-همیشه دلم میخواست سیگار باشم، توی دستهات، همیشه به اون که بین انگشت هات قرار میگرفت حسودی میکردم...مهم نیست چقدر بد باشم، چقدر اشغال یا آلوده به گناه باشم... فقط خودمم میدونم که سه برابر تمام اعمالم عاشقتم.چون عاشقتم، قرار نیست هیچ وقت هیچ کدومشون رو بفهمی.نه عشقی که بهت داشتم و نه این دستهای آلوده.۱۹۸۹.۲.۶
زندان کالیفرنیا-
فلیکس هنوز هم از بوی تهوع آور دستشویی سه قدمی نزدیک میله های در نفرت داشت، هنوز هم قدر دان بود که چشم هاش توان دیدن این یه مورد رو نداشت.
-نوشتمش.
ساعت از نیمه شب گذشته بود، همه ی سلول ها خالی از لاشخور های گرسنه شده بود و میتونست صدای بهم خوردن قاشق چنگال ها و شوخی های پر از آب دهنشون رو از سالن بغلی بشنوه.
دستی به کمرش که چند روزی از درد امانش رو بریده کشید و سه قدم جلو تر رفت و دستش رو سمت میله ها دراز کرد.
-بده ببینم.
ببینم؟!
چرا این رو گفت وقتی هیچ چیزیش قابل دیدن نبود؟!
برخلاف چیزی که فکر میکرد، مایکی حتی ذره ای هم نخندید.
نامه رو بین انگشت های در حال جست و جوی فلیکس توی هوا چپوند و زانوهاش رو توی خودش جمع کرد.
مثل یه دانش آموز دبستانی که منتظر تایید معلمش بود.
فلیکس نامه رو توی جیب عقبش چپوند و گلوش رو صاف کرد:
-برو شامت رو بخور، فردا میدمش به جوردن.
-شام سوپ اسفناجِ، بوی خوبی نداره ولی خوشمزه درست میشه... مطمئنی نمیخوای؟!
اسفناجی که احتمالا توش شاشیده بودن و این بیچاره هارو مجبور میکردن با ملچ و ملوچ تا تهش رو سر بکشن، هیچ وقت روزی به ذهنش خطور هم نمیکرد نگران خورد و خوراکش باشه.
فلیکس اشپزخوبی بود، دقیقا به همون اندازه که پدر خوب یا پادوی خوبی بود.
دلش نمیخواست چیزی رو بخوره که مزه ی فاضلاب میده، انگار موشی رو از بین اشغال ها بیرون میشکیدن، بهش آشپزی یاد میدادن تا بیاد توی این جهنم غذا بپزه و کلی پول مفت به جیب بزنه...لاشخور ها هم به خاطر گرسنگی متوجه نمیشدن دارن چه جسدی رو به نیش میکشن.
-مایکی پدرت اهل کجاست؟
هربار که سوالی میپرسید گارد دفاعی مایکی فرو میریخت، مثل همون پسر بچه ی دبستانی توی خودش جمع میشد و با استرس جوابش رو توی ذهنش حلاجی میکرد.
-مادرم از گرجستان میاد.
-گرجستان!تو یه آدم کمیابی...من تاحالا گرجستان نرفتم، مایکی... ولی یه غذای گرجستانی بلدم و خیلی خوشمزه ست.دوست داری امتحانش کنی؟
مایکی حتی نمیتونست حدس بزنه این سوالی که ازش پرسیده شده برای گرفتن یه جواب واقعیه یا هدف پرسیدن فقط مسخره کردن ملیت خانوادگیشه.
شاید اگر بقیه ی آدم های این سلول ها اینجا بودن خودش هم داشت این پسر رو مسخره میکرد اما وقتی تنها میشدن...اون میدونست که فلیکس کسی نیست که دلش بخواد در مقابلش بایسته.
چونه اش رو روی زانو هاش گذاشت و جواب داد:
-پدرم توی همین کشور به دنیا اومده، من تاحالا غذای گرجستانی نخوردم.
فلیکس پنج قدم تا تخت برداشت و خم شد تا تشک زیرش رو لمس کنه.
-خاچاپوری رو باید امتحان کنی...اگر روزی تونستم تو و جوردن رو کنار هم ببینم، حتما براتون یه خاچاپوری درست میکنم.
-چرا اینکارو میکنی؟
روی تخت دراز کشید و لب زیریش رو گزید، درد داشت دیگه مثل خون توی رگ هاش به جاهای دیگه ی بدنش هدایت میشد...جزام هم انقدر سرعت نداشت!
-چون...
روی تخت جا به جا شد و به سمت راست دراز کشید تا درد بدنش کمتر بشه و خوشبختانه همین هم شد چون تنها قسمتی از بدنش که درد رو هنوز نچشیده بود همون قسمت راست بدنش محسوب میشد.
-دلم میخواد یه روز یه آدم خوب باشم، جوردن و تو این قبرستون رو یکم راحت تر کردین.
-شماره ی ۳۴۵ وقت رفتنه.
لبخند تلخی زد و دوباره روی تخت نشست. کمر دردمندش رو مالشی داد و زیر لب زمزمه کرد:
-هیچ وقت فکر نمیکردم روزی از صدای یه خانم متنفر بشم...
مایکی میخندید، صدای خنده ی نخودیش...امروز قشنگ تر از قبل بود.
-خیلی خب سرکار خانم من هیچی برای بردن ندارم، بزن بریم.
مایکی نیمنگاهی به زن زندان بان که لبخندی ریز روی لبهاش بود و رژ لب براق روی لبهاش رو بهم میکشید تا جلوه ی بیشتری پیدا کنه انداخت و واقعا از ته دلش حس عمیق گناه رو چشید وقتی به این فکر کرد که جوردن چقدر زیبا تر و پاک تر میخندید بهش.
وقتی که نمیتونست پرتقال پوست بکنه و همیشه دست هایش از عطر شیرینش خیس میشد اما هر بار اصرار داشت که مشتی ازشون روتوی حلقش فرو بکنه.
وقتی که عطر فرانسوی زنونه ی مورد علاقه ی مایکی رو قبل از سرکار میزد...مایکی انگار داشت میمیرد، تک تک خاطرات روزهای اول تا آخر رو مثل یک فیلم سیاه سفید از یه نوار خاطرات توی ذهنش میدید...فیلم سینمایی قشنگی میشدن، مثل بارون توی صحرای لیبی، شگفت انگیز بود.
-دلمون برات تنگ میشه.
در میله ای زندان باز شد و فلیکس دوباره فلز های سرد و تنگ دور دستهاش رو حسمیکرد.چقدر از اینکار متنفر بود.
-اصلاح میکنم، فقط تو دلت برام تنگ میشه و شاید جوردن که هر بار برام شکلات پسته ای میاره...میدونستی هر شب گریه میکنه؟از روز اولی که باهم دیدار داشتیم...اوه نه، از روز اولی که من رو دید درواقع و من حسش کردم فین فین میکرد، هرجلسه فکر میکردم منشأش چیه و بعد فهمیدم انقدر گریه میکنه که فرصت گرفتن بینیش رو نداره...جالب تر اینکه یه سالی میشه سکس نکرده!باورت میشه مایکی و خانم زندان بان؟!
نیاز داشت تا قبل از رفتنش جای اون پسر بیچاره این دو بی همه چیز رو بابت کار غیر انسانی ای که کردن ملامت کنه...حداقل اون باید حق این پسر رو میگرفت.
مایکی لب پایینش رو جوید و دستی به موهای چربش کشید.
-تو واقعا زبون تلخی داری.
-قبل از رفتن باید میگفتمشون.
با اینکه میدونست زن اصلا خجالت نکشیده و حتی اونقدر گستاخ هست که از رفتارش عصبانی بشه اما باید این رو میگفت، شاید یه روز توی تعطیلاتش، زمانی که داره پاستا با سس مخصوص مادر بزرگش رو میخوره و سریال مورد علاقه اش رو میبینه به این فکر کنه که سرکار با معشوقه ی یه انسان واقعی توی این دنیای حیوانات سکس کرده...شاید اون روز عذاب وجدان اونقدری پرش کنه که به فکر خودکشی بیوفته.
شاید اون روز خودش رو حلق آویز کنه، شاید بره کلیسا و دعا کنه یا حتی شاید جوردن رو پیدا کنه و ازش طلب بخشش کنه...بابت هر یک از این احتمالات هم که شده، باید این رو میگفت.
قدم های آهسته ای سمت جلو برداشت و از این بابت که خداحافظی نکرده پشیمون نشد.
اون باید مایکی رو یه روزی دوباره میدید، این قرار نبود آخرین بار باشه.
هیچ وقت آخرش نبود...
--- ---
-این مال توئه.
نامه رو از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و روی میز سرد فلزی گذاشت.
با سر انگشت هاش پاکت نامه رو به جلو هول داد و به پشتی صندلی تکیه زد.
صدای فین و فین بینی جوردن بعد از چند دقیقه تنها چیزی بود که سکوت توی اتاق رو از بین میبرد.
شاید واقعا ندیدن گاهی اوقات بد نباشه، جوردن میتونست راحت پیش اون گریه کنه، بدون اینکه حس ضعیف بودن داشته باشه...چون فلیکس نمیدید.
از اینکه ندیدن میتونست گاهی مفید واقع بشه تعجب میکرد...شاید واقعا...همیشه قرار نیست همه چیز جنبه ی منفی داشته باشه.
گاهی از دست دادن به قیمت به دست آوردن چیزهایی تموم میشه که تا به حال حسشون نکردی.
مثل راحتی یک شخص کنارت، مثل توجه کردن بیشتر خنده های نخودی یه زندانی...مثل ندیدن خیانت های پی در پی شخصی که دوستش داری.
گاهی ندیدن میتونه احساسات رو نجات بده...شاید اگر خیلی چیز ها رو نمیدید، اون الان کنارش بود.
باهم دخترشون رو بزرگ میکردن...شاید آرژانتین نفرت انگیز نمیشد و هزاران شایدی که با لبخند غمگین ادا نمیشد.
-اونم حالش خوب نبود.
از روی صندلی بلند شد، بوی سیگار گرون قیمت و وانیل نزدیک در منتظرش بود، وقت تلف کردن وابستگی می آورد و وابستگی...موندن.
برای دخترش...نباید میموند.
یک قدم...سه قدم...ششمین قدم.
لبخند عمیقی زد و سرش رو به سمت جایی که منبع راحیه ی وانیل و سیگار قوی تر میشد برگردوند:
-ممنون آقای رئیسجمهور.
بلند تر از قبل گفت:
-جوردن مراقب خودت باش، ممنون برای صبوریت.
و فقط صدای گریه های پی در پیی که در تلاش برای خفه نگه داشتن صداش بود جواب حرف محبت آمیزش شد.
سخت مشغول شکسته شدن بود، نباید به دل میگرفت.
-بریم ال پاچینو؟
-قبلش...باید به یکی تلفن بزنم.
حتی با اینکه نمیتونست ببینه اما حدس اینکه صورت نارسیس کنارش از عرق خیس شده کار سختی نبود.
-یه تماس به دوستمه.
دستش رو به جلو دراز کرد و با خوش رویی گفت:
-زندان بان اینجا شمایی؟
مردی دست پاچه در حالی که داشت بادومی رومیجوید جواب داد:
-بله؟
مرد با اخم های در هم رفته سری تکون داد و گفت:
-گوشیت رو بده بهش.
زندان بان مشت بادومی که توی دستش بود رو توی جیب شلوارش ریخت و موبایلش رو از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید.
-میتونی شماره بگیری؟
-کار سختی نیست.
انگشت هاش رو آهسته روی دکمه های موبایل گذاشت و زیر لب اعداد رو به ترتیب مرور کرد.
دو دقیقه ی بعد تلاش میکرد تا با مردی که احتمال جواب دادن تماس هاش به صفر میرسید ارتباط برقرار کنه و در کمال تعجب با آخرین بوق که دیگه داشت ناامیدش میکرد تلفن رو جواب داد.
صدای خسته و عصبیش از پشت گوشی بلند شد:
-الو؟
-سلام...اوراسیا.
تلخ خندید و سکوت کرد.
-نگو...
-اره، باید قطع کنم.مراقب گلدونم باش.
تلفن رو قطع کرد و موبایل رو به مرد کنارش برگردوند.
-رمزی حرف میزدی؟
-جناب رئیس جمهور!
تای آبروی راستش رو بالا انداخت و روی پاشنه ی پاش چرخید...کلافه کردن این مرد اصلا سخت نبود، اونم توی این وضعیتی که اون برای خودش میساخت.
دستی به موهاش کشید و چنگی به بازوی فلیکس زد و اون رو دنبال خودش کشوند... از جهنمی به جهنم دیگه...فقط امیدوار بود غذاهای اونجا کمتر بوی اسپرم بده.
--- ---
-باید لباس هات رو عوض کنی.
توی زانوهاش رو بهم چسبوند و به صندلی تکیه داد.
-همینا خوبه دیگه اذیت نکن.
مرد از روی کلافگی نفس عمیقی کشید و انگشت های عرق کرده اش رو روی پیشانی چروک خورده اش فشار داد.
-چیزی هست بخوای...؟
-نه.
شاید اگر وضعیت الان جور دیگه ای بود و با آدم کمتر خطرناکی داشت این مسیر رو طی میکرد توقف کوتاهی برای دیدن دخترش میکرد اما الان هر حرکت ریسک محسوب میشد، همینکه به اون پسره ی احمق زنگ زده بود خودش ریسکی ترین کار ممکن توی این دورانش محسوب میشد.
فقط یکم دیگه باید صبر میکرد، همه چیز دست میشد...میدونست این آدم ها زیر قول و قرارشون نمیزنن، لااقل رئیسش نه، اون بهش نیاز داشت.
چشم هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد به چیزهای بهتری فکر کنه، اینکه همه چیز میتونست خیلی زودتر و راحت تر تموم بشه.
یه حموم آب گرم نیاز داشت ولی از محالات به نظر میرسید.
-فلیکس، از این به بعد تا زمانی که بری زندان لالی خب؟
تک خنده ی مسخره ای کرد و صاف روی صندلی نشست.
-بی رحمی دیگه.
زمان برای هرکس یه جوری میگذره، برای مرد صندلی جلو که داشت رانندگی میکرد شاید به سختی هزار سال میگذشت و برای رئیس جمهور قلابی...به تندی خالی شدن یه ساعت شنی.
برای فلیکس مثل پر کردن یه استخر بود، متعادل، هیچ وقت حس نمیکرد فشاری از طرف زمان روی دوشش سنگینی میکنه...شاید واقعا کلاه دوز دیوانه درست میگفت، آقای زمان یه جاهایی از زندگی خسته میشه و هیچ وقت پیداش نمیکنه.
آقای زمان هرگز نتونست از فلیکس سبقت بگیره، هیچ وقت کاری نکرد حس کنه برای چیزی دیر شده اما بهش این ساعت های متعادل رو ذهر کرد...با یه دلتنگی وسیع و غمی از گذشته که هرگز نمیتونست فراموشش کنه.
مردم به بچه هاشون مثل یه بذر درخت آب و صبر رو هدیه میدن تا بتونن از میوه هاش استفاده کنن اما فلیکس... اون جسیکا رو بزرگ میکرد تا یه روز با تمام سرعت ازش فرار کنه و دور بشه، بهش پرواز کردن رو یاد میداد برای همچین روز هایی.
برای اینکه وقتی هجده سالش شد، یواشکی سیگار کشید و دوست پسرش خواست شب رو توی اتاق اون بگذرونه...بره.
برای این که مثل امروز دیگه پیش یه غریبه صبر نکنه تا پدرش برگرده...بره، با تمام توانش فرار کنه و دیگه منتظر نمونه.
اون بچه رو برای منتظر نموندن بزرگ کرد، برای اینکه کسی نه مثل خودش و مادری که هیچ برنامه ای برای زندگیش نداشت بشه.
تمام راه رو به زندگی آینده ی جسیکا فکر میکرد، وقتی به ورودی زندان کره ی جنوبی رسید برای اولین بار حس کرد زمان هیچ وقت نمیتونسته شکستش بده...آقای زمان اصلا از وجودش با خبر هم نبود.
-پیاده شو.
در سمت مخالفش باز شد و باد تندی داخل وزید.
نقطه ی بیابانی ای رو برای ساخت یه زندان انتخاب کرده بودن.
لبخندی زد و خودش رو از داخل ماشین کوچیک مرد بیرون کشید.
توی هوای گرم و خشک نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت، مهم نبود میتونه ببینه یا نه، ماه همیشه توی تاریکی قابل دید بود...حتی برای آدم هایی که نمیتونستن ببینن.
-کشور مزخرفی دارید.
لب زیرینش رو به دندون گرفت و اجازه داد تا مرد بازوش رو به هر طرفی که میتونه بکشه، هنوز چیزی شروع نشده حس خستگی میکرد.
-چیزی هست قبل رفتن بهم بگی؟
-خودت باش.
-پند خوبی بود بابابزرگ.
صدای زنی با لهجه ی شدیدی و احمقانه ی کره ای توی گوش هاش پیچید که انگار داشت به داخل یه رستوران دعوتش میکرد.
-لعنتی من کره ای زیاد بلد نیستم...
مرد بازوی فلیکس رو رها کرد و سرش رو نزدیک برد و گفت:
-هم بند کریستوفرِ، بفرستش اونجا و منتظر دستور بعدی باش.
زن آهسته سرتکون داد و با ملایمت بازوی فلیکس رو گرفت و به سمت اتاق بازرسی کشید.
-کاری داشتی خبرم کن...
فلیکس ایستاد و پرسید:
-به هرکسی بگم میخوام با نارسیس حرف بزنم میفهمه؟
-اره...نارسیس.
جالب به نظر میرسید، از الان... مشتاق دیدار دوباره اش با این پسر بود.
-میبینمت، مواظب خودت باش.
دستش رو داخل جیبش گذاشت و روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت ماشین حرکت کرد.
زن بازوی فلیکس رو ول کرد و دستش رو سمت دکمه های لباسش برد.
-خودت درمیاری یا من درشون بیارم؟!
همون طور که حدس میزد... حداقل اوضاع اینجا بهتر بود.
قدمی عقب رفت و با لبخند گفت:
-خودم درشون میارم.
گلوی خشکی داشت، بی صبر بود و بوی تارت میوه میداد پس اونقدر ها هم از داشتن این شغل راضی نیست، شاید هزینه ی کمر شکن شهریه ی دانشگاه دخترش اونرو مجبور به انتخاب این شغل کرده بود.
استرس نداشت و فقط میخواست از اینجا بزنه بیرون تا یه سیگار بگیره، احتمالا از همون زنایی هم بود که دل خوشی از مردها ندارن چون حس نکرد رد نگاهش روی خودش باشن.
لباس هاش رو یکی پس از دیگری از تنش بیرون کشید و دور خودش چرخید.
-خوبه؟
-اره.
چهارتا کلمه بلد بود حداقل.
به سختی لباس های زبری که به دستش داد و بوی وایتکس میداد تنش کرد و پشت گردنش رو خاروند...حتی درست لباس نمیشورن!
دوباره بازوش رو چنگ زد و به سمتی که تاریکی مطلق بیش نبود کشید...اونقدر راه های مختلفی رو طی کرد تا بالاخره صدای آدم ها رو شنید...بیشتر انگار داشتن پچ پچ میکردن...هیچ کس سوالی نپرسید، هیچ کس حرفی نزد...فقط بردنش، به سمت یه اتاق که قرار بود سرنوشتش رو تعیین کنه.
-از هم بندت سوالات رو بپرس و دردسر درست نکن.
-شماره ام؟
-۱۰۸
بازوشرها شد و با پرتاب دست ضعیف زن به داخل اتاق تقریبا قدمی جلو رفت.
بوی کنجد له شده میومد...خب حداقل قابل تحمل تر از جای قبلی بود.
در با صدای مهیبی بسته شد و میتونست صدای کشیده شدن پارچه ای مثل پارچه ی لباس خودش رو روی زمین حس کنه.
صدای ورق خوردن، بالا کشیده شدن بینی و کنجد له شده... واقعا آدم سختی به نظر میرسید.
-خب؟
نفس عمیقی کشید و تشک و ملحفه رو روی زمین گذاشت.
-یه توضیح مختصر از جغرافیای اتاق بده.
پوزخند، این قرار بود تنها جوابی باشه که ازش میگیره؟!بهش گفته بودن فعال سیاسی هست اما نگفته بودن بیشعور هم هست!
-با پوزخند نمیتونم بفهمم چند قدم تا بخش من مونده.
-فقط...
صدای شیرینی داشت...مثل شکری که روی اجاقی نرم شده.
-سمت چپ حرکت کن، اگر شانس بیاری بهت تخت میدن یا میفرستنت به یه بند.
-تو هم بند منی، این چیزی بود که اون گفت.
با شصت به پشت سرش اشاره کرد و فقط امیدوار بود منظورش رو به مرد بی اعصاب مقابلش که به شدت واکنش های هیستریکی نشون میداد رسونده باشه.
خوش صدا بود، حتما چهره ی خوبی هم داشت...
-توالت دقیقا دریه که دستت رو روش گذاشتی، سه قدم برو به چپ و تا ده قدم جلو تر مال توئه.
فضای زیادی بود.
حداقل برای یه آدم کور مثل فلیکس این فضا زیادی بود، توی ده قدم توانایی اغفالش رو هم داشت، چه برسه به اعتراف کشیدن ازش!
-تو...
-یه لطفی کن.
با پاهاش ملحفه رو به سمت نه قدم جلوتر کشوند و در حالی که سعی میکرد با لمس تشک زیر انگشت هاش روی زمین رو بپوشونه ادامه داد:
-تا وقتی از حرفی که میخوای بزنی مطمئن نشدی صحبت نکن، من واقعا از خوردن حرف متنفرم...اسمت چیه؟
کریستوفر اونقدر یکدفعگی فضای شخصی و تنهاش رو با یه پسر به این پر جنب و جوشی تقسیم کرده بود که مغزش توانایی جواب دادن به سوالات درهم و یهویی تر از خودش رو نداشت.
شک داشت توی این چند ماه کسی جز زندان بانش رو هم دیده باشه!
کتاب بین دست هاش رو بست و خودش رو ناخودآگاه به سمت گوشه ترین بخش اتاق کشوند که یک قدم بیشتر با جایی که نشسته بود فاصله نداشت.
از وجود نابینای کنارش، وحشتناک سردش میشد.
-کریس صدام کن.
-باشه کریس...حالا مایلی حرفت رو کامل کنی یا من میتونم بخوابم؟
-تو نمیتونی بخوابی.
فلیکس حاضر بود قسم بخوره هنگام به زبون آوردن این جمله چنان اخمی کرده که انگار همون جنبش سیاسی ای که توی ذهنش داره جلوی چشم هاش تحقق پیدا کرده.
فقط حیف بود که توانایی دیدنش رو نداشت.
-چرا؟
-شام...میدن.
خجالتی بود یا فقط از صحبت کردن باهاش لذت نمیبرد؟!
اون احمق ها واقعا نباید بی اطلاع مینداختنش توی قفس شیر...اصلا شاید صرع داشت و یهو افتاد مرد!فلیکس نمیتونست ببینه چیکار میخواست بکنه؟!
-کریس تو صرع داری؟
عجیب بود، عجیب تر و عجیب تر هم میشد وقتی اخم میکرد و چشم های چروک خورده اش جمع میشد.
سری به دو طرف تکون داد و عضلات بدنش رو شل کرد و روی زمین دراز کشید.
-نه ندارم.
-خوبه چون من نمیبینم...
-میدونم، چی صدات کنم؟
-هرچی دوست داری.
شونه بالا انداخت و دستهاش رو زیر سرش گذاشت.
الان توی موقعیتی نبود که بخواد به اسم گذاری روی خودش فکر کنه، فلیکس، یونگ بوک و حتی یه اسم زنونه مثل سامانتا هم هیچ قابل اعتراض نبودن چون گرسنه بود و خوابش میومد و نیاز به زمان داشت تا بفهمه چجوری باید دهن این پسر مرموز بغل دستش رو که حتی نمیدونست چه شکلیه باز کنه.
-باشه...
-به هرحال توی این چهار چوب کوچیک جز من و تو کسی وجود نداره پس هرچیزی که بگی احتمالا یا منظورت به منه یا خودت.
کریستوفر مثل پسر های کلاس اولی که جواب سوال ساده ای رو پیدا کرده ان و نمیدونن چجوری باید به زبون بیارنشون، اخم کرد و داد زد:
-نه!
فلیکس از بلند شدن صدای پسر کنارش لرز خفیفی کرد و تپش قلب ناگهانیش رو نادیده گرفت.
-لطفا آرومتر فریاد بزن پسر.چی نه؟
-نه، با خودم هم صحبت میکنم... متاسفم که صدام رفت بالا، مدت طولانی ای میشه که با کسی صحبت نکردم.
مشخص بود چون دیگه حتی میلی به ورق زدن کتاب توی دستش هم نداشت و فقط صدای قیژ آهسته ی چسب بد خشک شده ی وسط برگه ها که گاهی بازتر از حد معمولشون میشدن میومد.
خداروشکر میکرد که قبل از کور شدنش اونقدر وقت داشته تا با دقت به یه سری مسائل دقت کنه.
-خیلی خب پس هر موقع شام رو آوردن با اون اسم مزخرفی که قرار بهم بدی صدام کن میفهمم با کی هستی، یکم چرت میزنم کریس.
عجیب، عجیب تر و عجیب تر... اما بهش یه حس کمرنگ شده رو یادآوری کرد.
حس انتخاب بین یه عالمه کلمه برای صدا زدنش تا یه مدت طولانی...حس صحبت کردن با یه شخص و استفاده از جملات خاک خورده ی روی زبونش و تنها نبودن.
عجیب، عجیب تر و عجیب تر...
YOU ARE READING
YUme
Fanfiction"قلبم، بدنم، روحم... همه شده بخشی از تو...دیگه به من تعلق ندارن!" "من نخواستمش!" "من خواستم، و تا تهش هم برای به دست آوردنت میمونم...یا زخم هام به چشمت میاد یا خودم، مطمئنم." Chanlix-