3

50 10 3
                                    


کالیفرنیا-
بیمارستان
1989.1.15
"هنوز به هوش نیومده؟"
گابریل با استرس نگاهی به علائم حیاتی پسری که روی تخت افتاده بود انداخت:
"فعلا نه."
استرسی که توی وجودش جوانه زده بود در حدی تشدید شد که میتونست حتی به تشنج کردنش هم فکر کنه!
لو دست های عرق کرده اش رو به شلوار جینش کشید و دوباره روی صندلی پلاستیکی داخل اتاق لم داد.
تصور چشم هایی که دیگه نمیتونست سایه ی درخت ها، نوری که به برگ های صد رنگ میخورد و درخشیدن جواهرات و حتی مردم رو ببینه واقعا دلخراش بود.
"ازمون شکایت میشه."
دستش رو بین موهای بلندش کشید و خم شد، چشم های خواب الودش رو مالید و سعی کرد به تمام اون حکم هایی که به برگه های توی دفترش اضافه شده بود فکر نکنه.
از اول هم نباید تنها میفرستادش، مسئول بود و حالا زیر بار این مسئولیت شکست خورده صدای خورد شدن استخوان هاش رو میتونست به وضوح بشنوه.
اگر نمیتونست ببینه...واقعا نمیدونست دیگه باید چیکار کنه.پرداخت خسارت هم راه حل مناسبی برای کسی نبود که به خاطر نم زدن و ریختن سقف خونه اش دوباره به خونه ی پر جمعیت مادرش برگشته.
"وکیلت گفت همه چیز درست میشه، پای هممون گیره احمق!"
پوزخند صدا داری زد و به پشتی صندلی تکیه داد.
"احمق؟ازعزیزم به احمق رسیدم؟"
"من منظورم چیزی نبود."
گلوش رو صاف کرد و از روی صندلی بلند شد.بی توجه به تلاش های ناموفق گابریل برای توجیه کردن خودش از اتاق بیرون رفت و کش و قوسی به کمر دردمندش داد که صدای وحشتناکی از ستون فقراتش بلند شد.
پرسنل بیمارستان با ترس از کنار اتاق رد میشدن، نیم نگاهی با فضولی به داخل می انداختن و با قدم های بلند و تندی دور میشدن...یکی فکر میکرد قاتلی رو میبینه که مجروح شده، یکی متجاوز و بقیه...هرکس فکری راجع به مرد روی تخت میکرد اما خیلی وقت بود که دید لو راجع به فلیکس عوض شده بود.
دزد؟خلافکار؟اون فقط یه پدر بود...یه پدر تنها، مثل مادر خودش که سالها با نوازش دستهای زبرش توی شب های خواب الودگیش روی گونه هاش بزرگ شده بود.
تصور اینکه چطور قرار بود این پدر و دختر باز، با این وضعیت همدیگه رو ملاقات کنن هم حالش رو بد میکرد.
چه توضیحی داشت برای دختر بچه ی بی قراری که توی اتاق برادرش به سختی این چند روز رو میخوابید و برای نبود پدرش گریه میکرد؟!
پدر...واقعا که این کلمه برازنده اش بود.
راهش رو به سمت کافه تریای بیمارستان تغییر داد و دستی به
پشت گردنش که عرق سردی کرده بود کشید.یکم دیگه توی این محیط زننده میگذروند خودش هم بیمار میشد.
صدای فریاد شبانگاهی بیمار ها و پرستار هایی که با جملات مسخره سعی میکردن ارومشون کنن تن خودش رو هم میلرزوند چه برسه به الکسا...الکسا!
اصلا توی این سه روز کجا رفته بود؟!
تلفنش رو از داخل جیبش بیرون کشید و در حالی که روی صندلی سفید کافه تریای داخل بیمارستان مینشست و به پرستار های کمی که مشغول صحبت کردن و قهوه خوردن بودن خیره شد.
بیشتر شبیه یک شبکه ی تلوزیونی بود، اخبار هر بیمار رو باهم رد و بدل میکردن...بیمارستان واقعا شوخی جالبی برای اسم گذاری به نظر میرسید وقتی همچین موش های فضولی لباس فرم میپوشیدن!
شماره الکس رو گرفت و به بوق ازاردهنده و پیغام گیر مزخرفش که میگفت کاش یه وقت دیگه بهم زنگ بزنی، قول میدم جوابت رو بدم زیر لب فحشی داد.
"حتی توی پیغام گیرت هم داری از مردم خواهش میکنی."
موبایل رو توی جیب کتش گذاشت و سرش رو پایین انداخت که به برخورد گرمای بخار چیزی نزدیک صورتش لبخندی روی لبهاش شکل گرفت.
بوی شیرین شکلات و قهوه، حس خوبی بود وقتی دردش رو با همچین چیزی معاوضه میکرد.
سرش رو بالا گرفت و به مرد قد بلند میاسنالی که با لبخند نگاهش میکرد چشم دوخت.
کت و شلوار گرونی به تن داشت و همچین بیمارستانی اومده بود، قطعا برای چیز خوبی پا به اینجا نذاشته بود!
"شما؟"
"یه رهگذر."
رهگذری که بی منفعت کاری نمیکرد، خوشحالی؟معنی این لغت رو دیگه واقعا باید با شجاعت میپذیرفت که توی زندگیش وجود خارجی نداره.
ثانیه ای بودن اون حس لبخند های شیرینی که هرکس ببینه دلش میخواد داشته باشتش!
لیوان کاغذی رو با انگشت سمت مرد هل داد و قبل از اینکه از روی صندلی بلند بشه و دوباره خودش رو به دخمه ی مرگ فلیکس برسونه گفت:
"نمیتونم از رهگذر ها چیزی بگیرم...میگن مسمومین!"
مرد پوزخند صدا داری زد، دستهاش رو درهم گره کرد و به کمیسری که با غرور سعی میکرد خستگیش رو دلیلی برای ضعف ندونه چشم دوخت.
"دیا کوچولو...هنوز هم که وقتی سرت گرم یه عروسک میشه بقیه ی چیز ها رو یادت میره!"
دیا...اخرین باری که کسی جرات صدا کردنش به این اسم رو داشت سالها میگذشت.
خشم و تعجب داخل چشم هاش موج میزد. برگشت و قدم های بلندی سمت میز برداشت.
"تو منو چی صدا زدی؟"
مرد دستی به کت سرمه ای رنگش کشید، لیوان کاغذی رو از روی میز برداشت و یک ضرب محتوای نیمه داغ داخلش رو سر کشید.
ابرویی بالا انداخت و با لبخند دور دهانش رو پاک کرد و لیوان رو داخل سطل اشغال کنار میز انداخت.
"اشتباه کردی کمیسر، واقعا خوشمزه بود...توی تصمیم گیری دقت بیشتری بکن."
تصمیم گیری...بازی با کلمات، اشاره های غیر مستقیم...اگر متوجه اینها نمیشد قطعا باید شغلش رو کنار میذاشت.
اما داشت به کی اشاره میکرد؟!اصلا اون کی بود؟!
"تصمیم گیری برای چی؟"
سری تکون داد و قدم های اهسته ای سمت راهروی مخالف لو برداشت.
"اون لعنتی یه چیزی میدونه..."
"کجا؟"
با شنیدن صدای گابریل از پشت سرش اولین قدمی که برداشته بود رو برگشت و به مردی که همچنان سلانه سلانه قدم های نرمی به سمت خروجی بیمارستان برمیداشت اشاره کرد.
"اون یه چیزی میدونه!باید بگیرمش!"
گابریل بی توجه به تحریک شدن بیش از اندازه ی زن شونه ای بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد:
"دلیل کافی ای نیست برای گرفتنش، منم الان میتونم بیام بگم تد باندیم...باور میکنی؟"
با اینکه میدونست چیزی که حس کرده راجع به اون مرد کاملا درسته اما حق با گابریل بود، چه دلیل قانع کننده ای برای حکم سریع دستگیریش داشت؟!دونستن؟!حتی حکم هم نداشت!
این چه چیزی رو اثبات میکرد؟!اون درمورد قهوه صحبت کرد و حتی اگر این بیمارستان دادگاه هم بود باز هم دلیلی وجود نداشت برای اینکه بتونه دستگیرش کنه...هیچ چیز کافی نبود.
هر چیزی که توی این پرونده ها میدید فقط با یکم پول، مثل اب رود خانه های توی روستا میرفتن و راهشون رو ادامه میدادن.
"لعنت بهش."
با هجوم تعداد زیادی پرستار از کنارش در ثانیه متعجب سرش رو برگردوند و به در اتاق فلیکس که تازه ازش بیرون اومده بود خیره شد.
با ترس چنگی به بازوی گابریل زد و توجهش رو سمت اتاق جلب کرد...کارشون تموم بود...
با سرعت به سمت اتاق شماره ی 704 دوید و زیر لب دعایی که مادرش شب ها وقتی میدید خوابیده رو زمزمه میکرد خوند.
"به او و خانواده اش معرفت را عطا کن که با امرزیدن گناهانشان او و قومش را نجات خواهی داد، پروردگارا؛ مارا دلی پراز زحمت و از همین رو افتاب تابان ما از عرش طلوع  خواهد کرد  تا کسانی را که در تاریکی و سایه مرگ ساکنند روشنایی بخشد...گام های مارا در مسیر صلح و سلامت هدایت فرما...نباید بمیری...نباید..."
توی چهارچوب در ایستاد و به صدای بوق ممتد دستگاه کنار بدن بی جونش چشم دوخت...صدای وحشتناکی که میدونست معنی خوبی نداره.
چشم هاش رو روی هم گذاشت و دستی به موهای بلندش کشید، بیشتر خوند و اونقدر زمزمه کرد و صلیب دور گردنش رو بین دو انگشت شصت و اشاره اش سابید که سوزش پوست انگشت هاش رو احساس میکرد.
نباید میمرد، حداقل نه الان که دخترش منتظرش بود...اونا باهم خداحافظی نکرده بودن!این عادلانه نبود.
"برگشت! بیمار برگشت!"
دو پرستار و گابریل که معلوم نبود کِی خودش رو به تخت بیمار رسونده لبخندی از سر اسودگی زدن و قدمی عقب تر برداشتن.
گابریل به صورت عرق کرده ی لوئیزا که چیزی نمونده بود تا غش کنه خیره شد و اون نگرانی به ثانیه نکشیده با دیدن وضعیت تازه ی فلیکس جاش رو به عصبانیت و خشم غیر قابل کنترلی داد.
دست های مشت شده اش رو داخل جیبش فرو کرد و از پرستار ها خواست تا اتاق رو ترک کنن.
لوئیزا با خالی شدن اتاق، روی زمین سر خورد و نشست، سرش رو بین دستهاش گرفت و نفس عمیقی کشید.
"ازش خوشت اومده که انقدر داری خودت رو برای درمانش اذیت میکنی؟"
مسخره بود، وقتی چهره ی گریون یه دختر بچه رو توی ذهنش تصور میکرد مردم راجع بهش چه فکری میکردن؟!دوست داشتن شخصی که به ساعت نکشیده باهاش صحبت کرده؟!
"دیگه وقتی تو همچین فکری میکنی نمیتونم از مردم توقعی داشته باشم...کِی بلند میشه؟!"
گابریل با اخم های در هم رفته سرم نیمه خالی بالای تخت رو برداشت و در حالی که مشغول عوض کردنش بود گفت:
"به زودی..."
"اگر نتونه ببینه؟"
با ترس، منتظر جوابی از جانب گابریل که در سکوت پشت بهش ایستاده بود صبر کرد و از روی زمین بلند شد.
چی میتونست بگه؟!هر جوابی که به این سوال ترسناک میداد باز هم شدت بد بودن ماجرا رو کاهش نمیداد، دکتر متخصص باید معاینه اش میکرد اما تقریبا مطمئن بود...با اون اسیب دیدگی وحشتناکی که اون روز داخل چشم هاش به وجود اومده بود احتمال دیدنش به صفر رسیده.
"کارمون تمومه."
سرم رو بالای سر فلیکس اویزون کرد و سراسیمه از اتاق خارج شد.

*** ***
"دکترش چی گفت؟"
دستی به پلک های خسته و سنگین خواب الودش کشید.
کش و قوسی روی صندلی فلزی بیمارستان اومد و نیم نگاهی به بچه ی فضول کنارش که صورتش با بستنی توت فرنگی پر شده بود انداخت.
حتی با اینکه توی بیمارستان اون هم با این روپوش زرد رنگ جزئی از بیمار ها محسوب میشد ولی بهش حسودی میکرد...بستنی میخورد، تو کار یه کمیسر فضولی میکرد و خرجش رو والدین احتمالیش میدادن و اصلا نیاز نبود کل روز رو به موهای چرب خودش و یه پسر بلوند اسیایی که در حال کور شدنه فکر کنه.
"میگن که عمل رو پس میزنه...احتمال اینکه یکی هم بخواد پیوند بزنه خیلی پایینه، هزینه ها رو با توجه به وکیلی که برامون انتخاب کردی میگن که دولت به خانواده ی متهم عودت میده و از حبسش کمتر میشه اما باز هم باید بره زندان...من نگرانشم."
الکسا موچینی که بین ابروهاش گرفته بود رو با اخم پایین اورد و روی کاناپه ی قدیمی چروک خورده اش پرت کرد:
"خوشحال نیستی؟"
برای گفتن اطلاعات شخصی متهم به مشاور پرونده که از قضا نزدیک ترین ادم توی زندگیشه نیاز به چیزی بزرگتر از اعتماد دوستی داشت...فلیکس با تمنایی غیر قابل هضم ازش خواسته بود تا از دختر بچه اش مراقبت کنه...اینکه چرا اسم همسر و بچه اش توی شناسنامه اش نبود و هیچ جایی ثبت نشده بود مثل یه راز سر بسته بود و حالا، لوئیزا دلش برای اشک های کوچیکی که ولنیتن براش از معصومیتشون میگفت میسوخت.
"کلافه ام...فکر کنم برای همینه."
"مشکلی پیش نمیاد لو...زمان همه چیز رو حل میکنه، تو کارت بعد از اعترافش تموم میشه و بعد..."
با بلند شدن صدای فریاد از داخل اتاق پشت سرش لحظه ای بدنش از سرما یخ زد، بلند تر و بلند تر میشد و به حدی رسید که الکسا هم متوجه صدا شده بود و دیگه حرف نمی‌زد...فلیکس بیدار شده بود و حالا کی جرات داشت پاش رو داخل اتاق بزاره؟!
چشم هاش رو داخل حدقه چرخوند و تلفن رو بدون اینکه حتی توجه کنه به اینکه قطع کرده یا نه داخل جیبش برگردوند.
دست های سرد لرزونش رو روی دستگیره ی فلزی در کشویی اتاق گذاشت و نفس عمیقی کشید...شجاعت میخواست خیره شدن توی چشم هایی که  نمی‌دید.
قدم های آهسته ای به داخل اتاق برداشت و مقابل تخت فلیکس که سرگردون سرش رو به هر طرفی میچرخوند و تختی که روش خوابیده بود می‌لرزید ایستاد.
بزاق غلیظ دهانش رو قورت داد و گفت:
"میتونی لطفاً آروم تر حرف بزنی؟"
برای یک گناهکار انتخاب گفتن چنین جمله ای واقعا اشتباه بود.
فلیکس به بانداژ سفید رنگ روی چشم هاش که گرمای بدی رو روی پلک هاش ایجاد میکرد دست کشید و لب زیرینش و بین دندون هاش فشرد، نفس هاش به شماره افتاده بود و حاضر بود قسم بخوره کمیسر حتی نمیتونه نفس بکشه!
چیزی رو میدونست که خودش ازش مطلع نبود و این عذاب آور ترین چیزی بود که میتونست حس کنه.
بانداژ دور چشم هاش رو بی تابانه با سرعت باز کرد و به پلک های سنگین شده اش که چروک وحشتناکی خورده بودن دست کشید.
به سختی از هم بازشون کرد و به سایه های سیاهی که مقابلش بود خیره شد.
"چراغ رو روشن کن کمیسر نمی‌بینم."
گابریل توی چهارچوب در ایستاد، با دیدن فلیکس که گیج سرش رو به سمت بالا پایین تکون میده، قدمی جلو تر برداشت که لوئیزا بلند و‌ محکم، با حالتی امری و دستور گفت:
"هیچکسی حق نداره پاش رو توی این اتاق بزاره!"
قدم محکم مرد به عقب برگشت و اینبار میدونست که تنها گذاشتنشون به صلاح همه ی آدم های داخل این بیمارستانِ.
در رو بست و برگه ی سفید رنگی که به تازگی پرینت گرفته بود رو روی پنجره ی نشکن در چسبوند.
انگشت اشاره اش رو به نشانه ی سکوت رو دهانش گذاشت و باقی پرستار ها رو به سمت دیگه ای راهنمایی کرد.
لو نفس عمیقی کشید و کت چرمش رو که حالا دستهاش بین آستین های چسبش داشت سوزن سوزن میشد از تنش بیرون کشید.
"کمیسر چرا جواب منو نمیدی؟"
"چراغ روشنه فلیکس..."
روشنایی؟همچین سایه ی وحشتناکی توی روشنایی امکان پذیر نبود، بچه که بود وقتی از آدم ها میترسید توی روشن ترین مکان می‌نشست تا نفسی تازه کنه...معنی روشنایی این نبود.
پوزخندی زد و دستی بین موهاش کشید.
"روشنش کن."
خنده ی عصبی ای کرد و با سکوت طولانی کمیسر صداش رو بالاتر برد.
"گفتم روشنش کن!"
ملحفه ی زبری که توی مشتش می‌فشرد رو رها کرد و با وحشتی که یک دفعه به دلش افتاده بود چنگی به موهاش زد.
"گفتم روشنش کن!"
تاریکی ترسناک بود، دیدن همچین صحنه ی بدون نوری، ندیدن رنگ مورد علاقه اش...ندیدن دختر بچه ی کوچیکش.
اینکه نگاهش با ریخته شدن اشک هاش تار نمیشدن، ترسیده بود.
میترسید، از چیزی که فکر میکرد میترسید.
مشت های محکمی به سرش زد و در حالی که بغض شکسته اش صداش رو میلرزوند فریاد کشید و التماس کرد، برای دومین بار توی تمام زندگیش، باز هم از یک زن التماس کرد.
"روشنش کن، روشنش کن روشنش کن خواهش میکنم چراغ رو روشن کن کمیسر...التماست میکنم روشنش کن."
گلوش می‌سوخت و درد بدی توی معده اش احساس میکرد اما هیچ چیز بدتر از این سیاهی مداوم بی پایان نبود.
صورتش از اشک خیس شده بود و لو میتونست ببینه از بین بریدگی های کوچک میان لبهاش خون به طرز دردنکای چکه می‌کنه.
پاهای سردش رو پایین گذاشت و ایستاد، به هر طرف قدم برمیداشت، دست راستش به چیزی برخورد کرد و صدای شکسته شدن شیشه ای بلند شد.
"روشنش کن عوضی!من‌ میترسم روشنش کن، بابا خواهش میکنم روشنش کن."
روی زمین زانو زد و با حس سوزش زانو هاش آه پر دردی کشید.
سرش، از ضربه های محکمی که هنوز هم روانه ی جمجمه ی بی چاره اش میکرد داغ شده بود.
صدای فریادش توی گریه های کودکانه اش گم‌ شده بود، صدای نفس های سنگین پدرش رو توی گوش هاش حس میکرد، اون سیاهی ابدی و چرخیدن کلید توی در...پدر...سیاهی، همیشه وقتی همینجوری همه جا سیاه میشد اولین چیزی که توی ذهنش میومد پدرش بود.
پدری که اسمش در کنار رنگ سیاه و صداب چرخیدن کلید توی در و حس ترس توی ذهنش نقش می‌بست.
پدر...همیشه همین بود، تکیه گاه، بزرگ، الگو و یا پرتلاش به اون تخم های نفرت انگیز، لبخند های چرب و موهای زل زده نمیخورد.
نفس های بی جونی  میکشید، دستش رو دراز کرد و با لمس زبری پارچه ای چشم هاش دوباره از اشک تر شدن.
سرش رو نزدیک تر برد و پلک هاش رو محکم روی هم گذاشت.
سردرد و سیاهی، چرا؟اون سردرد رو دوست داشت، بهش حس انسان بودن میداد، اینکه میتونست با فکر به چیزی حسی از خودش رو بروز بده قشنگ بود...چرا باید با این سیاهی سراغش میومد؟چرا الان؟چرا هیچکس جواب نمیداد؟چرا اون چراغ رو کسی روشن نمیکرد؟
چرا پدرش هیچ وقت ازش خداحافظی نکرد...؟!
میون اشک هایی که دیگه بی صدا روی صورتش میغلتیدن و بوی خاکی که از روی شلوار زن احساس میکرد ملتمسانه زمزمه کرد:
"من میترسم کمیسر...جسیکا...من دیگه چجوری ببینمش؟من دیگه چجوری دخترم رو ببینم؟من می‌خوام ببینمش کمیسر خواهش میکنم چراغ رو روشن کن..."
سرش رو بالا گرفت و باز هم سیاهی...چرا حداقل خاکستری نمیشد؟سیاه زشت بود، ترس داشت، مثل هیولاهایی که بچه بود سراغش میومدن، مثل چشم های پدرش...
هیچ سیاهی ای زیبا نبود...هیچ امیدی سیاه نبود...
لو ترسیده با بدنی که لرزشش به اندازه ی پسر مچاله شده نزدیک پاهاش بود و دستهاش رو عاجزانه مثل بچه ی کوچکی بهم می‌مالید و مثل مادر عزاداری که بالای سر جنازه ی بچه اش گهواره ای تکون میخورد بود به فلیکس خیره شد...
خون زانوهاش و شیشه هایی که هنوز روی لباسش مونده بودن کاشی به کاشی تخت و کنارش رو سرخ کرده بود.
"التماست میکنم کمیسر، قسم میخورم به تنها چیزی که خدا برای من گذاشته همه ی کارهایی که کردم رو گردن میگیرم، میرم زندان فقط اون چراغ رو روشن کن...فقط اون چراغ لعنتی رو روشنش کن..."
لب هاش رو به سختی از هم باز کرد، خم شد روی زمین و بدن بی جون پسر که در حال تکون خوردن بود رو در آغوش کشید.
هیچ وقت فکر نمیکرد گفتن جمله ای به این سادگی انقدر سخت باشه، گوله گوله اشک رو از چشم هاش به پایین سوق بده، قلبش رو یخ بندان کنه و صدای سوتی مثل رستاخیز رو توی گوش هاش احساس کنه...زندگی واقعا تلخ ترین هدیه ی خداوند به مردم بود و لو تازه متوجه این شده بود که چقدر شغل نفرت انگیزی داره.
سرش رو روی شونه ی راستش گذاشت و به صدای زجر آور گریه های بی پایان و فریادی که تیز تر از هر صدایی بود گوش سپرد.
باید یادش میموند، مثل یه آواز محلی، این یه درس بود و باید میفهمید که این دنیا جهنمیه که عیسی مسیح وعده اش رو داده بود...این یه درد بود که باید زخمش روی تک تک خاطرات خودش هک میشد.
"چراغ ها روشنه فلیکس... روشنه."




YUmeWhere stories live. Discover now