5

34 9 0
                                    



1989.1.23
کالیفرنیا-
"زندان خوش بگذره."
هنوز هم نمیتونست با این قضیه که دیگه نمیتونه چهره های رغت انگیزشون رو ببینه و نقشه های به قول خودشون پیچیده رو حدس بزنه کنار بیاد اما نمیتونست این ندیدن رو هم ضعفی برای زندگیش تلقی کنه.
به هر حال...مگه چقدر میشه به یه کمیسر زن که موهاش رو مثل روغن زیتون نگه میداره اعتماد کرد؟!
"میدونم دلت برام تنگ میشه."
"گمشو بابا."
در ماشین رو باز کرد و روی صندلی جلو نشست.
تا زمانی که فلیکس کاملا وارد زندان نشده بود فرمون رو بی حرکت توی دستهاش نگه داشت.یه چیزی این وسط درست پیش نمیرفت و دلشوره ی بدی به جونش انداخته بود اما خب اون فقط باید کارش رو انجام میداد...بقیه ی کار به عهده ی خودشون بود.
"نمیخواید حرکت کنید کمیسر لو؟"
انگشت اشاره اش رو بین دندان هاش کمی فشرد و با چشم های ریز شده دقیق تر به در زندان خیره شد.
"فکر میکنی پشت اون در چی میشه؟"
"فکر نمیکنم به ما ربطی داشته باشه."
حداقل اون میدونست دردسر نتراشیدن برای خودش یعنی چی!
دنده رو توی دستش گرفت و نفس عمیقی کشید.
دیگه تموم شد...حالا فقط میموند دختر بچه ی هشت ساله ی غرغرویی که باید به داییش تحویل داده میشد.
*** ***
"اسم اصلیت اینه؟"
بوی نم میداد که یعنی چیزی نمونده بود تا سقف ناکار بشه...بوی چیز های بدتری، مثل اینکه یکی روی صندلی های اینجا قبلا یه کاری بدتر از سوال و جواب کرده باشه.
پوزخندی زد و پرسید:
"اینارو شما نباید از قبل بدونی؟"
وکیل تیزی به نظر میمومد، تند حرف نمیزد اما مشخص بود هیچ چیزی رو از قلم ننداخته، سعی میکنه طبیعی سوال کنه اما همیشه در حال صاف کردن گلوشه...شاید دیشب خوب نتونسته غذا بخوره؟!
ظاهرش...چیزی نداشت تا بتونه راجع بهش بگه، نظر یک ادم کور راجع به ظاهر یک شخص غیر ممکن بود ولی میتونست حدس بزنه عطر فرانسوی زنونه زده، پس شاید همجنسگراست.
"اهل کجایی؟"
"ببخشید؟"
مرد هول کرده دستی به پشت گوشش کشید و نیم نگاهی به زندان بان زن عظیم الجثه ای که در حال چپوندن یه مشت چیپس طعم دار فلفلی توی دهانش بود انداخت و جواب داد:
"سوئد."
"صادقانه بهم گفتن تو یه نقشه ای برام داری...از اول بگو."
دست هاش رو در هم گره کرد و چشم هاش رو روی هم گذاشت.
حالا دیگه داشت خودش رو نشون میداد؛ سوال های یهویی  و بی ربط اون رو میترسوند.شاید فکر میکرد فلیکس قاتل زنجیره ای یا یه همچین چیزیه؟!
"رئیس میخواست بدونی که میتونه کمکت کنه از اینجا بیای بیرون، اون سابقه ی تورو بررسی کرده و میخواد باهات صحبت کنه."
"بستگی داره رئیست کی باشه!"
"آل پاچینو."
اها!پس باید برگرده به خیلی قبل تر از این ماجرا!
سری تکون داد و صاف روی صندلی نشست.
"بگو برام شکلات بیاره تا باهاش صحبت کنم."
دست های گرم شده اش رو به زانو هاش کشید و با لبخندی که دوباره به لب هاش برگشته بود پرسید:
"جوردن بودی درسته؟میشه بهم بگی رای دادگاه بهم میگه چندسال حبس دارم؟"
"بدون کمک رئیس یا با کمکش؟"
"هر دو...گرچه من به کسی دیگه ایمان ندارم."
با یاداوری پرده ی سیاه روی پلک هاش که به بودنش حسابی عادت کرده بود پوزخند تلخی زد و موهای زبرش رو بهم ریخت...مطمئنا تا الان ریشه هاش به سیاهی رسیده بود.
"38 سال ولی با کمک رئیس...احتمالا یک سال کمتر."
یک سال کمتر...تا حالا بهش فکر نکرده بود، که چقدر اضافه کردن کلمه ی کمتر به یه چیزی که مفهوم بدی دار میتونه امیدوار کننده باشه.
اون هیچ وقت اینجوری گیر نمی افتاد، شاید بازداشتگاه اما بیشتر؟!زندان؟!
اینهمه سال...همش قرار نبود قطعا به این ختم بشه.
"لو دادنت اونقدر هم کار سختی نیست رئیس، میدونی که چی میگم؟!"
جوردن روی میز خم شد، دسته برگه های مقابلش رو سمتِ فلیکس کشید و اهسته پرسید:
"چی؟"
"با تو نبودم، اونی که باید میشنید شنید."
دیر یا زود خودش رو نشون میداد، زن یا مردی که بیشتر از هرکسی جایگاه، پول هایی که در می اورد و جونش رو دوست داشت.
خودش هم خوب میدونست...امکان نداره بتونه از زیر دستش در بره!
"امضاشون کن."
لوله ی فلزی خودکار رو بین انگشت های دست راستش گذاشت و سمتی از برگه رو فشرد.
دست های سردی داشت، چجوری میتونست مثل جنازه باشه؟!
امضای سرسری ای کرد و برگه رو هل داد:
"جوردن یه سر برو کره جنوبی، وسایل خوبی برای شما خارجی ها داره...اسم دوست پسرت چیه؟"
جوردن حالا نه تنها دست هاش بلکه تمام تنش مثل یک تیکه یخ داخل قطب شمال شده بود که روی دریا شناوری میلرزید.
بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و زمزمه کرد:
"مایکی."
"مایکی...باید حتما برین کره ی جنوبی."

*** ***
"برو داخل."
الان که فکرش رو میکرد اونقدر هم کور بودن بد نبود چون قطعا این بوی مشمئز کننده ای که از سمت چپش میاد نمیتونست تصویر خوبی داشته باشه.
صدای خنده های بلند و زشت سلول های کناریش هم نمیتونست تصویر جالبی داشته باشه.
در کل؛ همه چیز داشت خوب تموم میشد.
"من چشمم نمیبینه یه اطلاعات لعنتی راجع به محیط داخل بده."
زن بود، نفس های نازکی میشید و گلوش رو وقتی صاف میکرد صدای ماموت میداد.
لهجه ی نامفهومی داشت اما مشخص بود از اوناست که توی ماساچوست به دنیا اومده اما با بچه های سفید حال نکرده و تصمیم گرفته برگرده امریکای شمالی.
"سه قدم سمت چپ توالت با یه رول دستمال وجود داره، شیش قدم مستقیم بری دیوار با پنجره و سمت چپش هم تخت خواب...اگر نمیفهمی دیگه به من ربطی نداره بچه خوشگل."
بچه خوشگل؟گاهی فکر میکرد لوکیشن اشتباهی رو برای کار کردن و حتی دستگیر شدن انتخاب کرده.
"کاش کره جنوبی دستگیر میشدم...اونا مهربونن."
صدای زمخت و تیز خیلی بلندی که احتمالا از دوتا سلول مقابلش بود گوش هاش رو خراش می انداخت.یک قدم...دو قدم...
"من حاضرم برای اون تن خوشگلت یخچالم رو فدا کنم!"
کل سلول ها با صدایی دو برابر بدتر از اون قهقه زدن، انگار سمفونی لاشخور ها بود!
قدم پنجم و حالا میتونست دیوار رو حس کنه، پس کنارش باید تخت میبود!
"ریچی اگه کاری کنی برات بخوره من کل اذوقه این هفته رو میدم بهت!"
"دهن گشادت رو ببند مایکی."
مایکی؟
حالا یه چیزی جالب تر از تخت برای دراز کشیدن پیدا کرده بود!
راهش رو گرفت و دوباره شروع به شمردن قدم هاش به سمت در سلول کرد.منبع صدا کجا بود؟!
گلوش رو صاف کرد و با صدایی نسبتا بلند پرسید:
"مایکی کدومتونه؟!"
صدای بلند هم نوازی لاشخور ها مثل مراسم عروسی بود، زمانی که میگفتن وقت بوسیدن عروس و دوماد رسیده...انگار سوژه ی جدیدی پیدا کرده بودن برای یک دل سیر خندیدن و این خودش به تنهایی نشان دهنده ی بالا بودن امار مشکلات روانی بین مردم کالیفرنیا بود!
پسر جوانی که به نظر میرسید از راسته ی سلول خودش باشه بلندتر جواب داد:
"منم سیندرلا، داستان چیه؟"
"تو یه دوست پسر به اسم...وایسا...جوردن!اره جوردن، یه دوست پسر به اسم جوردن داری؟"
و اینبار سکوت بود که کل زندان رو مثل قبرستون میکرد، پس جوردن بی دست و پایی که مثل جنازه یخ بود و بوی لوسیون پرتقال و عطر فرانسوی زنونه میداد واقعا متعلق به این قبر کنی بود که چندتا سلول پایین تر داشت نفس های عمیق بو گندوش رو توی هوا رها میکرد!
پوزخندی زد و قبل از شنیدن جواب مایکی گفت:
"دنیای کوچیکی به نظر میاد."
"سرت به کار خودت باشه و بهتره که اسمش رو دیگه به زبونت نیاری!"
فقط کاش توی جایگاهی بود که بتونه بگه مواد برادر های نشئه شون رو خودش جور میکنه و بهتره براش ادای کله گنده ها رو در نیارن.
"مایکی میتونم یه سوال ازت بپرسم؟"
شاید کور بود اما قطعا متوجه این قضیه میشد که از ابتدای ورودش انواع توجه رو به خودش جلب کرده بود، زندان بانی که کنار سلولش ایستاده بود در سکوتی پر انتظار به لبخند مرموزش خیره شد و به سلول مایکی نیم نگاهی انداخت.
"دوست پسرت میدونه تو با وکیلت روی اون صندلی ها چه غلطی میکنی؟اره؟!"
ریز و اهسته خندید.
پایین در خزید و روی دو زانوش نشست.صدای حبس شدن نفس زندان بان کنارش شکش رو به واقعیت تبدیل کرد.
"میدونی...هنوزم بوی اسپرمت رو میتونم حس کنم، ولی روی لباس کس دیگه ای."
سرش روبه عقب پرت کرد و دستهاش رو دور میله ای چسبناک در پیچید و بلند شد.
"از الان، عصر خوبی داشته باشید خانم."
یک قدم، دو قدم...سه قدم و باز هم سکوت.
چهار قدم...پنج قدم، شش قدم و اینبار دیگه تنها پچ پچ های پر از ترس و اضطراب لاشخور ها به گوش میرسید.
لاشخور ها اواز میخوندن، اون هم ترجیح میداد نقش عروس مرده رو بازی کنه...بدون گرفتن یه دسته گل توی دستهاش.
چشم هاش رو بست و به لبخند پر مهر دختر بچه ی نازنینش فکر کرد، دختری که شک نداشت شب ها گریه عادتش شده بود به جای لبخند.

*** ***
"شماره ی 354"
سه پنج و چهار...فقط توی دو جا از دنیا بهشون شماره میدن، زندان و موقع امتحانات مدارس شبانه روزی.
اما خب مدارس شبانه روزی رو ترجیح میداد، اونجا حداقل خوش بو کننده ی یاسمن استفاده میکردن!
"موقعی که واژن مادرت رو جر دادی تا بیای بیرون روزی فکرش رو میکردی مثل کد کفش و جوراب صدات کنن؟اون خانم محترم به تو و خواهر برادرت میگفت 2 و 4 و 6 بیاین شام حاضره؟!"
اصلا منشا این صدا از کجا بود؟!
صدای خنده های نخودیش اعصاب خورد کن تر از خنده های لاشخوری اون بو گندو های بیرون از این سلول بود، این حس مزخرفی که داشت رو واقعا با شوخ طبعی اشتباه میگرفتن؟!
لعنتی اینجا زندادنِ نه یه باشگاه بوکس یا شو استنداپ کمدی!
"رئیس گفت قبولش کن، بهتره بخوابی، فردا باید مغزت با هوشیاری کامل کار کنه تا بتونی درست جواب بدی."
پس بالاخره صداش دراومده بود، همه جا جاسوس داشت و این قدرتی که داشت خارق العاده تر از دستور پخت نودل اودن به نظر میومد.
"تو کی هستی حالا؟"
"اونی که بوی اسپرمش رو تشخیص دادی."
اینبار زیبا تر خندید، معصومانه...شاید هم گناهکارانه.
"ناراحت شدی؟"
"فقط فکرش رو نمیکردم توی گفتار انقدر بد باشه."
"زندانی های دیگه کجان؟"
"تایم هواخوریِ نمیدونستی؟"
سری به دو طرف تکون داد و روی تخت نشست، دستش رو اهسته پشت سرش کشید و وقتی متوجه دیوار پشت سرش شد لبخند زد و به دیوار تکیه داد.
"خب تو چرا اینجایی؟"
"فکر کردم...شاید بهتر باشه با یکی صحبت کنی که میشناستت، من میشناسمت...تو..."
قبل از اینکه فرصت کنه جمله اش رو کامل کنه فلیکس پوزخندی زد و گفت:
"وایسا بزار من بگم، تو جون برادرم رو نجات دادی فلیکس."
"نه...داستان چیز دیگه ایه."
"نمیخوام بشنوم، شنیدنش فایده ای نداره."
"باشه، شام خوردی؟"
صدای کشیده شدن بشقاب فلزی که اصلا پر و پیمون به نظر نمیرسید از زیر در بلند شد.
"نمیتونم بیارمش نزدیک تختت."
"قابل خوردن هست؟"
از روی تخت بلند شد و قدم هاش رو با صدای بلند شمرد.
"یک...دو...سه...چهار...پن..."
"وایسا!"
میتونست حس کنه چیزی کفشش رو خیس کرده.
مایکی بلند خندید و دستش رو روی دهانش کشید تا صداش اونقدر بالا نره که زندان بان بیرون حیاط رو به داخل بکشونه.
"پات رو گذاشتی توی سوپ جلبک."
با تعجب پاش رو عقب کشید  و با یه حرکت کفش رو دراورد و کنار انداخت.
روی زمین نشست و دستش رو روی قاشق فلزی که مایکی از لای میله ها به دستش داده بود کشید.
"چرا سوپ جلبک دارین؟"
"تنها اسیایی اینجا تو نیستی، یه پیرمرد کره ای هم داریم که اسمش چویونگه."
"اها ولی کره دو بخشِ، جنوب؟"
"نمیدونم...سمت راستی رو بخور، پودینگ سیب زمینی و لوبیاست."
"بوی اسپرم تورو میده."
باز خندید، مثل اینکه قرار نبود این خنده های نخودی مزخرف به این زودی ها تموم بشه.
"فقط بخور...خوشمزه ست."
شونه ای بالا انداخت و قاشق رو زیر چیز نرم غیر قابل دید کشید و قاشق رو بالا اورد و وارد دهانش کرد.
راست میگفت، مزه اش از بوش قابل تحمل تر بود.
"ایکیوت چنده؟"
"بابت بالا بودن ایکیوم بهم غذای بهتر میدن؟غذایی که بوی اسپرم تو رو نده؟"
"به اسپرم من علاقه داری؟"
"به غذای با کیفیت علاقه دارم، خوشبو بودن غذا مهمه!"
نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت.غذای جویده شده ی داخل دهانش رو قورت داد و گفت:
"بوی تنفس مرگ رو میده."
"تو عجیبی و دارن برمیگردن، من باید برم...خوش اومدی، فلیکس."
لحن ترحم برانگیزی که داشت غذا رو بیشتر شبیه لجن میکرد، مزه ی خاک گرفت و دیگه رغبتی به خوردن نداشت، لعنت به همشون!
ظرف رو سمت دیوار پرتاب کرد و بدون شمردن قدم هاش راه رو تا جایی رفت که پاش به میله ی تخت برخورد کنه.
خودش رو روی تشک سخت و زبر پرتاب کرد و چشم هاش رو محکم تر روی هم فشرد.
فقط کاش...همه چیز تموم میشد.

1989.1.29
زندان کالیفرنیا-
"354 ملاقاتی داری."
خسته و بی حوصله از روی تخت بلند شد و خمیزاه ی اهسته ای کشید.
باز هم صدایی از زندانی ها در نمیومد، لاشخور ها، رجز خوندن و همچین چیزاهایی دوباره شروع میشد.
دستش رو دراز کرد و با سفت شدن فلز سردی دور دستهاش و فشار مشت زن و مرد همراهش روی بازوهاش نفس عمیقی کشید.
بعد از چند دقیقه پیاده روی ایستاد و مرد و زن هر دو به داخل اتاقی خنک و خوشبوتر از دفعه ی قبل پرتابش کردن.
"حداقل مطمئنم تو جوردن نیستی."
"درست حدس زدی."
بوی سیگار های مارک دار و وانیل میداد، این یکی دیگه غیرقابل حدس بود.
"افتخار اشنایی با چه کسی رو دارم؟"
"رئیس جمهور؟"
پس قرار بود باز برگردن سر خونه ی اول.
"خیلی خب اقای رئیس جمهور حالا یه لطفی کن به این ال پاچینوی کور بگو چند قدم باید تا صندلی بردارم؟"
"برای من پنج قدم، برای تو شاید هفت قدم."
هفت قدم به جلو برداشت و زانوش به دسته ی صندلی برخورد کرد و خم شد.
"فکر کنم شش قدم درست تر باشه."
صندلی رو عقب کشید و روی سطح سرد و فلزیش نشست.
"پاهای کوچیکی داری جناب رئیس جمور."
"ولی قدم های مفیدی باهاش برمیدارم...تو بهم بگو!"
دستهاش رو در هم گره کرد و ارنجش هاش رو به میز تکیه داد:
"چرا ال پاچینو؟اون که کور نیست!"
"خدا رو چه دیدی؟شاید اونم یه روز نقش ادم های کور رو بازی کرد؟!"
"بامزه بود...میدونی چرا اینجایی؟"
شونه ای بالا انداخت و دست به سینه شد.احتمالا این باید همون قراری باشه که جوردن ازش صحبت میکرد و رئیسش ازش خواسته بود تا قبولش کنه.
"فکر کنم بدونم، تو میخوای منو از اینجا بکشونی بیرون ولی به چه دلیلی رو نمیدونم."
"کریستوفر رو میشناسی؟"
با لب و لوچه ای اویزون شده کمی فکر کرد و بعد با جرقه ی کوچیک و خنده داری توی ذهنش جواب داد:
"کریستوفر رابین؟"
"جوردن درست میگفت... کاریزماتیکی."
"شوخ طبع، ولی اینی که گفتی نه...نمیشناسمش."
گلوش رو صاف کرد و این نشون میداد بحث قرار تازه درست و حسابی داغ بشه.
اطلاعات مفیدی در راه بود!
"کریستوفر یکی از این اشغال های ضد سیاستِ...توام نیمه کره ای بودی درسته؟"
"پس تو هم کره ای هستی، اگه درست فهمیده باشم...باید از اون بالا دستی ها باشی، حالا چرا اومدی دنبال من؟!"
باهوش به نظر میرسید اما دیدن چروک های دور چشم هاش بی شک درد اور بود.
"چون تو اخرین گزینه ای، ما همه رو فرستادیم...هیچی نگرفتیم و تو اخریشی.سابقه ی خوبی داری از نظر روحی روانی و تورو من پیشنهاد دادم!من اشتباه نمیکنم."
"نارسیس صدات میکنم."
مرد پوزخندی زد، به جلو خم شد و گلوش رو صاف کرد.
برای وارد اینجا شدن خیلی بدبختی کشیده بود، میتونست عرق های رئیس جمهور رو از همین راه دور حس کنه، اینکه دیگه بوی عطر های گرون قیمت هم نمیتونست کثافت کاری هاش رو بپوشونه بیشتر از همه براش دردسر ساز بود.
"میخوای برگردم کره؟اصلا اسم این پسره مگه کریستوفر نیست؟"
"شاید اون هم مثل تو باشه، فلیکس."
"باشه...من از کجا بفهمم به قولت عمل میکنی؟"
"شرایطت رومیپذیرم..."
گلوش رو صاف کرد و مرتب روی صندلی نشست.
"بگو."
خواسته ای بود که بتونه به یه شخص ناشناس با یه وعده ی گنده بده؟کسی که ادعا میکرد از کله گنده های کره-ست...
"میخوام جوردن رو ببینم."
"چطور؟"
"باید یه امانتی بهش بدم."
میدونست کش دار کردن این بحث اونقدر ها هم ممکن نیست بهش کمک کنه پس اهسته باشه ای گفت و پرسید:
"چیز دیگه ای هست؟"
"توی طول این ماموریت بهت میگم ولی...از این پسره بهم بگو."
خندید و دستی به موهای واکس خورده اش کشید.
"انتخابت درسته، کریستوفر بنگ هم سن خودته، پدرش یک زن رو از بازار سیاه کره به عنوان برده ی جنسی میگیره و مادرش اون رو اینجوری به دنیا میاره، توی سن هشت سالگیش هم پدر و مادرش رو باهم از دست میده توی یک اتیش سوزی و توی سن هیجده سالگیش فرار میکن به کره ی جنوبی و این اغاز این فعالیت هاشه...همین."
"همین؟!"
نمیخواست بگه براش اهمیتی نداره توی بچگی چه اتفاقاتی براش افتاده اما خب حداقل نیاز داشت اهدافش رو بدونه...اهدافی که بتونه بفهمه دلیل خشمش هستن یا اندوهش.
"ببین من نمیتونم ببینم، اطلاعاتی که بهم میدی هم کافی نیست تا بتونم بفهمم باید با زبونم چه غلطی کنم."
مرد کلافه اهی کشید و روی میز خم شد.
فلیکس کم کم داشت متوجه پایین اومدن گارد مرد مقابلش میشد؛ احتمالا اون هم از جمع کردن این همه گندکاری و راز های سر بسته توی سرش داشت روانی میشد.
"اگر اطلاعات کافی داشتم به تو نیازی نبود."
"من رو میبری کره؟"
"اره...چیزی نیاز داری؟"
"نه...بهم بگو چه شکلیه."
"من بهش دقت نکردم...شبیه ماست."
ما...پس هنوز کسی اون رو گردن میگرفت که جمع بسته میشد!
"میخوای چی  بفهمم؟"
"یه ادرس، یه سرنخ...هرچیزی و بعد اگر کمک کرد تو ازادی!"
"وقت عمل برام بگیر...پیش یک دکتر جراح."
مرد پوزخندی زد و اهسته از روی صندلی بلند شد.
به در و دیوار تیره رنگ خفه کننده ی اتاق نگاهی انداخت و با اخم به سمت در که زندان بان یواشکی به داخل نگاه میکرد راه افتاد.
"به کره بیشتر از امریکا ایمان داری؟"
"من به زندگی امید دارم...چیزی که تو متوجهش نیستی."
از روی صندلی بلند شد و قدم های اهسته ای سمت در برداشت.
یک قدم...سه قدم...شش قدم و در باز شد، بوی وانیل و سیگار گرون قیمتش  محو شد.
"روز خوش رئیس جمهور."

*** ***
( 2 سال قبل )
" بابا تلوزیون رو ببین!"
با انگشت هاش به تلوزیون اشاره کرد و صدای اخبار رو بلند تر کرد تا توجه پدرش رو بیشتر جلب کنه.
تنها شبکه ی کره ای که داشت و اخبار رو تند مثل رپ میگفت.
صورت پسری رو که زخم و کتک خورده بود نمایان کرد، وحشیانه به داخل دادگاهی میکشوندنش و خبرنگارها و تیتر های بزرگ و کوچک ابی از کنار میگذشتن.
"خوشگل نیست بابا؟"
شاید...چشم های غمگینی داشت.
"دماغ بزرگی داره."
کریستوفر...چه اسم خاصی!


YUmeWhere stories live. Discover now