11

39 13 2
                                    

-چون تو دلیلی هستی که من به بهشت باور دارم.

1989,2,12

زندان کره جنوبی-
-چیزی فهمیدی ازش؟
-نه.
فلیکس انگشت های یخ کرده اش رو بین موهاش کشید و بدون مقدمه چینی رفت سراغ اصل مطلب.زمان زیادی نداشت...این رو خوب میدونست.
-چرا منو آوردی جایی که دیگه نمیشه ازش اومد بیرون؟
-منظورت چیه؟
مرد هول شده بود، گونه های تب دارش از دونه های عرق پر شده بود...
-منظورت چیه؟
-منظورم دقیقا همونیه که گفتم.
-وقتی عمل داری.اخر هفته.
برای اولین بار این براش مهم نبود.میتونست دخترش رو ببینه، ولی اول باید از این خراب شده میومد بیرون و با توجه به حرف هایی که گاستون با قاطعیت بهش زد این تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید.
دلتنگ بود...و اصلا نمی‌خواست فکر کنه اون شخص کسی جز دخترشه!
قول داد...به خودش قول داد دیگه هیچکسی نتونه قلبش رو تصاحب کنه، نفس کشیدنش رو وابسته کنه و حالا حس میکرد با چند روز کوتاه همین اتفاق داشت براش می افتاد.
-من باید از اینجا برم بیرون!
-میری...بهت قول دادم.
بوی شدید وانیل میداد زمانی که نفس های گرمش رو صورت سرد فلیکس پخش میشد.
-فقط باید ازش چیزایی که می‌خوام رو بفهم، فقط یه آدرس لعنتی.
-اون حرف نمیزنه!
مرد مشت سخت کرده شده اش رو روی میز آهنی کوبید و گفت:
-پس مجبورش کن!
-باشه!
مرد با ابروهایی بالا پریده به نامه ی روی میز خیره شد و پرسید:
-همین؟نمیخوای بحث کنی؟
فلیکس پاکت نامه رو بین انگشت هاش فشرد و نفس عمیقی کشید.
برای دیدن دوباره ی دخترش، هر کاری میکرد.
-عمل من رو وقتی انجام بده که جای نقشه اش رو فهمیدم و فرداش، آزادم کن؛ فهمیدی؟
-انقدر از خودت مطمئنی؟
حالش از نقشه ای که داشت بهم میخورد...از اینکه مجبور بود به آخرین راه عمل کنه نفرت داشت.دلش نمی‌خواست درگیر این مشئله بشه اما لااقل الان، الان که داشت خودش رو توی این مخمصه می انداخت ترجیح میداد نبینه...بیشتر از این نبینه چون وقتی که آزاد بشه قطعا دنبال اون چهره میگرده و نمی‌خواست چهره اش رو با چشم هاش به خاطر داشته باشه.
-اره ایمان دارم.اینو برسون به آدرسی که نوشتم روس پاکت...تو زودتر میفرستیش.
-قطعا!
پاکت رو از روی میز کشید و بین دسته‌اش جا به جا کرد.
سنگین به نظر نمی‌رسید و آدرسی که یادداشت شده بود جای پرتی هم نبود.
مرد زیر چشمی به فلیکس خیره شد و پرسید:
-فامیلی داری؟
-یه دوست...می‌خوام ببینم گلدونم در که وضعیتیه...نترس فقط یه نامه‌ست.من زیر قولم نمی‌زنم.همینجوریشم یکی دیگه دنبال سر به نیست کردن من هست.
مرد خندید و نامه رو داخل جیب پنهان کتش گذاشت.
-یه زنِ.
-حدس میزدم.
مرد ابرویی بالا انداخت و پرسی:
-چطور؟
-این جزئیات داخل کار...باور کن فقط از یه زن برمیاد.
چطور یه زن می‌تونه همه رو روی دستش بچرخونه و هنوز هم کسی نتوانسته شناسایی اش کنه؟!
-درسته.
از روی صندلی بلند شد و گفت:
-برات آذوقه می‌فرستم...سعی کن دوام بیاری. هر هفته بهت سر میزنم که ببینم چطور پیش رفتی.
-میخوام از تلفنت یه استفاده ای بکنم نارسیس.
مرد با اخم، مردد گوشی موبایلش رو بیرون کشید و سمت پسر جوان گرفت.
بی رنگ و رو و زرد شده بود، انگار غذای زندان بهش ذهر شده بود و نمیتونست هیچ چیزی رو درست هضم کنه...غذا...موقعیت و حتی زندگی الانش رو.
خیلی کوتاه شماره ای رو گرفت و با شنیدن صدای مردی خندید.
-پس گلدونم هنوز سالمه.
جین از ترس روی تخت نشست و پرسید:
-تلفن زندانه؟
-بهت زنگ میزنم مرد...یکم دیگه.
تلفن رو از گوشش دور کرد و سمت جایی که بوی عطر مرد رو حس میکرد گرفت.
-نتونستم قطعش کنم.
-مشکلی نیست.
مرد گوشی موبایل رو پس گرفت و دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برد:
-اون کیه؟
-تنها دوستی که دارم.
و آماده بود تا وقتی دوباره تونست ببینتش خفه اش کنه که تمام این مدت جواب تلفن هاش رو نمیداد.
وقتی صدای نفس کشیدن مرد مقابلش منظم شد به سمت در قدم های کوتاهی برداشت و روی پنجمین قدمش ایستاد.
-در رو قفل کردی؟واقعا؟
-بسه.
مرد کت و شلوارش رو درست کرد و در رو برای فلیکس باز کرد و با پشت دست کمرش رو به سمت بیرون هول داد.
دوازده پله ی زیر زمین رو باید بالا میرفت تا به حیاط پشت زندان برسه و نمیتونست تا ورودی همراهیش کنه.
-یه دختر میاد دنبالت.تا پله ها میبرتت.حق نداری باهاش حرف بزنی.
-باشه.
حق بحث کردن نداشت، هنوز هم باید تا جشن فارغ التحصیلی دخترش زنده میموند.
وقتی بازپس توی دستهای مرد اسیر شد و تا بالای خیاط کشوندش بوی مرگ بار زمستون رو حس میکرد...بوی زندگی ای که دیگه جریان نداشت.
الان باید برای دخترش آدم برفی درست میکرد، کیک میپخت و کارتون مورد علاقه اش رو باهاش تماشا میکرد ولی به خاطر یه حماقت بچه گانه خودش رو توی دردسر بدی انداخته بود.
-فکر کنم واقعا نمیشه جلوی سرنوشت رو گرفت.
لب گزید و به قدم های بلند کرد که ازش دور میشد گوش سپرد.
حضور زنی رو با بوی آشنایی احساس میکرد...دختری که امیدوار بود کشب که فکرش رو میکرد نباشه.
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
دیوانه نشده بود...بیچاره، احتمالا!
عرق سپری پشت گردنش نشست و حالا سرما شروع به گرمای شدیدی روی پوست بدنش کرد.
-سوالم اینه که تو اینجا چه غلطی می‌کنی.
-من از دیروز فهمیدم اینجایی!
زن انگشت هاش رو دور بازوی لاغر فلیکس پیچید و نفس عمیقی کشید.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود چون حدس میزد الان یه دختر بچه ی کوچولو داره که بیرون از اینجا داره بدون هیچ والدینی روزهاش رو سپری می‌کنه و باید احتمالا الان براش توضیح بده که چرا اینهمه مدت بدون هیچ خبری گم و گور شده!
-من مادرشم خب؟اونقدر بی عاطفه نیستم که تو فکر می‌کنی پس قضاوتم نکن.
توی سرمای زمستون قلبش از چیزی که فکر میکرد بیشتر یه زده بود.با هرکلمه ای که همسر سابقش به زبون می آورد ترکی بزرگ تر و حتی مرگبار به سینه اش می‌نشست.
فقط کاش هیچ وقت پیداش نمیشد...نه اینجا، و نه هیچ جای دیگه ای.
گره ای به محکمی یک طناب دار بین ابروهاش انداخت و قدم هایش رو آهسته تر برداشت.نباز داشت، به اینکه درمورد هرچیزی با این زن صحبت کنه و میتونست حتی اگر بایسته و هر دقیقه یک قدم برداره بازم زمان برای حرف هاشون کم میاد.
-قضاوتت میکنم چون بوی عطر میدی ولی بچه ات رو نه!
اونقدری عصبانی بود که دندون هاش روی هم کلید شده بود و صدایی بلند برای فریاد کشیدن کلماتش نداشت.
-من...خیلی خب باشه متاسفم بچه کجاست؟
فلیکس سرجاش ایستاد و اینبار به خودش جرات داد.
دهانش رو باز کرد و فریاد کشید:
-الان؟الان می‌پرسی بچه کجاست؟!اصلا اسمش رو میدونی؟!
حس شل شدن انگشت های زن از کنار بازوش نشون میداد؛ اون ازش ترسیده.
هول کرده و گناهکاره...آدم های گناهکار در برابر فریاد عدالت سست میشن.
هنوز اینکه اون چرا اینجاست یه علامت سوال گنده توی ذهنش بود ولی الان شرایط سرو کله زدن با این رو نداشت.
اینکه اون توی این خراب شده از کره ی جنوبی چیکار می‌کنه مهم نبود...حق نداشت حتی اسمی از دخترش ببره وقتی حتی یک دقیقه رو صرف این نکرد که بهش محبت کنه.
زن با چشم های پر شده از اشک قدمی عقب رفت و دستش رو توی جیبش گذاشت.
-من می‌خوام جبران کنم یونگ...
-چی رو جبران کنی؟ اون بچه اینجا نیست تا ببینه...
نفس عمیق اما لرزونی کشید:
-من هم دیگه نمیبینم...
-من...
-تو تو تو، شده یه بار به جای من به ما فکر کنی؟
زن دوباره، اما اینبار با احتیاط انگشت هاش رو دور بازوی فلیکس انداخت و سکوت کرد.
نمیدونست از کجا و حتی چجوری تمام اتفاقاتی که بعد از ترک خونه براش افتاده بود رو براش تعریف کنه.این قطعا آخرین باری بود که تنها میشدم تا صحبت کنن.
از همون اول هم نباید به اون دختر اعتماد میکرد...
موهای کوتاهش رو پشت گوشش زد و گفت:
-من و دختر یکی از این کله گنده های کره ای باهم بودیم، همون شب میخواستم برگردم قسم میخورم!
فلیکس با اخم هایی که حاصل فکر کردن و به یاد آوردن خاطراتش بود به راه رفتن های آهسته اش ادامه داد.میخواست ته این ماجرا رو بشنوه؛ توجیه بی اساسش رو.
-میخواست از شر خانواده ی خودش راحت بشه و من احمق هم کل شب نگران بچه بودم...پیچ رو برگشتم و ماشین چپ کرد؛ یادم نیست چیشد ولی دختره خیلی صدمه دیده.توی کماست و من دقیقا از همون سال تا الان اینجام...نمی‌دونم بیدار شده یا نه اما وقتی بیدار بشه منم از اینجا میام بیرون می‌دونم...عاشقم شده بود.
تک خنده ای کرد و باز هم سکوت رو در ادامه پیش گرفت چون اخم های مرد کنارش هنوز در هم بود.
-بچه پیش داداشمه؟
-لیلیث!
سالها بود این کلمه رو داد نزده بود...اسمی که حس میکرد مثل یه کتاب غیر قانونیِ.
چشم هاش با اینکه نمی‌دید اما سایه ی زن رو احساس میکرد.
پلک هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
-من بزرگش کردم و وقتی میگی بچه عصبی میشم...لااقل بهش بگو جسیکا.امیدوارم اونقدر هم احمق نباشی که به کسی بگی ما...
-من نه اصلا.نزدبک راه پله وایستادیم...کسی اینجا نیست، ساعت خوابه میدونی دیگه.
فلیکس آروم سر تکون داد و دستش رو روی انگشت های لیلیث گذاشت...لیلیث، لیلیث...این اسم شیرین و پر از شیطنت بود.
-واقعا نمیبینی؟
-فکر کردی حقه‌ست؟
زن شونه ی بالا انداخت و پله ها رو آهسته بالا رفت.
-اره.روی پاگرد دومیم...چه اتفاقی افتاد؟
از اینکه میتونست با یکی راحت باشه خوشحال بود.از اینکه یکی میدونست واقعا چقدر مشکل داره و نیازی نبود بترسه هم خوشحال بود...لیلیث، باید ازش نفرت می داشت ولی برای الان، وجود اون بهترش میکرد.
-خطا کردم، کمیسر عوض شده بود، گیر افتادم و رئیس هم بی دقتی کرد...اینجام تا یه کاری بکنم از همون خلاص بشم.بعد از اینجا برنامه ات چیه؟
-منظورت چیه؟
پله ی پانزدهم رو رد کرد و نفس سنگینی کشید.
دلش نمی‌خواست اون اینجا باشه...
-بعد از آزادیت.
-چرا فکر کردی آزاد میشم؟دختره توی کماست...سالها.شایدم اصلا توی کما نیست و خواسته من اینجا باشم چون اونو‌چند سال روی تخت بیمارستان انداختمش.
-لیلیث؟
لیلث بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و با بعضی که با تکرار اسم جسیکا توی ذهنش تشدید میشد جواب داد:
-بله، فلیکس؟
فلیکس از زن جدا شد و پرسید:
-واقعا میخواستی برگردی؟
-اره...
با اینکه دیر بود اما این جواب، گرمای امید به وجود فلیکس بخشید...شاید اگر نمی‌رفت خیلی چیزها تغییر میکرد اما اون الان...با این وضعیت، خوشحال بود مادر دخترش هنوز زنده‌ست.
-پس وقتی اومدی بیرون پیدامون کن، هنوز دیر نشده اگر دنبال جبران میگردی.
زن با چشم های پر شده از اشک تند سر تکون داد، هنوز باور نمی‌کرد مرد مقابلش بیناییش رو از دست داده.
اشک یمج گوشه ی چشمش رو کنار زد و گفت:
-حتما اینکارو میکنم.
قبل از اینکه دهان باز کنه تا حرف دیگه ای بزنه زن زندان بتن سمت فلیکس برگشت و چیزی رو زمزمه کرد و اون رو با خودش برد.
امید جوانه ی ریزی به قلبش زد و حالا اون یه دلیل برای بیرون رفتن داشت...یه دلیل که اون طناب زیر تخت رو باز کنه و دیگه رویای مرگ به ذهنش خطور نکنه.
جسیکا...جسیکا.
--- ---

YUmeWhere stories live. Discover now