9

35 13 0
                                    


1989.2.11
زندان جمهوری کره-
"بیشتر از پنج سال اینجا اشپز بودم بعد تو یهو میای اینجا میگی میخوای غذای خودت رو خودت درست کنی؟"
نگاهی به سرتاپاهای فلیکس که کاملا به اندازه ی یک استکان چینی شکستنی به نظر میرسیدن انداخت و پوزخند عمیقی کنج لبش جا خشک کرد.
سه اشپز دیگه که مشخص بود متوجه حرف های اشپزشون با یکی از زندانی ها نمیشن دست از بهم زدن قابلمه ها برداشتن و گردن کشیدن تا به صف طولانی ای که توی غذاخوری پشت سر فلیکس ایستاد بودن نگاهی بندازن.
فلیکس دوست داشت میتونست ببینه دماغ گنده ی این مرد کجاست تا فقط با یه حرکت ساده استخوان هاش رو توی صورتش خورد کنه، جوری که با هیچ عمل جراحی ای نشه درستش کرد.
"من فقط میخوام بتونم یه کوفتی برای این دوستم که تا صبح داشتم استفراغش رو جمع میکردم درست کنم تا جون بگیره و حتی اگر یک ذره دلواپس این که اشپزخونه ی کثیفت رو به اتیش بکشم، میتونی بیای و خودت کمکم کنی!"
اهی بلندتر از نفس های مرد مقابلش که بوی شیر ماهی می داد کشید و دستش رو دور گردن کریستوفر که مشخص بود از انزوا طلبی بیش از اندازه اش خودش رو مماس بازوش چسبونده گذاشت.
"این رفیقمون دیشب مسموم شد و من نمیدونم چقدر مطلع هستید اما این یه نفر اگه یه مرگیش بشه و بمیره کل این جمهوری مسخره اتون به خاطر این دوستمون و رفقاش میرن رو هوا، پس باید زنده بمونه.باشه؟"
گرم شدن گردن و پوست بدن کریس رو زیر دستش حس میکرد؛ دو حدس بیشتر نداشت.
یا از خجالت مثل دختر بچه های راهنمایی داره اب میشه، یا از شدت عصبانیت داره جوش میاره.
اما از اونجایی که هم خجالتی بود هم خیلی مردم دار و مهربون و وطن خواه احتمالا فقط از اینکه فلیکس با این نیم وجب قدش اینجوری میتونه دهن همه رو ببنده به وجد اومده.
هنوز خیلی با این پسر کار داشت، باید هرجوری ازش برمیومد زنده نگهش میداشت.
مرد نفس داغ بد بوش رو توی صورت فلیکس رها کرد و به طرف گاز اشاره کرد، با اینکه میدونست فلیکس نمیتونه ببینه.
"برو تو و کارت رو زود انجام بده...دفعه ی بعدی که خواستی غذا درست کنی باید با من شب قبل هماهنگ کنی...سلول 210."

چیزهای جدیدی دستگیرش میشد!
زندان کوچیکی بود، جریان هوا نه خیلی گرم بود و نه خیلی سرد پس ارتفاع زیادی داشت و توی زیر زمین نبود، اما اینکه توی یه جای بیابونی زندان ساخته بودن با قوانینی عجیب یعنی اینکه این زندان برای ادم های خاصی  ساخته شده بود.
تعداد زندانی ها نمیتونست زیاد باشه، دعوایی هم تا الان رخ نداده بود...پس این ادم ها زیادی مغز متفکر بودن!
90 درصد دو کشوره بودن و خلاف های سیاسی داشتن و با اینکه کسی قرار نبود کشته بشه اما شکنجه اشون میدادن...امکانات زیادی داشت و از اونجایی که بوی عطر زنونه هم میومد پس اینجا یه زندان مختلط بود که این خودش عجیب ترین چیزی میشد که تا به امروز تونسته بفمهه.
اینجا یه چیزی عادی نبود، حضور خودش هم عادی نبود...
در حالی که از سر اشپز بد اخلاق کنار دستش میخواست تا موقع تموم شدن اب داخل قابلمه بهش گزارش بده پرسید:
"شیرماهی، اینجا چندتا زندانی داره؟"
مرد خرناسی کشید و جواب داد:
"اسمم گاستونِ، 355 تا بیشتر نیستیم، چطور؟"
فلیکس به ظاهر شونه ای بالا انداخت و از کنار گاز که شعله ی گرمش باعث میشد عرق کنه کنار رفت.
"فقط عجیب به نظر میرسه...خیلی زیاد."
"چون هست بچه جون.من چهل سالمه و نزیک هفت سال میشه دارم اینجا زندگی میکنم...اونا اینجا رو درست کردن تا تو به زندگی درش معتاد بشی؛ اخرین باری که کسی دلش خواست از اینجا بره بیرون مرد...اینجا مثل یه شهر کوچیک میمونه...فقط با این تفاوت که هر روزی که از خواب بلند میشی میتونه روز اخرت باشه، تو هم ازش بی خبری."
فلیکس اگر میتونست ببینه شک نداشت که چشم های این مرد از غم و غصه لبریز شدن، تا نیم ساعت پیش که توی یه صف بلند بالا ایستاده بود تقریبا فکر میکرد گاستون میخواد خفه اش کنه و نفس های عمیقش سند بر این ذهنیتش بود اما حالا...بیشتر مثل فقدان از دست دادن خیلی چیزها بودن، این نفس های سنگین.
با خودش فکر کرد یعنی به چند نفر از این ادم ها وعده ی بیرون رفتن داده شده؟!
"هیچکس تا به حال بیرون نرفته؟"
متوجه شد گاستون بدون اینکه بهش چیز بگه داره نخود ها رو براش توی یه ظرف اماده میریزه و قابلمه رو خالی میکنه.
"جنازه اره ولی ادم...بعید میدونم بچه جون."
"یونگ بوک صدام کن."
گاستون خندید و قابلمه رو دوباره روی گاز گذاشت.
"مثل زندان بان جذابمون که بوی نارنگی تازه میده؟"
فلیکس بدون اینکه جواب سوال مرد رو بده سیب زمینی های داخل کیسه رو بیرون کشید و سمت بینیش برد.
"نمیدونی غذای مورد علاقه ی این پسره چیه؟"
گاستون خندید و سیب زمینی ها رو از دست فلیکس بیرون کشید و گفت:
"بپزمشون؟با نخود فرنگی ها میخوای چیکار کنی؟"
"پوره ی سیب زمینی با نخود...یه قاشق شکر بریز داخل ابی که میخوای بپزیشون، دو تا سیب زمینی معمولی و دوتا سیب زمینی شیرین."
"فکر کنم امشب هم استفراغ کنه."
با اخم های در هم رفته ای به دیواری تکیه داد، البته امیدوار بود که دیوار باشه.
دستهاش رو در هم گره کرد و چشم هاش رو بست...حالش از تیره بودن این پرده ی ضخیم چشم هاش بهم میخورد.
"چجوری راضیش کردی بیاد پایین؟"
"منظورت چی؟"
"اون هیچ وقت با ما غذا نمیخوره...هفته ها شکنجه دادنش...هم اتاقی های سابقش ازش میترسن و به همون اندازه هم میخوان سر به تنش نباشه...بعد یهو تو اومدی و اینو از اتاقش کشوندی بیرون؟!"
این خنده دیگه نشونه ی بامزه بودن فلیکس نبود، بیشتر مثل این میموند که داشت از معجزه ای که به دست فلیکس رخ داده تعجب میکنه.
چرا باید از کسی بترسن که همین الانش هم توی اتاق مچاله شده و داره بین کتابهاش میلوله؟!
هنوز خیلی چیزها بود که باید راجع بهش میدونست.
"میخوام اعتمادش رو به دست بیارم."
"غیر ممکنه."
اونقدری تند و محکم جوابش رو داد که خود فلیکس هم ثانیه ای حس کرد کار غیر ممکنی هست اما اون به خودش شک نداشت.
نقاط ضعف اون پسر خیلی بیشتر از چیزی بود که مردم میدیدن.
داخل اون پوسته ی سخت و عبوسی که به اینا نشون میداد یه پسر خجالتی دوره ی دبیرستان وجود داشت که مشغول گرفتن نمرات بیست بود چون فکر میکرد میتونه جهان رو تغییر بده.
یه پایگاه اشوبگر لعنتی توی حومه ی شهر داشت حتما، فقط یه خیابون و یه پلاک باید از دهنش در میومد...یا یه اسم از اون گروه مسخره اشون.
حتی ادرس خونه اش!
همین ها کافی بود تا اون بتونه از این جهنم خلاص بشه.
قول میداد برگرده کالیفرنیا و دخترش رو برداره و یک شغل ابرومند به دست بیاره.
هرکاری میکرد تا از این سه مهلکه ای که درست کرده بود راحت بشه.
رئیسش، نارسیس و تمام کارهای باقی مونده اش در کالیفرنیا.
باید امروز نارسیس رو میدید...هرچه زودتر بهتر.
"چطور میشه نامه نوشت یا درخواست ملاقات کننده داد، گاستون؟"
مرد چنگالی داخل سیب زمینی ها که در حال پختن بودن فرو کرد و جواب داد:
"ملاقات؟درمورد چی حرف میزنی؟"
قلبش مثل اب یک رودخانه که از بلندی به پایین سرازیر میشه به پایین ریخت و اب شد...از چیزی که میترسید سرش اومد و این اونقدری توی چهره اش هویدا شد که سر اشپز پا به 40 سال گذاشته خودش رو جمع و حرفش رو اصلاح کرد:
"به یکی از زندان بان ها میگی و اونا میتونن برات یه تلفن ردیف کنن تا بتونی با اقوامت تا حداکثر یک ربع حرف بزنی...برای نامه نوشتن هم روز های دوشنبه نامه ها رو میگیرن...چیزی به اسم قرار ملاقات نداریم.اذوقه و اینجوری چیزها رو هم میفرستن به اداره ی پست دوازده کیلومتر دورتر از زندان و یه ون اونها رو به زندان میاره...چرا فکر کردی ما حق ارتباط با دنیای بیرون رو داریم؟"
حرف هاش مثل یه طناب دار بود و فلیکس حاضر بود قسم بخوره هیچ چیز به این اندازه که نمیتونست هیج غلطی بکنه دردناک تر نبود.
بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و نفس عمیقی کشید:
"فقط...فکر نمیکردم."
"بچه داری؟"
اون نمیدید اما دلیل نمیشد قبلش زندگی ای مثل ادم های عادی نداشته باشه.
نگاه گاستون پدرانه بود، حالا دلواپس به نظر میومد و از اعماق قلبش برای چهره ی خورد شده ی فلیکس ناراحت بود.
فلیکس سکوت کرد و لب زیرینش رو جوید.نباید میگفت اما شک نداشت چهره اش از قبل همه چیز رو لو داده بود.
"متاسفم، پدرجوان."
دستش رو پشت کتف پسر کشید و ضربه ی نرمی بین دو کتفش زد.
"منم یه پسر دارم، توی دانمارک درس میخونه...دل منم براش تنگ شده."
سیب زمینی ها رو داخل اب سرد خوابوند و دستهای فلیکس که حالا سرد و لرزون شده بودن رو با احتیاط داخل کاسه ی اب سرد برد.
"پوستشون رو میتونی بکنی؟"
"ا...اره."
لبخندی ضعیف زد و روی صندلی ای که مدتی قبل متوجه شده بود گاستون براش گذاشته نشست.
کاسه رو روی زانو هاش گذاشت و خودش رو مشغول پوست کندن سیب زمینی ها کرد.
سرش رو پایین برد و اجازه داد تا اشک هاش بدون نگرانی و استرس پایین بریزه.
سقوط هر اشک روی گونه اش مثل فرو رفتن یکی از خاطراتش با دختر بچه اش به صورت خار توی قلبش بود.
خودش رو بدبخت کرد و دخترش رو هم از دست داد...حالا دیگه مطمئن شده بود راه فرارش سخت تر و طولانی تر از توضیحات یه مرد کت شلواری با عطر تلخ و شیرینه.
دیگه اهمیتی نداشت اگر کسی اینجا سرش رو میبرید و میمرد.
از مقاومت خسته شده بود.
"سهم همه ی ادم های این دنیا، خوشبختی نیست یونگ بوک."
به نظر میرسید میخواد حرفش رو ادامه بده اما با به زبون اوردن اسم پسر تلخی ای روی قلبش سایه انداخت که سکوت رو به حرف زدن بیشتر ترجیح داد.
سراغ سینی های کثیف غذا رفت و مشغول اب کشیدنشون شد.
اندوه با تنهایی میاد و برای از بین بردنش نیاز به ارامش داشت...این پسر، نیاز به چیزی بیشتر از تنهایی داشت و گاستون متاسف شد که نمیتونه فضای بیشتری رو بهش هدیه بده.
---- ----
"یه کاسه برات گذاشتم روی میز."
چشم هاش خسته ی خواب الودش رو که احتمالا به خاطر اونهمه گریه کردن سرخ شده بود بست و نفس عمیقی کشید.
عطر خوبی که از این کاسه بلند شده بود تقریبا کل اشپرخونه رو پر کرده بود.
گاستون خندید و با دست به جلوی ورودی اشپزخونه هلش داد:
"خب حالا گمشو برو بیرون."
فلیکس لبخند زد و یه قدم به جلو برداشت، خواست بپرسه که میتونه تا پله ها همراهیش کنه که صدای گرم و دلنواز پسری که حالا اونقدر ها هم غریبه به نظر نمیرسید کنار گوش سمت راستش، با نفس های عمیقی که از بینی میکشید بلند شد:
"کارت تموم شد؟"
برای لحظه ای اعتراف کرد اگر کل روز رو اینجوری بیخ گوشش نفس میکشید حاضر بود دست به کارهای قشنگ تری هم برای تشکر کردن ازش بزنه.
خودش رو کمی عقب کشید و به ظرف بزرگی که توی دو دستش گرم و معطر بود سفت چسبید.
"اره."
"خوبه."
کلمه ای ساده اما اونقدر اطمینان بخش که باعث شکل گرفتن یه لبخند بزرگ روی لبهاش شد.
کریس دستش رو دور شونه های فلیکس انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
"بیست قدم کوتاه به جلو که برمیداریم بعد باید نیم قدم بپیچیم به چپ، باشه؟"
فلیکس سر تکون داد اما با سومین قدمی که برداشت بوی عجیب شیرین گل های پرتقال توی بینیش پیچید...بوی یه دختر که از ارژانتین متنفر بود و سیگار کشیدن رو بیشتر از چیزی دوست داشت.
اخمی غلیظ روی صورتش شکل گرفت.
با فشار بیشتر دست کریس تمام تلاشش رو کرد که تا پله ی سوم که رسیدن حداقل چیزی نگه اما وقتی صدای خنده ی بلند و دلقکی اشنایی به گوشش رسید و شکش رو کم کم به چیزی که باور نمیکرد داشت بدتر میکرد پرسید:
"اینی که الان خندید کیه؟"
کریس بی حوصله نگاهی به دختر تو پری که موهای مشکی کوتاه شده تا خط فکش رو با انگشت اشاره پشت گوشش میزد خیره شد و شونه بالا انداخت.
هرکاری میکرد تا بیشتر از این توی راه پله واینستن، همینجوریش هم چشم های پر تنفر زیادی بهشون دوخته شده بود اخرین چیزی که الان نیاز داشت، یه دشمن بیشتر بود.
"نمیدونم."
نه امکان نداشت اون اینجا باشه.
تا جایی که مطلع بود دست از این کارها کشیده، دیگه زندگی عادی داشته و سعی کرده جایی گم و گور بشه که کسی نتونه پیداش کنه!
اون از فلیکس باهوش تر بود، دردسر کمتری رو میپذیرفت و وقتی پولی که نیاز داشت رو به دست اورد میدونست که دیگه دست به کارهای گنده و خلاف نمیزنه...مطمئن بود الان داره یه جای دور افتاده توی خونه اش روی کاناپه مجله ی پلی بوی میخونه و زیر لب سانی رو زمزمه میکنه.
اون حتی اگر یک درصد هم دستگیر میشد جاش اینجا نبود...امکان نداشت!
اگر بود، حتما هوتارو بهش میگفت.
بینیش رو بالا کشید و با احتیاط پله ها رو همراه کریس بالا رفت.
دم در سلولشون ایستاد و به زن زندان بانی که با ذوق داشت درمورد یه چیزی با مردی حرف میزد گفت:
"چجوری میتونم نامه بنویسم؟"
زن دست از صحبت کردن کشید و چند ثانیه سکوت کرد.
صدای لبخندش به شیرینی کلامش نمیرسید اما همچنان از بقیه مهربون تر جواب میداد.
"شب نامه هار و تحویل میگیرم میدیم به اداره ی پست..."
دوباره مشغول حرف زدن شد و فلیکس اهی  کشید و وارد اتاق شد.
"رو تخت من نه، کثیف میشه!"
فلیکس کلافه لبهاش رو زیر دندون هاش فشرد و سرتکون داد.
"باشه، رو تخت من میخوریم."
"چی رو؟"
مطمئن نبود این لحن کریس واقعا شیطنتی خفته درونش رو فریاد میزد یا توهمی شده بود اما میدونست نفس های بلند تر و گرم تر از قبل به پشت گوشش برخورد میکرد.
با تعجب ابرو بالا انداخت و خم شد تا ظرف رو جایی که انتهای تشک قرار داشت بزاره.
"تو داری باهام لاس میزنی؟"
کریستوفر شرم زده ز چیزی که خودش هم مطلع نبود، لبخندش رو قورت داد و خودش رو به سمت جایی که بالشت فلیکس قرار داشت پرت کرد.
"نه."
اما ته دلش هم میدونست که واقعا داشت اینکار رو میکرد و اگر حتی به روش نمی اورد شاید این موضوع رو ادامه هم میداد!
"داری باهام لاس میزنی...عجیبه!"
کریستوفر ترجیح داد راجع به چیز دیگه حرف بزنه، یاداوری کار غیر ارادی ای که چند دقیقه ی پیش کرد اونقدر خوشایند نبود.
گلوش رو صاف کرد و خم شد تا ظرف رو از سمت دیگه ی فلیکس برداره و بینشون بزاره.
برای اولین بار تونست رایحه ای رو ازش حس کنه...چیزی شبیه به بوی غم، مثل بوی دریای شور و نمکی.
مثل کسی که ساعت ها برای چیزی که هنوز از دست نداده یواشکی گریسته.
ظرف رو اهسته بینشون گذاشت و قاشقی رو دایره وار توی ظرف چرخوند.
"خب؟"
"امیدوارم دوستش داشته باشی...برای جسیکا که درست کردم دوستش داشت."
قاشقش رو توی ظرف کشید و امیدوار بود توی قاشق چیزی اومده باشه، دلش نمیخواست بیشتر از این به خاطر نابینا بودنش مورد ترحم کسی واقع بشه.
با حس کردن چیز شور و شیرین و گرمی داخل دهنش لبخند زد و عضلاتش رو شل کرد و به پشت دیوار تکیه داد.
برخلاف اخرین باری که خودش غذا درست کرده بود و هول هولکی خورده بودش تا به کارهاش برسه حالا تک به تک مواد غذایی رو توی دهنش مزه مزه میکرد بعد میجوید و قورت میداد.
"ممنونم، خوشمزه ست."
"پس دوستش داری...غذای مورد علاقه ات چیه؟"
کریس دور لبهاش رو با زبونش تمیز کرد و جواب داد:
"سخت گیر نیستم...غذاهای خونگی خوشمزه اند، من تاحالا غذای خونگی نخوردم."
پدر و مادرش رو از دست داده بود و فلیکس تازه یادش افتاد چه سوال مزخرفی پرسیده.
اما متاسف نبود، انگشتش رو تا ته توی زخمی کهنه فرو کرده بود که مطمئنا اونقدر ها هم درد نداشت و یقین داشت اینجوریه چون زخم کهنه ی خودش هم دیگه دردی نداشت.
لااقل نه برای مردم...وقتی خودش اون زخم های کهنه، خاطرات خاک گرفته رو به یاد می اورد ته گلوش میسوخت چون حس میکرد دوباره داره توی پونزده سالگی از پدرش کتک میخوره و اونقدر داد زده که گلوش زخم شده.
"دارم فکر میکنم یعنی دختر منم مثل تو نداشتن مادر انقدر روش تاثیر داره یا نه؟!"
کریستوفر حتی نمیتونست باور کنه چجوری انقدر راحت سوال های پر دردی رو به زبون میاره و حالت چهره اش هرگز و نمیشه.
اگر یک نفر دیگه همچین چیزی بهش میگفت قطعا از عصبانیت سرخ میشد و تا وقتی از اینکه استخوان های صورتش تماما خورد نشده مطمئن نمیشد اروم نمیگرفت اما اون...یه هم بند بود، هم بندی که توی سه روز بیشتر از تمام سالهایی که کنار نامزدش بود بهش توجه نشون میداد.
"فکر نمیکنم...تو پدر خوبی به نظر میای."
پدر خوب؟!
تلخ خندید و قاشق دیگه ای توی دهانش گذاشت، با این تفاوت که دیگه اون غذا مزه ی خاک میداد...مزه ی خاطرات تلخ و تمام غصه هایی که توی دلش تلنبار شده بود.
یه ختر بچه رو توی خطر انداخته بود فقط به خاطر اینکه حواسش رو اونقدر جمع نکره بود تا گیر نیوفته...حتما پدر فوق العاده ای بود!
چهره اش از درد وجدانش مثل یه برگه ی امتحان با نمره ی سی جمع شد و کریستوفر رو از گفتن حرفش پشیمون کرد.
"وقتی صورتت رو اینجوری میکنی حس میکنم با چاقو سینه ات رو پاره کردم."
در واقع اون چاقویی که ازش صحبت میکرد توی دستهاش فلیکس بود.
کسی که قرار بود ضربه بخوره اون بود پس نباید انقدر نگران کسی میشد که قصد داشت ازش سواستفاده کنه.
"چرا خودت رو نابود میکنی؟دخترت اگر واقعا اذیت میشد بهت میگفت!"
"تو ادم خوبی هستی...نمیخوام دعوامون بشه."
قاشق رو توی ظرف رها کرد و زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو پایین انداخت.
"باشه."

YUmeWhere stories live. Discover now