"YUme"
PART 7
"کاش بدونم چرا اینکارو میکنی؟"
"چیکار میکنم؟"
"قلبم رو...چیکارش میکنی؟"
1989.2.10
کالیفرنیا-
"نمیاد این دایی خوشگلت."
دست راستش رو مشت کرد و زیر گونه اش گذاشت.نزدیک به یک ساعت و نیم بود روی این صندلی کهنه ی زهوار در رفته که تا کمی تکون میخورد هشتاد مدل صدای بد ازش بلند میشد نشسته بود و از زور خواب داشت هلاک میشد.
جسیکا با چنگال تیکه ی باقی مونده ی پنکیکش رو جا به جا کرد و به چیزی بیرونِ پنجره خیره شد.
"دوست داری پیش داییت باشی یا من؟"
از اون سوال ها بود که توی دادگاه طلاق از بچه ها میپرسن.
مسلما فامیل رو ترجیح میداد به غریبه ای که خونه اش بوی ترتیلا و ناچو میداد و از هر گوشه یکی به اسپانیایی فریاد میکشید.
"دایی مثل بابام نیست."
موهای بلندش رو پشت گوشش زد و اخرین تیکه ی پنکیک رو بالاخره یه لقمه کرد و خورد.
"دلم میخواد پیش بابام باشم."
"بابات زود میاد دنبالت."
سر تکون داد و به در که با صدای مهیبی باز شد زل زد.
هر احمق جو زده ای بود، قدم های سنگینی برمیداشت؛ احتمالا کافی شاپ رو با سینمای هالیوود اشتباه گرفته بود.
اما زمانی که بالای سر لو ایستاد دیگه اونقدر هم هالیوودی به نظر نمیرسید.
نفس نفس میزد و عرق کرده بود...لو به این فکر میکرد که ممکنه عرق کردن به کسی بیاد؟!چون این مرد قطعا با قطرات عرق زیبا تر به نظر میرسید.
"سلام...؟"
"دایی!"
از روی صندلی بلند شد و دست هاش رو باز کرد و توی بغل خیس از عرق مردِ کنار لو فرو رفت.
لو دستی به موهاش کشید و در حالی که به سختی بزاق دهانش رو فرو میداد زمزمه کرد:
"تو دیگه چی هستی؟"
فلیکس بیشتر شبیه مورچه های کوچولوی نازی بود که نباید از روی ظاهر قضاوتش کرد اما این یه چیزی فرای هر کلمه ای بود که میتونست براش به کار ببره.
مثلا مفهوم زیبا، ستودنی یا حتی نفس گیر برای توصیفش کم به نظر میرسید.
نمیتونست بره یه مهمونی و با انگشت به این مرد اشاره کنه و بگه ببین اون مرد با لباس چسب مشکی رو، خیلی ستودینه!

STAI LEGGENDO
YUme
Fanfiction"قلبم، بدنم، روحم... همه شده بخشی از تو...دیگه به من تعلق ندارن!" "من نخواستمش!" "من خواستم، و تا تهش هم برای به دست آوردنت میمونم...یا زخم هام به چشمت میاد یا خودم، مطمئنم." Chanlix-