصلا هم نمیدونست چرا اما فقط میخواستش.
"میخوام برای یکی دیگه نامه بنویسم."
"دخترت؟"
"خیلی از جسیکای من خوشت میاد؟"
کریستوفر کتابش رو بست و تایید کرد:
"اره‌، دخترت رو دوست دارم و خیلی دلم میخواد بیشتر راجع بهش بگی."
فلیکس متعجب سعی کرد خودش رو از فضایی که کریستوفر توش نفس میکشید بیرون بکشه اما با برخورد کردن بدنش کامل به دیوار پشت سرش فهمید راه فراری نیست.
اون جدی حرف میزد، صداقت مثل یه رویای پر هیجان شیرین از کلماتش روی فلیکس تأثیر می‌گذاشت.
"داری میگی این یه مکالمه ی جدیه؟ما واقعا داریم باهم حرف می‌زنیم بدون اینکه بخوایم دست بندازیم دور گردن هم و همدیگه رو خفه کنیم؟"
"من ازت متنفر نیستم و اره جدی میگم، دلم میخواد راجع به خانواده ات بدونم."
دلم میخواد راجع به خانواده ات بدونم مال فیلم و سریال های ابکی شبکه ی مورد علاقه ی دخترش نبود؟!
این جمله رو هیچ‌کس توی تاریخ به فلیکس نگفته بود.
درواقع اصلا کسی وجود نداشت که دلش بخواد راجع بهش حتی چیزی بدونه!
"تو عجیبی و دارم کهیر میزنم از دستت."
دستش رو داخل پلاستیک فرو برد و به پلاستیکی که حس میکرد داخلش باید پاستیل باشه برخورد کرد.
کیسه رو بیرون کشید و مردد دستش رو جلو برد و گفت:
"برای دیشب ممنون."
کریس آهسته دستش رو جلو رد و دور گره ی پلاستیک پاستیل ها گذاشت...دستهای فلیکس زبر بودن...شبیه مسکو مملو از برف و سرما با مردمی که غریبه هایی خشک بیش نبودن.
اما مثل کره زیر انگشت های گرم کریستوفر آب و نرم شدن.
فلیکس احساسی داشت، نمیتونست بگه ذوق و شوق یا غم‌و اندوه چون تا به امروز اصلا احساسات رو به درستی تجربه نکرده بود و الان داشت احساس میکرد...هرچیزی رو که ازش با خبر نبود.
مثل ذوب شدن یه شکلات شیرین روی قلبش و دلش نمی‌خواست دستش رو عقب بکشه چون اون قسمت از دستش که زیر نوازش دایره وار انگشت شست کریس داشت گرم میشد استرسش از هرچیزی که تا به الان داشت رو از بین میبرد.
مثل یه داروی مسکن جدید که امتحانش نکرده بود و هرگز به ذهنش خطور نمی‌کرد زندان رفتن می‌تونه انقدر احساسات بهش هدیه کنه.
این یه چیز جدید بود و تمام چیز های جدید سرشار از یک چیز بودن، خطر!
دست داغ شده اش رو از زیر نوازش انگشت های مرد بیرون کشید و تازه فهمید تپیدن جسم سخت توی سینه اش چه حس درداوری داره.
نفسی کشید و فهمید نفس کشیدن چقدر می‌تونه خجالت آور باشه.
تا به حال از حس گرما شرمنده نشده بود و امروز...برای اولین بار از انتقال خون داخل رگ هاش حس گناه کرد.
"کاری نکردم.میخوای بری پایین؟چون میتونی الان بری و اجازه بگیری و من باهات می..."
"خودم میتونم برم."
خجالت زده دستش رو به گردنش کشید و چشم هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت.
اصلا نباید اجازه میداد خرابکاری دیشب تکرار بشه، نزدیک شدن بهش خوب بود چون داشت اطلاعات بیشتری دستگیرش میشد.
تا همینجا هم فهمیده بود در برابر محبت، مردی سست عنصره ولی این نزدیکی و گرمای بیش از حد دوستانه ی بینشون به دو دلیل اصلا نمیتونه مفید واقع بشه.
دلیل اول این بود که سلولی که داخلش بودن درش مدت زیادی بسته بود و تنها فاصله ای که میتونست ازش بگیره کلا شاید ده متر میشد و همین هم خیلی کم بود!
دومین دلیلش احساسات بود، مثل یه مرض جدید شبیه طاعون از نوک انگشت هاش شروع شد و به قلبش رسید، از کجا معلوم فردا به مغزش نرسه و نزنه زیر قول و قرارش با اون یارو؟!
اونم فقط به خاطر اینکه از یه پسر با اخلاق زن نما خوشش اومده که حتی نتونسته چهره اش رو ببینه!
"ولی فکر میکنم بهتره باهات بیام."
از روی تخت بلند شد و بدون اینکه حتی سوالی بکنه پوتین های کهنه اش رو پوشید و سمت زندان بان سلولشون حرکت کرد‌.
زن قد بلند بلوندی که مشغول صحبت کردن با تلفن همراهش بود لبخند نصفه نیمه ای به کریستوفر زد و گفت:
"چیزی شده؟"
"ما می‌خوایم بریم پایین."
زن تلفن رو قطع کرد و به همکارش که مشغول جمع کردن چیزی داخل جیب شلوارش بود اشاره کرد و تلفنش رو داخل جیبش گذاشت.
"یونگ بوک می‌خوان برن بیرون."
فلیکس که تازه از روی تخت بلند شده بود با شنیدن اسم یونگ بوک خرناسی از کلافگی کشید و نخ جدیدی از کنجکاوی به دست کریس داد.
مرد از آخر سالن جلو اومد و خواست حرفی بزنه که صدای بلند بوقی طبقه ی دوم رو پر کرد و در تمامی سلول ها اتوماتیک با صدای تیک هماهنگی کاملا باز شد.
مرد لبخند تمسخر آمیزی زد و دستهاش رو توی هوا تکون داد، مثل اینکه میخواست از زمان وعده غذایی زندانی های خارجی طبقه ی بالا شکایت کنه.
کریستوفر نفهمید چرا همیشه اینکار رو میکنن.
زن و مرد، از اتباع خارجی رو داخل یه طبقه توی سلولهایی میندازن و از همه ی‌ زندانی های کره ای جدا میکنن.
مثل اینکه جزامی چیزی داشتن...در هرحال که اونها هم جزئی از این کشور بودن!
"بریم؟"
--- ---

YUmeWhere stories live. Discover now