2

55 11 5
                                    

کالیفرنیا-
1989.1.12
"کجا؟!"
دست های سرد جسیکا رو توی دستش گرفت و بوسه ی نرمی روی پوست نرم و سفیدش نشوند.
مایه ی شرمساری بود، همچین پدری بودن، اما چاره ای نداشت.
به چشم های قهوه ای رنگش که از غبار غم کدر شده بود چشم دوخت و جواب داد:
"تا تو بستنیت رو بخوری میام، میخوام برم یه چیزی رو به دوستم بدم.منتظرم میمونی؟!"
جسیکا با چونه و لبهای جلو اومده اهسته سر تکون داد و به جلو خم شد.
با لبهای شکلاتی شده اش گونه ی فلیکس رو بوسید و عقب رفت تا روی صندلی پارک بشینه.
عروسک باربی توی جعبه رو محکم بین بازوی چپش فشرد و مشغول به خوردن بقیه ی بستنیش شد.
از روی زمین بلند شد و به سمتی که مرد بلند قد سیگاری پشت درخت ایستاده بود و با اخم نگاهش میکرد برگشت، قدم های بلندی سمتش برداشت و دستهاش رو داخل جیب کت چرم مشکیش فرو برد.
"تو فلیکسی؟"
"منتظر کس دیگه ای بودی؟"
"نه..."
سیگار رو از بین لبهاش بیرون کشید و زیر پا انداخت، از بالای شونه به دختر بچه ی روی صندلی نگاهی انداخت و با سر بهش اشاره کرد:
"اون عروسک چند؟"
"درست صحبت کن تا جواب درست بگیری، چشم هات رو هم از روی دختر من بردار."
"دختر؟"
پوزخندی روی لب هاش شکل گرفت که از هزاران توهین هم بدتر بود.
لبهای خشکیده اش رو تر کرد و موهای نیمه بلند چربش رو که سعی کرده بود مثل ترمیناتور کوتاه کنه عقب زد. سکوت ازار دهنده اش رو شکست و سیگار دیگه ای از جیبش بیرون کشید.
"چندسال توی این کاری؟"
عجیب به نظر میرسید، دفعه ی سومی بود که ازش مواد میگرفت و حالا داشت ازش راجع به سابقه ی کاریش سوال میکرد؟!
یه چیزی اینجا عجیب به نظر میرسید، اینکه حتی مکس نیومده بود تا مواد رو تحویل بده و از خودش خواسته بود تا بره به مشتری سوریس بده هم عجیب به نظر میرسید.
سه بسته که به سختی توی یه کوله جا میشد...برای چی یک نفر باید توی یک روز انقدر مواد میخرید، اونم توی پارکی که تا ایستگاه پلیس اونقدر هم فاصله نداره.
قبل از پا گذاشتنش به این پارک چرا فکر این جاش رو نکرده بود...؟!
بزاق دهانش رو به سختی توی گلوش فرو داد و بسته های مواد رو سمت سینه ی مرد پرت کرد.
قئمی عقب رفت و داخل چشم هاش که موجی از برق خوشحالی یا شاید هم ترس خودنمایی میکرد خیره شد.
تموم شد؟!به این زودی؟!
نیم نگاهی به دختر کوچکش که با ناراحتی به لباس صورتی رنگش خیره شده بود انداخت، حالا کی میخواست اون رد بستنی رو پاک کنه؟!
باور نکردنی به نظر میرسید برای هرکس دیگه ای که میتونست نگرانی ذهنیش رو بخونه، اما اون یه پدر بود، اینکه حتی فکر کنه قرار گریه ی دخترش رو به خاطر یه بستنی ببینه حالش رو بد میکرد...
با صدای قدم های شخصی از پشتش چشم هاش رو روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
"شلیک نکن، اژیر راه ننداز و فقط منو ببر..."
زن نسبتا قد بلندی که موهای قهوه ای رنگش رو سمت راست شونه اش بافته بود و به نظر میرسید هفته ها برای دستگیریش نتونسته درست بخوابه و پلک سمت راستش گاهی تیک میزد، در حالی که اسلحه ای رو سفت توی دستهاش گرفته بود قدم های لرزونی برداشت و مقابلش ایستاد.
"تو همون جدیده ای نه؟مثل اینکه پول زیاد روت تاثیر نداره."
زن بود، مهم ترین مسئله همین بود...زنی که تونسته دستگیرش کنه، زنی که میتونست حداقل یه مدتی رو مراقب دخترش باشه.
فلیکس دست هاش رو بالای سرش مشت کرد و به زن که حالا اخمی وحشتناک عصبی روی صورتش پدیدار شده بود چشم دوخت.
"باهات میام فقط خواهش میکنم دخترم متوجه نشه."
نمیدونست درست متوجه شده یا نه اما لحظه ای نگاه زن تغییر کرد، دستهاش  شل تر شد و خواب الودگی و استرس از وجودش رفت.
چشم هاش هرگوشه ای از پارک رو به دنبال دختر بچه ای میگشت با اینکه بهش نگفته بود دخترش همراهشه.
"روی صندلی نشسته، لباس صورتی تنشه داره بستنی میخوره، ده متر عقب تر سمت راست..."
دستبند اهنی رو از کنار جیبش باز کرد و دستهای پسر رو در حالی که هنوز هم تفنگ توی دست راستش میلرزید دستبند زد.
سرش رو نزدیک به گوشش برد و زمزمه کرد:
"مادرش کجاست؟"
"اون بدتر از منه، خواهش میکنم مراقبش باش کمیسر..."
"لو."
بازوی فلیکس رو توی چنگش کشید و به مردی که پشت سرش توسط پلیس های مرد داخل ماشین برده میشد اشاره کرد.
"اینو ببرین بازداشتگاه تا من بیام."
به فلیکس که رنگ پریده به نظر میرسید و لبهاش از ترس بدون هیچ حرفی باز و بسته میشدن خیره شد و نفس عمیقی کشید.
دنیای بزرگی بود اما هیچ وقت نمیفهمید چرا مردم فکر میکنن برای محافظت کردن از خانواده باید دست به چیزهایی بزنن که دنیا براشون حکم مرگ میبره.
باید با دختر بچه ی بی نوای این مرد چیکار میکرد؟!
"اسمش چیه؟"
در ماشین سیاه رنگی که راننده تازه پارکش کرده بود رو باز کرد و فلیکس رو به زور داخل برد.نگاه نگرانش از هرگوشه ای به دختر بچه میوفتاد و کاسه ی چشم هاش رو از اشک پر تر میکرد.
نگران این نبود که ممکنه ازاد نشه، دفعه ی اولش نبود اما اون چند روزی که قرار بود جسیکا توی خونه تنها بمونه عذابش میداد...اینکه اینبار دیگه کسی نبود تا مراقبش باشه.
"انقدر کله نکش جواب منو بده اگه میخوای فعلا نفرستنش اون خراب شده ای که بچه های بی والد رو میبرن!"
سرش ور بالا گرفت و دستپاچه جواب داد:
"باشه باشه...جسیکا، اسمش جسیکاست، هشت سالشه...اهل صحبت کردن نیست اونقدر، فقط بهش نگو من کجام."
هنوز اونقدر بی رحم نشده بود که به یه دختر هشت ساله بگه پدرش افتاده زندان به خاطر داشتن یه باند مواد مخدر توی کل کشور های بزرگِ تولید مواد.
پوزخندی زد و در عقب ماشین رو محکم بست، از دیدن مداوم عکسش توی خونه، دستشویی و محل کار داشت عصبی میشد اما حس دل نگرانی شدیدی که نسبت به بچه ی داخل پارک داشت حالش رو بدتر میکرد.
حتی ثانیه ای احتمال این رو نمیداد که ممکنه دروغ گفته باشه، اون نگاه نگران مال یه ادم غریبه ی سو استفاده گر نبود.
توی این سرمای زمستون هیچ مرد کله گنده ای توی کالیفرنیا با یه دختر بچه نمیومد بیرون تا براش بستنی و عروسک باربی بخره.
توی پرونده ی تمیزی که براش درست کرده بودن، یا حداقل کمیسر قبلی با پول زیر میزی براش درست کرده بود نه اسمی از بچه اومده بود و نه همسری پس احتمال دروغ گفتنش نسبی به نظر میرسید اما در هر حال...هیچ بچه ای لایق این نیست که ساعت ده شب توی خیابون بین یه عالم مواد فروش و معتاد و دزد و خلافکار رها بشه.
کم نبودن پرونده هایی که توی کشو، میز و کل اتاقش پخش و پلا افتاده بودن و باید با ده بیست سی چهل انتخابشون میکرد تا بتونه حلشون کنه.
مادر پیرش و زانو های اب اورده اش میتونستن نیم ساعت برای یه دختر بچه ی صورتی پوش با لپ های اویزون سرخ شده صبر کنن!
قدم های نرم و اهسته ای داخل پارک برداشت و با لبخند مصنوعی  به جسیکای هشت ساله که تمام صورت و لباسش شکلاتی شده بود خیره شد.
روی زانو هاش نشست و دستش رو سمت موهای قهوه ای حلقه حلقه شده اش برد.
"تو باید جسیکا باشی."
موهای نرمش رو پشت گوشش زد و کلاه صورتی رنگش رو پایین تر کشید.
"سردته؟"
نگاه سرد و متعجب ترسیده ی جسیکا روی صورتش میخکوب شده بود...از اول هم میدونست ادم درستی برای ارتباط برقرار کردن با بچه ها نیست.
"دوست پدرتم اونجوری نگاه نکن."
رنگ نگاه دختر بچه با شنیدن کلمه ی پدر عوض شد؛ اشک داخل چشم هاش حلقه زد و به ثانیه نکشید که صورت شکلاتیش با اشک های ریز و تندی خیس شد.
"بابام کجاست؟"
"کمی..."
با شنیدن صدای مارین مثل برق گرفته ها از جا پرید، جوری گردنش رو برگردوند که یه لحظه حس کرد استخوان های گردنش شکستن!
"برو تو من بعد میام."
لوئیزا دستش رو سمت جسیکا دراز کرد و دست بستنی شده اش رو توی دستش گرفت.با حس خیسی چسبنده ای لبهاش شکل منزجر کننده ای گرفت اما تمام سعیش رو میکرد تا لبخندش رو حفظ کنه.
"بابا یه کاری داشت رفت انجام بده، گفت با من بیای خونه...میای؟من خیلی تنهام."
جسیکا بینی خیسش رو بالا کشید و دست زن رو محکم تر گرفت و از روی صندلی بلند شد.
لوئیزا با حس چسبندگی بیشتر دستش، لبش رو توی دهانش کشید و فحش نامفهومی نثار خودش کرد.
"اگه بابا گفته...باشه."
به سمت ماشین قدیمی که تازه با اخرین پس اندازش خریده بود حرکت کرد و دختر بچه رو به سختی سوار ماشین کرد.
نفس راحتی کشید و در عقب ماشین رو باز کرد، بطری ابی رو از داخلش بیرون کشید و روی زمین مشغول شستن دستهاش شد.
"واقعا چرا براش یه دستمال کاغذی نگرفت؟!"
با حس تمیزی دستهاش لبخندی زد و لباس خاکستری رنگش رو از تنش بیرون کشید و دستهاش رو خشک کرد، با وضعی که اون بچه داشت احتمالا باید یه سر تا مغازه ی لباس فروشی کودکانه هم میرفت چون نه کسی توی خانواده ی پر جمعیتش دختر به ایم سن داشت و نه خودش لباس بچه نگه میداشت توی خونه!
به بدن نیمه لختش نگاهی انداخت و کش موهاش رو باز کرد. باز اینجوری حداقل کمتر دیده میشد.
بطری خالی شده رو روی زمین پرت کرد و در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه که با صدای کر کننده ی زنگ موبایلش از جا پرید.
"ولنتین میکشمت...باز چی شده؟"
صدای نفس های بریده ی مانوئل با آژیر سه ماشین اتش نشانی که با سرعت از مقابلش حرکت میکردن خود به خود حس استرس رو دوباره بهش برمیگردوند.
"نیاین اینجا...بازداشتگاه رو بمب گذاری کردن همه ی ساختمون ریزش کرده نیاین اینجا."
با ترس به دختر بچه ای که صدای گریه هاش  کل ماشین رو پر کرده بود خیره شد، خبرنگاری که با چهره ای بهم ریخته داشت گزارش زنده میداد و تمام شهر از صدای لرزونش پر شده بود...تک تک بیلبورد های انلاینی که تا ساعتی پیش از اکانت های اسپاتیفای خواننده ها، اجرا های موسیقی و اگهی های تبلیغاتی شامپو و صابون غذا های تند شهر رو مزین کرده بود حالا داشتن هم زمان خبر سوختنِ بزرگترین بازداشتگاه منطقه رو بهش میدادن.
موبایلش که با صدای بوق ازار دهنده ای پر شده بود روی صندلی عقب انداخت و کتف های عرق کرده اش رو به در ماشین تکیه داد.
با صدای محکم بسته شدن در ناگهانی لرزید و قدمی جلو پرید.
دستش رو با ترس روی پیشونی اش گذاشت و سر خورد و روی دو زانو خم شد.
موهای بلند لختش رو چنگ زد و نفس های عمیقی کشید تا سردردی که هفته ها مهمان مغزش شده بود رو اروم تر کنه.
فقط شش هفته بود که ترفیع گرفته بود...نباید انقدر اتفاق براش میوفتاد.
"مگه این پسر کیه که به خاطرش کل کالیفرنیا رفته رو هوا؟!"
موهاش رو کنار زد و چشم هاش رو روی هم گذاشت، لنزش توی چشم هاش اذیتش میکرد و صورتش مثل گدازه داغ شده بود.
اول باید جسیکا رو به یه جای امن میرسوند، اتفاقات دونه دونه حل میشد...فقط باید یکم دیگه دوام می اورد.
گلوش رو صاف کرد و از روی زمین بلند شد.
در جلویی رو باز کرد و سوار ماشین شد.استارت زد و به صورت خیس از اشک جسیکا نگاه انداخت.صدای نفس های بریده بریده اش تلخ بود، مثل قهوه ی سردی که امروز صبح ولنتین روی کل موهاش خالی کرد!
"ولنتین بود، برادر کوچیک ترم...سه سال ازت بزرگتره."
لبخند زد و فرمون رو توی دستش چرخوند، صلیب طلایی رنگ بلند توی گرنش رو صاف کرد و پرسید:
"تو دوستی نداری؟"
جسیکا سری به دو طرف تکون داد و در حالی که با انگشت هاش بازی میکرد جواب داد:
"جین...دایی کوچیکم."
پس یه نفر دیگه هم توی این ماجرا قرار بود دخیل باشه.در حالی که سعی میکرد از مسیر خونه منحرف نشه دست راستش رو پشت سرش برد و کمی خم شد؛ موهاش توی صورت دختر بچه رفت و صدای اعتراضش بلند شد.
"ببخشید باید گوشیم رو بردارم."
جسیکا با چشم های بسته صورت لوئیزا رو کنار زد و گفت:
"بهت میدمش...بابام میگه موقع رانندگی نباید کار دیگه ای کرد."
"بابای قانون مندی داری!"
خودش از حرفی که زد خنده اش گرفت...قانون مند!
کسی که عضو بزرگترین باند مواد مخدر دنیاست ادم قانون مندی بود؟! اره خب مگر موقع رانندگی میتونست قانون رو رعایت کنه!
صاف روی صندلی نشست و به جسیکا که بینی خیسش و میخاروند و گوشی رو با دست دیگه اش سمتش گرفته بود گفت:
"نشونی از این عموی خوشگلت نداری؟"
"دایی!"
"همون."
موبایل رو گرفت و لبخندی به چراغ قرمز که یک دقیقه زمان براش خریده بود زد.
موبایل رو توی دو دستش گرفت و توی نوتش اطلاعاتی که تازه پیدا کرده بود رو یادداشت کرد.
"از کجا فهمیدی خوشگله؟"
شونه ای بالا انداخت و به جوکی که دوستش براش پیامک کرده بود خندید.
"قیافه بابات خوب بود احتمال دادم داییتم خوشگله دیگه...بیا اینو بخون."
موبایل رو به دست دختر بچه داد و با سرعت از بین ماشین هایی که داشتن از پشت چراغ سبز شده رد میشدن بیرون زد.
"ولی این بامزه نیست."
با لبخندی که به سختی میتونست جمعش کنه نیم نگاهی به دختر بچه که با صورت خنثی و لب های از هم باز شده ای به صفحه ی گوشی نگاه میکرد خیره شد و گلوش رو اهسته صاف کرد.
"خیلی خب با یه چیزی بازی کن تا ببرمت پیش ولنتین، اون رو اصلا زاییدن برای خندوندن، میدونی که چی میگم؟"
"نه.متوجه کلماتی هم که استفاده میکنی نمیشم."
ارتباط گرفتن باهاش به اندازه ی کشف یه فسیل پونصد هزار ساله سخت بود.
نفس عمیقی کشید و صدای ضبط رو بلند تر کرد.
شاید سکوت بیشتر باب میل دختر بچه های الان باشه!
"داییم توی کره ی جنوبی زندگی میکنه...شماره تلفش رو بلدم."
لوئیزا با لبخند غیر قابل کنترلی سر خم کرد و جیغ خفه ای کشید.
"افرین دختر باهوش!"
مشکلات داشت دونه دونه حل میشد!
لپ های شکلاتیش رو فشرد و گوشی رو از دستش چنگ زد.
ماشین رو نزدیک خونه پارک کرد و توی شماره گیر شماره ای که جسیکا با تته پته میگفت رو گرفت.
"برو داخل، در هیچ وقت بسته نیست."
خم شد و در حالی که به صفحه ی موبایلش نگاه میکرد دستش رو روی در کشید و با پیدا کردن دستگیره بیشتر خم شد و در سمت دختر رو باز کرد.
اهسته ضربه ای روی شونه اش زد و با شنیدن صدای جیغ برادر کوچکترش از طبقه ی اول فریاد کشید:
"ولنتین مراقب انیا باش تا من برمیگردم!"
ضربه ای روی پیشونیش کوبید و از ماشین به سرعت پیاده شد.
موبایل رو بدون اینکه قطع کنه داخل جیبش گذاشت.
"ببخشید پرنسس خانم."
دختر بچه رو زیر بغلش زد و بی توجه به داد و بیداد جسیکا و لگد های نسبتا محکمی که توی پهلوش میخورد تند از طبقه ی اول بالا رفت.
سه سال پیش اگر طبقه ی اول رو به جای یه زن چاق رومانیایی که از قضا معتاد هم بود میگرفت الان مجبور نبود با بوی پیاز و ماری جوانا رو به رو بشه.
چراغ زرد رنگی توی راهرو سو سو میزد و خبر از سوختنش میداد، این ساختمون همین الان هم برای تحمل کردن یه خانواده ی سیزده نفره با یه پیر بی پول معتاد زیادی عمر کرده بود.
ولنیتن توپ فوتبال رو سمت دختر پاهای مادرش پرت کرد و از روی پاگرد طبقه ی اول بلند شد.
"به خانم مایرز میگی هواچیمایی که درست کردم رو پس بده؟!"
"اره ولی هواچیما چیه؟"
شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
"مغزت برای درکش ناتوانه بهش فکر نکن."
جسیکا رو روی زمین گذاشت و دست به سینه ایستاد، از ضربات مداوم پاهای قدرتمند یک دختر بچه ی صورتی پوش متعجب بود!انگار کل عمر کوتاهش رو توی باشگاه ها گذرونده بود.
بی توجه به کوفتگی پشتش و توهینی که ولنتین بهش کرده بود نفس عمیقی کشید و موهاش رو کنار زد:
"حس نمیکنی این لگد پرونی ها برای اسب های داخل تویله ست نه یه دختر خانم؟"
جسیکا با اخم چنگی به دامن پف دارش زد و جواب داد:
"تو منو دزیدی!بهم دروغ گفتی!بابام کجاست؟"
ولنتین با شصت به جسیکا اشاره کرد و پرسید:
"این کیه؟"
"از لباس هات بهش بده یادم رفت براش چیزی بخرم، به مامان بگو بهش خوب برسه و اذیتش نکن ولنتین!قسم میخورم تمام وسایل اتاقت رو مجانی بفرستم طبقه ی پایین اگه اشکش دربیاد!"
روی دو زانوش خم شد و دختر که دلخور توی خودش جمع شده بود رو در اغوش کشید.
"یکم مدارا کن، پدرت برمیگرده."
یقین داشت، اون مرد که بزرگترین باند مواد رو توی دنیا داشت امروز با ترس و نگرانی دختر کوچکش تسلیم شده بود، امکان نداشت از زندان برای دیدن این بچه بیرون نزنه!
فرار میکرد، روی اسمی که از پدرش به ارث برده بود حاضر بود قسم بخوره!
از روی زمین بلند شد و دستی به کمر لختش کشید، خدا رو شکر میکرد که حداقل نیم تنه ی ورزشی تنش بود.
"مارین! شام!"
مادرش از روی کاناپه اهسته بلند شد و با قدم هایی به اهستگی یک تنبل به سمت اشپزخونه رفت.
اخرش از شدت استرس توی خیابون های کثیف کالیفرنیا جون میداد!
به سمت راه پله برگشت وبا قدم های بلندی از ساختمان خارج شد.
با ویز ویز موبایلش ترس مثل سطل اب سردی بدنش رو فرا گرفت.
با دست های لرزون و چشم هایی که از خستگی و خواب سیاهی میرفت گوشی رو از جیبش بیرون کشید و به پیامکی که از گابریل اومده بود خیره شد...یادش نبود...چند دقیقه ی پیش داشت چیکار میکرد؟!
گابریل؛ چرا باید بعد از اتفاقی که توی دو روز اخیر افتاده بود بهش پیام میداد؟!
موبایل رو به صورتش نزدیک تر کرد و لنز رو با انگشت توی چشمش تکون داد.
اونقدر ها هم حرف مهمی برای گفتن نداشت!
چی بود جز یه عذرخواهی و قرار دوباره گذاشتن...
در ماشین رو باز کرد و موبایل رو روی صندلی بغل انداخت، در رو بست و سرش رو روی فرمون انداخت و چشم هاش رو روی هم گذاشت.
از خستگی زیاد حتی دیگه مطمئن نبود بتونه الان پلک هاش رو از هم باز کنه!
"گرسنمه، خسته ام و خدا لعنت کنه منو که نرفتم فرانسه."
الان زمانش نبود، میتونست استراحت رو برای یک روز دیگه بزاره...به هرحال، همیشه این پرونده قرار نیست ادامه داشته باشه!
صورت گریون اون دختر بچه چیزی نبود که بخواد هر بار با پلک روی هم گذاشتن به یاد بیاره!
"بزن بریم لو...بزن بریم."
سرش رو بلند کرد و استارت زد، با بیشترین سرعتی که قطعا غیر مجاز بود ماشین رو توی خیابون های شلوغ کالیفرنیا به سمت بازداشتگاهی که لوکیشنش رو ساعتی پیش براش فرستاده بودن حرکت کرد.
با فکر به اینکه حتی چند نفر ادم توی اون فضای بسته بین اونهمه پرونده جزغاله شدن هم حالش رو بهم میزد.
بوی جنازه های پزشکی قانونی به اندازه ی کافی غیر قابل تحمل بود! نیازی نداشت همکار های جدیدش رو توی موقعیت های مرگ و زندگی ببینه.
سال پیش که کمیسر رو به خاطر رشوه و دخالت در یکی از قتل های زنجیره ای دستگیر کردن نباید جواب تلفن تیلور رو میداد.
باید ساک یوگاش رو میبست و یه راست میرفت خونه، یه اب کرفس و سیب برای خودش درست میکرد و شب رو هم بستنی  میخورد و سریال مورد علاقه اش رو نگاه میکرد.
یک شب و بزرگترین اشتباه زندگیش رو مرتکب شد.
اگر میرفت توی عربستان هم کار میکرد انقدر مشکل نمیداشت که توی کالیفرنیا داره!
درخواست های متعددی که از فرانسه گرفته بود رو رد کرد و خودش رو با تمام توان به این شهر خراب شده رسوند برای چی؟!
کم خوابی؟استفاده ی بیش از اندازه قرص های ضد استرس و اعصاب و افسردگی؟!
تهش هم که خونه ی شبیه به لونه موشش رو نم گرفت و سقفش ریخت!
از چاله در اومد و مستقیما در چاه سقوط کرد...چی دیگه بدتر از این میتونست بشه؟!مردن مدونا؟!
ماشین رو پایین تر از بازداشتگاه پارک کرد و با اخم به اتش نشان هایی که هنوز مشغول خاموش کردن ساختمون بودن زل زد.
صدای فریاد های دردمند ادم هایی که هر لحظه ممکن بود اشنای اون از اب در بیان توی گوشش به طرز ازاردهنده ای زنگ میزد.
"وحشتناکه."
لرز به استخوان هاش افتاده بود و تازه به یاد اورد که هنوز توی سرمای زمستون به سر میبرن.
اتش نشانی که صورتش از دوده ی سیاه پر شده بود نیم نگاهی به اسمون و بعد به بدن نیمه لخت لوئیزا انداخت و بهش نزدیک شد.
"کمیسر لو هنوز زمستونه در جریانید؟"
"گرمای خبری که بهم دادن سرما رو از توی تنم بیرون کرد، فلیکس... نه منظورم متهم کجاست؟"
مرد دهان باز کرد تا حرفی بزنه که با صدای فریاد اشنایی سر هردوی اونها به سمت منبع صدا چرخید.
مردی که دست تا صورتش از خون پر شده بود و مشغول پانسمان کسی بود سراسیمه به سمتشون اومد.
گابریل با صورتی هویدا از ترس چنگی به بازوی لوئیزا انداخت و زمزمه کرد:
"نمیبینه لو!گفت نمیبینه و غش کرد."
کی نمیبینه؟!چی نمیدید؟!
اتش نشان بینیش رو بالا کشید و با صدایی گرفته پرسید:
"کی؟"
گابریل چیزی نمونده بود که از خستگی روی زمین بیوفته و با تمام وجود گریه کنه.
روی زانو هاش خم شد و با صدایی دو رگه فریاد زد:
"فلیکس نمیبینه!کر شدین؟!میگم نمیبینه!منم تجهیزات ندارم!..."
چیزی بیشتر از اون نمیشنید...
همه چیز مثل یه اوای غم انگیز زمستانی بود، شاید هم پاییز...پاییزی که بوی قهوه ی یخ کرده، صدای گیتار یک غریبه و بوسه ی غریبانه تر معشوق دروغگویی اون رو پر کرده بود.
فلیکس نمیدید...نمیدید.
  

YUmeWhere stories live. Discover now