4

39 10 1
                                    

"هجده ساله که بودم یه ساختمون خیلی بلند رو به روی پنجره ی اتاقم بود...دور تا دورش رو خزه های سبز رنگ گرفته بود و من ازش متنفر بودم، حس میکردم اون ساختمون منم، خزه ها هم دست های پدرمه که دور گردنم پیچیده ولی مادرم یک شب اومد بالای سرم، با صورت کبود وخیس از اشکش سرش رو توی گودی شونه ام گذاشت و با دستش گردنم رو نوازش کرد...یک لمس کوچیک، یک محبت ساده...وقتی میتونه عقیده ی یه پسر بچه رو تغییر بده، پس چرا انجامش ندیم؟"
"دلم برات تنگ شده بود."
"منم..."
دستش رو روی پوست گردن پسر کشید و با لبخند گفت:
"پس برگردیم به دلتنگ شدن برای هم."

1989.1.20
کالیفرنیا، بیمارستان-

"عمل رو پس میزنه...متاسفم."
لبخندی تلخی زد و بند انگشت های یخ کرده اش رو اهسته رو ملحفه ی زبر زیرش کشید.
سرش رو روی بالشت گذاشت و اه عمیقی کشید، صدای جوییده شدن پوست لب های کمیسر ازاردنده تر ازدیدنش به نظر میرسید.
حرکت لبهای گابریل رو برای تقلا کردن توی یواشکی صحبت کردن با کمیسر حس میکرد، بوی نم خاک و خون رو میتونست از داخل اتاق بغلی بفهمه...اینکه دمای هوای بیرون از پنجره چقدر بود، افتاب دقیقا سمت راست پنجره قرار داشت یا چپ و یا وسط...فایده ی از دست دادن بیناییش این بود؟!
"کمیسر بهتره که از اینجا بری."
لو به سمت پسر غم زده ی روی تخت برگشت و به موهای رنگ و رو رفته اش که ریشه های قهوه ایش قابل دید بود چشم دوخت.
باید بهش میگفت وقتی به سقف خیره میشه بدتر به نظر میاد؟!
بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و قدمی جلوتر رفت.
"نمیخوای چیزی ازم بپرسی؟چند روزی میشه که حرف نزدی."
"چی رو دیگه باید بدونم؟قرار کر و لال هم بشم به خاطر بی امنیت بودن ایستگاه پلیس لعنتیتون؟!"
صداش اوج گرفت و رگه هایی از عصبانیت داخلش هویدا شد که تن پرستار کنار دستش رو به لرزه انداخت.
لو دستی به موهاش کشید واز پرستار خواهش کرد تا تنهاشون بزاره.
عصبانیتش رو درک میکرد، سکوتش رو میفهمید ولی اینکه میتونست چند روز رو بی خبر از دخترش بگذرونه عجیب به نظر میرسید.
اون نگرانی و عذابی که اون روز توی چشم هاش دیده بود دیگه توی این دو گوی کدر بی انتها نمیدید...
"جسیکا..."
"اسم دختر من رو فقط در صورتی بیار که بخوای خبر خوبی بهم بدی."
"باید چندتا سوال ازت بپرسم...من..."
کلافه روی دو زانوش خم شد و دست هاش رو روی صورتش کشید.
"کلافه ای؟"
"ببخشید، من از اون روز تا الان نتونستم برم خونه، دوش نگرفتم و درست غذا نخوردم...به کارهام هم نتونستم برسم و بابت این موضوع حقوق این ماهمون قطع شده پس خونه ام که سقفش نم زده و ریخته هم باید برای اماده شدن صبر کنه...فقط همه چیز زیادی در همه و نمیدونم چرا دارم اینارو بهت میگم.منو ببخش."
صندلی پلاستیکی رو از گوشه ی دستگاه کنارش کشید و نزدیک تخت برد.
به فلیکس کمک کرد تا روی تخت بنشینه و خودش هم روی صندلی ای که اورده بود نشست.
"بوی کارامل میدی."
"دسر امروز بود...متاسفم که سرت داد زدم؛ تقصیر تو نبوده...یه جورایی میدونم کار کی بود."
"متوجه نمیشم، میدونستی؟!"
با چشم های گرد شده که حالا خواب ازشون کاملا پریده بود به جلو خم شد و ارنج هاش رو روی قسمت خالی تخت گذاشت.
دفترچه ی زرد رنگ کوچکی که توی جیب کت چرمش بود رو بیرون کشید و خودکارش رو اماده باش رو خط اول کاغذ گذاشت.
"اسمش چیه؟"
"متاسفم کمیسر این اطلاعات رو نمیتونم بهت بدم."
اون همین الان هم به خاطر ندادن این اطلاعات دوتا چشم هاش رو از دست داده بود، چندین روزی میشد که توی تخت گرفتار شده بود و حالا باز هم برای ندادن اطلاعات مقاومت میکرد؟!
گرمای عذاب دهنده ای توی رگ هاش جریان پیدا میکرد و پوست صورتش رو از برنز به سرخ تغییر میداد.
نفس عیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد، شاید بهتر بود الان راجع به این مسئله باهاش صحبت نکنه....شاید بعدا خودش اطلاعات بیشتری راجع به این حادثه ی برنامه ریزی  شده بهش میداد.
"باشه پس برمیگردم سر موضوع اصلی، جسیکا...من توی سوابق تو اسم همسر هم ندیدم این بچه از کجا اومد؟"
باید بهش اعتماد میکرد؟!اگر رئیس هم از این موضوع بویی میبرد اینبار به جای چشم کل بدنش و البته دختر کوچکش رو از دست میداد...اطلاعات دادن به پلیسی که مطمئنا طرف دولت بود از ریسکی ترین کارهای ممکن بود.
همین الان هم شک نداشت پسری که اون رو به پلیس لو داده نفس های اخرش رو کشیده و شاید  الان داره توی یه گودال جسد سردش چال میشه!
"فرض رو بر این بگیر که نامشروعه، نزار بره یتیم خونه یا یه همچین جایی...شنیدم یه سیستمی هست که بچه ها رو به سرپرستی میگیره ولی نفرستش اونجا...نگهش دار...من زود میام بیرون."
"شک ندارم...درموردش هم نمیپرسم چون دردسرش برای منه.بعد از بستن پرونده ی تو، فقط بیخیال ماجرا میشم..."
با دیدن لبخند کم حال روی لبهای فلیکس سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار ادامه داد:
"فقط چون یه پدری."
"از پدرت دل خوشی نداری کمیسر درسته؟"
"اینا شخصیه!"
با شیطنت شونه ای بالا انداخت و در حالی که نگاهش رو به ناکجا ابادی از سیاهی و تاریکی دوخته بود گفت:
"سوال های تو هم همینطور."
"اینجا من به کمک نیاز دارم یا تو؟"
"چرا فکر کردی به کمک نیاز دارم؟برعکس کمیسر..."
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو روی هم گذاشت و دوباره دراز کشید.اگر قرار بود چیزی رو نبینه باز بودن پلک هاش هم با بستنشون فرقی نداشت.
"اونی که کمک نیاز داره تویی، توی بد دردسری افتادی."
"همچنان نمیخوای به من اطلاعات بدی؟"
"فعلا نه."
"جسیکا میگفت یه دایی داره...جین؟امریکاییه؟"
با یاد اوری تصویر اخم الود پسر مو بلند قهوه ای پوزخندی زد و دستش رو روی پیشانی داغ شده اش کشید.
"تب دارم به پرستار بگو بیاد."
"اگه فهمیدن بچه رو دستش بسپارم؟"
"اون نمیاد...اون هیچ وقت نمیاد."
دلیلی نداشت برای اینکه روی یه داروساز خودخواه از خانواده ی همسرش بیشتر از لو حساب باز کنه.
اون سال تا سال برای دیدار پیششون نمیومد، کادوی تولد قرص ضد افسردگی براش میفرستاد و هیچ وقت جواب تلفن های دخترش رو نمیداد، حالا فکر میکردن که میاد پیش جسیکا؟!محال بود!
"پس ادم بدی هم نیست."
پا روی پا انداخت و پرسید:
"اسم و فامیل کامل میخوام."
تک خنده ی اهسته ای کرد و انگشت هاش رو بین تارهای چرب شده ی موهایی که مطمئن بود رنگ درستی نداره کشید.
"ما اوراسیا صداش میکنیم دیگه بقیه اش اونقدر مهم نیست."
خنده اش شدت گرفت و برای اولین بار بعد از اینهمه مدت به جای فریاد شوکه کننده ی پر زجر و تمنا صدای خنده های تیز و بلندش توی اتاق طنین انداخت.
میتونست تصور کنه گابریل با دیدن این چهره الان چقدر میتونه شوکه بشه...احتمالا واکنش پرستار پشت در رو نشون میداد.
"باورم نمیشه میتونی بخندی، اونم وقتی امروز عمل جراحی ناموفق رو از سر گذروندی."
"نمیتونم تا ابد بشینم برای این گریه کنم...مرحله ی پذیرفتن برای من همیشه کوتاه بوده."
لبهای خشکش رو تر کرد و بوی کرم کاراملی که از بیرون اتاق میومد و صدای چرخیدن چرخ غذا پشت در اتاق ذوق کودکانه ای رو که سالها بود توی خودش کور کرد بود زنده کرد.
"هاناکو تسوجین...احتمال پیدا کردنش خیلی پایین تر از معادلات شما دوبرمن های کالیفرنیاست، فقط بهش زنگ بزن.خوش شانس باشی جواب میده."
دوبرمن های کالیفرنیا...شاید برای اون گفتن این کلمات اسون به نظر میرسید اما قطعا شنیدنش دلخراش تر از گفتنش بود.
فک منقبض شده ی لوئیزا و لب هاش که به فرم مثلثی شکل دراومده بود چیزی نبود که توقع داشت بعد از شنیدن صدای خنده ی اون پسر نسیبش بشه.
"کلماتت...خیلی نیش داره."
دروغ چرا بگه؟ناراحت شده بود، تفاوت دیدگاه هاشون مثل خدای اسمان و زمین بود...
از روی صندلیش بلند شد.
روی دفترچه اطلاعاتی که گرفته بود رو یادداشت کرد و به سمت در اتاق حرکت کرد.
از کنار مردی که چرخ به دست سمت تخت میرفت گذشت و خواست بیرون بره که صدای پوزخند و کلام سنگین تر فلیکس سرجاش میخکوبش کرد:
"از اینکه سگ دولت صدات کردم ناراحت شدی؟مگه اصلا درس نخوندی تا این شغل رو پیدا کنی؟ادم از خواسته هاش خجالت نمیکشه کمیسر...خجالت نداره که."
تشکر اهسته ای از مردی که چرخ رو کنارش کشیده بود کرد و به در خیره شد.
صدای محکم کوبیده شدنش توی اتاق اکو شد و پرده ی زخیم کنار پنجره رو حرکت داد...مثل برگ گل خشک شده ای روی پوستش کشیده شد و صدای ساییده شدن کمی رو به گوش هاش رسوند...
لوئیزا...واقعا احمق بود...
لبخند تلخی زد و اهسته زیر لب زمزمه کرد:
"تو نباید خودت رو دخالت میدادی کمیسر...حداقل تو نه."
پرستار کنارش بوی سیگار میداد، ازاردهنده بود.
"کارامل یا میوه؟"
"کارامل لطفا."
لبخندی زد و دستش رو سمت دست های مرد که احتمالا سمت راستش قرار داشت دراز کرد.
دست های چروک خورده ای که زخم بزرگی روی هر کدومشون بود...
"باید میوه رو انتخاب میکردی فلیکس."
دستش رو سریع پس کشید و چشم هاش رو توی حدقه تکون داد، به هر گوشه ای از این سیاهی نگاه میکرد و دنبال شخصی میگشت که امکان دیدن چهره اش غیر ممکن بود.
اما این صدا...یک جایی شنیده بود، مشتری وی ای پی؟!
"من تورو میشناسم."
"دقیقا به همین علت اینجام لی یونگ بوک."
این دیگه یه چیزی فرای مشتری به نظر میرسید، سه نفر توی این دنیا از این اسم استفاده میکردن برای صدا زدنش.
دختر بچه ی کوچیکی که همیشه بینیش خیس بود و یه بار با همون بینی خیس تا ته رفت تو حلقش و مطمئن بود الان یکی از بزرگترین بساز بفروش های شانگ های شده.
مادرش که سالها بود پاش از این دنیا بریده شده بود و مردی که یکبار توی تحویل جنسش اشتباه کرده بود...
"تو کی هستی؟"
"اگه بگم رئیس جمهور باور میکنی؟"
"اره منم آل پاچینوام از اشناییت خوشبختم."
"بامزه ای."
خندید و دست های سردش رو روی پیشانی فلیکس گذاشت.
"داغی."
سرش رو با شدت عقب کشید و مچ دست مرد رو توی دستش گرفت و به عقب پرت کرد.
"پلیس اون بیرونِ و دوربین های زیادی هم توی این اتاق نصب شده زده به سرت؟"
"تو زده به سرت...اماده ی صاف کردن یه طلب قدیمی هستی؟"
"برو بابا."
طلب؟با کم و زیاد شدن چندتا بسته که اندازه ی کف دست هم نمیشدن و مربوط به چهار سال قبل میشد الان مجبور بود طلبش رو توی این وضعیت مزخرف صاف کنه؟موقعیت بهتری نبود برای اذیت کردنش؟!
"کینه ای هستی...اصل کارت چیه؟مشتری وی ای پی بودی؟"
"رئیست منو فرستاده، کمیسر پشت در وایستاده...سعی کن با وکیلت خلوت کنی.بهت همه چیز رو توضیح میده."
رئیسش...رئیسش اینجا یادش افتاده بود باید بهش ماموریت بده؟!موقعی که چشم هاش مثل جغد میتونست صد و هشتاد درجه بچرخه و مثل دوربین مداربسته همه جا رو چک کنه هیچ چیزی نمیگفت ولی الان...چرا؟!
نفس عمیقی کشید و کاراملی که روی میز بود رو به سختی پیدا کرد و قاشق پلاستیکی که احتمالا سه بار با اب دهن خیس شده بود به جای اب توی ظرف فرو کرد.
"مشکلی پیش اومده؟"
صدای چرخ ها روی کاشی های سرامیکی اتاق دیگه بهش حس خوبی نمیداد، حتی کارامل توی دستش هم یقین داشت از شیر فاسد و وسایل مونده درست شده...
ظرف رو روی زمین پرت کرد و دستش رو روی صورتش کشید.
از عصبانیت نفس نفس میزد.
لو در حالی که از شدت شوک و ترسی نه چندان عمیق به خاطر این حجم از عصبانیت فلیکس، قدمی به عقب برداشت و دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت.
"وکیلت گفت بهت بگم اخر هفته باید بری دیدنش."
وکیل...چه برنامه ای داشتن این ادم های نقاب زده ای که مدام با صدای لبخند های پوزخند مانندشون لرزه به تنش می انداختن؟!
به یاد می اورد روزی رو که خود رئیس باهاش تماس گرفته بود...صدای شیرین و لطیفی داشت اما به خاطر تغییر صدا نمیدونست جنسیتش چیه.
همسر سابقش...میگفت اون یه زنِ.دلیلی نداشت ولی میگفت صدای لبخند های یک زن پشت هر کثافت کاری ای هم که باشه قابل تشخیصه.
صدای لبخند...لبخند هایی که حالا بدون توانایی دیدن هم میتونست بگه از هر لجن زاری کثیف تر هستن.
اگر یک زن بود...حس ترحم، دلسوزی و مهربانی ذاتی ای که داشت رو فروخته بود؟!چرا جلوی اتفاقی که افتاد رو نگرفت؟!
سوال هایی که توی ذهنش با علامت سوال هایی بیشمار مقابلش ظاهر میشدن بی پایان بود...بدون هیچ جواب قانع کننده ای.
"حالت خوبه؟"
لو نگاهی بین در که تازه بسته شده بود و صورت رنگ پریده ی فلیکس رد و بدل کرد و با اینکه میدونست نمیتونه ببینه به پشت سرش اشاره کرد و پرسید:
"چیز مشکوکی ازش دیدی؟"
"چرا کمکم میکنی کمیسر؟"
"چون یه پدری."
قسم میخورد بارها سوالی که الان ازش پرسیده رو توی ذهنش جواب داده که الان بدون ثانیه ای فکر کردن بهش جواب داده.
"من... نمیدونم چرا فقط باید پیش دخترت باشی، برای همین هم بعد از انتقالت به زندان دیگه پیگیری پرونده ات به عنوان یک کمیسر رو نمیکنم...دیگه قرار نیست مسئول این پرونده باشم."
دستش رو به جیب های زبر شلوار جینش کشید و زمزمه کرد:
"باید برم خونه، با ادم های اینجا حرف نزن، الکسا اینجاست...جواب هیچکسی رو نده و..."
وسط حرفش پرید و پورخندی روی صورتش شکل گرفت:
"کمیسر دفعه ی اول نیست...برو و مراقب دخترم باش."
"من رو یاد کسی میندازی که به یاد نمیارم."
دست به سینه ایستاد و به جلو خم شد، در حالی که قدم های تندی به سمت تخت برمیداشت لبخندش عمیق تر میشد...نزدیک به گوشش اهسته پرسید:
"مطمئنی ما قبلا جایی همدیگه رو ندیدیم؟"
گرمای وحشتناک نفس هاش رو بیشتر از همیشه روی پوستش حس میکرد، درست مثل فرو کردن یک کیلو سوزن توی پوستش و سرباز کردن نقطه های ریزی از خون...قبلا انقدر حساس نبود!
مثل دختر بچه های لوس و لجباز پنج ساله، بهونه ی عروسک داخل ویترین رو میگرفت...حرکات ناخواسته ی مردم براش ناخوشایند به نظر میرسید...انگار از حس بینیاییش که کاملا نابود شده بود توی احساساتش جریان گرفته.
سرش رو عقب کشید و با اخم های در هم رفته ای گفت:
"نه...بهتره بری خونه."
لو لبخند زد و قدمی عقب رفت.موهای لختش رو توی دستش کشید و با کش دور مچش محکم بالای سر بست.
کار زیادی داشت برای انجام دادن، برای زیبا به نظر رسیدن...وقت زیاد بود.
*** ***
"من کاغذ نمیخورم."
"این غذاست نه کاغذ جسیکا...غذا!"
چنگی به موهای حالت گرفته ی خیس جلوی موهاش زد و لباس گشاد خاکستری رنگش رو که تازه از حموم بیرون اومده بود پوشیده بود بالا تر کشید و سرش رو پایین انداخت.
خم شد و خودش رو از روی صندلی جلو تر کشید، با دختر بچه ها اینجوری حرف میزدن؟!
"چیزی شده؟ولنتین اذیتت کرده؟"
جسیکا پاهاش رو روی صندلی تکون داد و در حالی که لپ هاش رو باد میکرد و بی صدا لبهاش رو از هم باز و بست میکرد سری به دو طرف تکون داد و گفت:
"شخصیه."
لو وقتی دوازده سالش شد تازه تونست کلمه ی خصوصی رو بدون ترس پرت شدن صندل چوبی کهنه و عرق کرده ی مادرش که سالها بود قدمت داشت به زبون بیاره.
اصلا حتی یادش نمیاد توی سن این حق داشته باشه برای خوردن یه غذا انقدر عشوه بیاد و ناز کنه، توی خانواده ی اونها قانون این بود...یا میخوری یا چیزی وجود نداره برای خوردن!
که خب لو ترجیح میداد فقط بخوره، حتی اگه اون سوسک سوخاری یا همچین کوفتی باشه.
"هیچ چیز خصوصی ای بین خانم ها وجود نداره، ما همیشه در هر شرایطی باید طرف هم باشیم."
چی باعث شده بود خیلی جدی راجع به حق و حقوق زنان با یه دختر بچه ی لوس با لباس تیم فوتبال اسپانیا بشینه صحبت کنه؟!
داشت چه غلطی میکرد؟!
سرش رو جلوتر برد و اهسته نزدیک گوشش زمزمه کرد:
"پریود شدی؟"
"من نمیدونم پریود چیه!"
و بی شک فقط  دختر یه دلال مواد جهانی بود که میتونست انقدر راحت راجع به پریود عربده بکشه و براش مهم نباشه یه خانواده ی پر جمعیت اسپانیایی از شرم نگاه هاشون بهم هم دارن اب میشن.
ولنتین قهقه ی بلندی از داخل اتاقش زد و دسته ی بازیش رو روی تخت انداخت و کله اش رو از چهار چوب در بیرون اورد.
با لهجه ی غلیظی به مادرش که هر روز رو روی کاناپه سر میکرد گفت:
"اون عربده زد شنیدی مامان؟!پس منم از فردا میتونم این رو راحت بپرسم؟"
"ولنیتن!"
به داخل اتاقش اشاره کرد و با چشم هاش فهموند که بهتره دهنش رو ببنده و به بقیه ی بازیش با دوست روسی رنگ برفش برسه.
گلوش رو صاف کرد و با نگاه شرمنده ای که به مادرش می انداخت رسید:
"میتونم ازت بپرسم مشکل چیه و تو اروم بهم بگی؟"
"اون خانم طبقه پایین..."
با شرمی که با توجه به جمله ی احتمالی بعدیش اصلا مناسبش نبود خودش رو جلو کشید و اهسته تر ادامه داد:
"به ولنتین سیگار داد و به من دست زد."
نژاد پرست لعنتی!
خون مثل گدازه از شریان های زیر پوستش عبور کرد و گردن و پشت گوش هاش رو مثل اتش فشان در حال انفجاری گرم شد.
"ولنتین کشید؟"
"نمیدونم، ما اومدیم بالا و من فقط رفتم توی اتاق تا برای پدرم یه نامه بنویسم، میتونم نامه بنویسم؟"
"عزیزم تو حتما میتونی نامه بنویسی و من اون رو برای پدرت پست میکنم!"
البته بعد از اینکه اون زنیکه ی رومانیایی رو از خونه ام پرت کردم بیرون...نمیتونست این رو بگ اما لااقل اجازه داشت که توی ذهنش سناریوی قتل بچینه و بعد بی سرو دا بر سراغش؟!
موهای بلندش رو پشت گوش هاش زد و اهسته پرسید:
"حالت خوبه؟"
"اره...فقط گردنم بود."
پس به نوعی فرار کرده بود، اما هنوز هم نمیتونست عصبانیتش رو نسبت به ولنیتن کنترل کنه...علاوه بر این که نتونسته بود از این دختر مراقبت کنه گند زده بود به اعتمادش!
"پس من میرم با ولنیتن هم یه صحبتی داشته باشم."
از روی صندلی بلند شد و خواست سمت اتاقی که حالا صدای فریاد دو پسر از دو طرف متفاوت از جغرافیای دنیا، به طرز سرسام اوری پر شده بود قدم برداره که استین لباسش توی دستهای قدرتمند بچه ی کوچیک کنارش کشیده شد.
به چهره ی مظلوم و ارومش خیره شد؛ از کی تا حالا انقدر راحت باهم کنار می اومدن؟!
از این میترسید، که به نبود پدرش بیشتر از بودنش عادت کنه چون اونوقت حتی اگر فلیکس زمانی کوه ها رو براش جا به جا میکرد هم اون دیگه هرگز نمیتونست به یاد بیاره و باهاش مثل پدر رفتار کنه...
"بهش نگو من گفتم...بهم متلک میندازه."
باز یه لفظ قلمبه ی جدید، متلک...اصلا یعنی چی؟!
"شامتون رو بخورید پرنسس، اینجا یه شوالیه برای شما شرف یاب شده!"
نفس عمیقی کشید و استین دستش رو از بین انگشت های دختر بیرون کشید.
به مادرش که منتظر دعوای جدیدی بود خیره شد و شونه ای بالا انداخت.باید عادت میکردن، کسی غیر اون نمیتونست بچه های فامیل رو ادب کنه و تحمل مشت و لگد های وقیحانه اشون رو داشته باشه.
البته، ولنتین فرق داشت...اون همیشه فرق داشت.
"میدونم...من رو تربیت کردی که اینارو تربیت کنم."
قدم های اهسته ای سمت اتاق برداشت و به چهار چوب در خیره شد.پرده ی کاغذی  مسخره ی طرح کامیک رو کنار زد و به چهار چوب در تکیه داد.
"دومینو باید بری خونه."
پسر روسی که از سفیدی رنگ پوستش به دریای نمک میرسید برگشت و با صدای صعیفی گفت:
"دومینیک."
"همون پسر پاشو من با قهرمان شماره ی 18 کار دارم."
دستش رو روی موهای نرم و روشن پسر بچه ی تپل کشید و تا زمانی که  از اتاق بیرون رفت  و خداحافظی گرمی با مادرش و تنها دختر بچه ی بیدار داخل اشپزخونه کرد ایستاد.
با صدای بسته شدن در گلوش رو صاف کرد و به اخم های در هم رفته ی ولنتین خیره شد.
در سکوت اخم کرده بود و موهای سیاه حلقه حلقه ی فرش رو از جلوی صورتش جمع کرد.
"خودت بگو، اروم باهات حرف بزنم راه میای یا فریاد بزنم؟"
پسر شونه ای بالا انداخت و دسته ی بازی رو این دست و اون دست کرد، مطمئنا میدونست دلیل حضور خواهرش توی اون اتاق برای چیه.
"کاش فقط حرف بزنیم."
"گاهی فکر میکنم اگر 20 سالت بشه چه شکلی میشی..."
موهای بلند نم دارش رو پشت گوشش زد و پرده رو پشت سرش کشید و خودش رو روی تخت کناربرادرش پرت کرد.
"شبیه پدرمون نمیشی...شبیه اون تعمیر کار اسپانیایی میشی که وقتی 10 سالم بود به بهونه ی دیدنش هر بار دستمال گردنم رو مینداختم کنار روغن موتور ها...اسمش لئو بود..."
حلقه ای از موهای براقش رو بین انگشت هاش پیچوند.
"جذاب ترین پسری که توی عمرم دیده بود، لبخند میزد و بدون هیچ دلیلی شوخی میکرد...اگه ازم بپرسن عاشقانه ترین چیزی که ازش شنیدی چی بود میگم « خوش به حال روغن موتورها که دستمال گردن یه دختر بوی اونها رو گرفته».میفهمی چی میگم؟"
ولنتین سر تکون داد و به نقطه ی کوری چشم دوخت،  از چیزی که تمام مدت زیر بالشتش قایم کرده بود خجالت میکشید؟!اما چه فایده داشت وقتی چیزی به تنها سرپناهش نگفته بود!
"ببین ولنتین اینجا هیچکس از تو متنفر نیست، همه دوست دارن پس نمیتونم اینکه گذاشتی یه پیر زن خیکی رومانیایی معتاد مهمونمون رو دستمالی کنه رو بزارم پای عقده یا عصبانیتت...من، مامان...ما اینجوری بزرگ نشدیم و نذاشتیم تو هم اینجوری بزرگ بشی."
"کی بهت گفته گذاشتم بهش دست بزنه؟!من...من فقط حواسم نبود."
ابرویی بالا انداخت و چهارزانو نشست...مسئله قرار بود طولانی تر از این حرف ها بشه.
بحث تربیت یکی از اینده های کالیفرنیا بود...بحث ولنتین بود!
دست های گرم پسر رو گرفت و به انگشت های کشیده اش لبخند زد.
"عاشق دستهاتم، اما وقتی بیشتر باعث کمک به بقیه و خوشحالیشون میشه...در نبود من تو مسئول اونی!این یه ماموریت برای جفتمونه خب؟!"
بعد از سکوت کوتاهی زیر لب جواب داد:
"باشه."
فشار نرمی به دستهاش وارد کرد و پرسید:
"حالا چیزی هست که بخوای به من بگی؟"
"اون یه سیگار به من داد...زیر بالشته، ننداختمش دور چون گفت اگر بکشمش بهم هواپیما رو برمیگردونه."
"حالا شد هواپیما؟"
از اینکه جنبه ی منفی حرفش رو بزرگ نکرده بود خوشش اومد اما از اینکه متوجه صدا زدن چیزی که ساخته بود شد حس بدی بهش دست داد.
"از اولم هواپیما بود."
"بهش متلک میندازی؟"
"جس؟"
لو سر تکون داد و دست های ولنیتن رو رها کرد و به دیوار کنار تخت تکیه زد.
"اره."
" من حتی نمیدونم متلک چیه؟!لو اون خیلی کتاب میخونه و من اصلا نمیفهمم حتی چی میگه!انچیلادا حتی ذره ای به اینی که میگی نزدیک نیست...اون فقط زیادی غیر اسپانیایی محسوب میشه!"
لوئیزا لبخند دندون نمایی زد و خودش رو روی تخت ابی رنگ تک نفره ی ولنتین به سمت پایین کشید.
"قبل از اینکه از اتاق برم بیرون، بهم قول میدی؟"
"درمورد چی؟"
"همه چیز، من مشکلی ندارم اگر تو بخوای روزی تعمیر کار بشی و مادر حمایتت نکنه ولی سیگار...ولنتین ما پدر نیستیم!"
ولنتین لبهاش رو روی هم فشرد و اهسته سر تکون داد.
"قول میدم."
"دوست دارم."
بدون هیچ حرف دیگه ای پرده رو کشید و از اتاق بیرون رفت...لبخند رضایتی روی لبهای مادر شکل گرفته بود و جسیکا مثل یه قوطی اسپرایت خالی شده توی خودش مچاله شده بود.
"ولی تو نباید زیراب دوستت رو بزنی انچیلادا!"
جسیکا با شنیدن کلمه ی اخر حرف لو اخم هاش رو در هم کشید و رو دو زانوش ایستاد.
"توام به من متلک میندازی."
"انچیلادا خوردنیه و اگر برات جالبه باید بگم این خوردنی مورد علاقه ی ولنتین از روزی بود که یاد گرفت با اون دهن گشادش مارو سرویس کنه."
ولنیتن از داخل اتاق فریاد کشید و لوئیزا حاضر بود قسم بخوره برادرش سرخ شده!
"قرار نبود بهش بگی!"
"من هرکاری دلم بخواد میکنم!"
هیچ وقت قرار نبود این خونه تغییر کنه...هیچ وقت.



YUmeWhere stories live. Discover now