قسمت هشتم: خودخواهی
چیزی از اون لباسهای سفید و تمیز باقی نمونده بود. هرکدوم به گوشهای پرت شده و مثل روح پسرک غمگین، در سیاهی فرو رفته بودن.
اگر ازش میپرسیدن در اون لحظه که جونگکوک با شور و شعف زیاد از کمر اون دختر گرفت و جلوی چشمهاش با لبهای سرخش به اون دو تیکه گوشت تنفر برانگیز بوسه زد، چه حسی داشت؟
میگفت به پایان دیوانگی و آغاز مجنونیت، رسیده.
به جنون رسیدن از دیوانگی هم خطرناکتره!"نمیشه... "
عاجزانه لب زد و مجسمه داخل دستش رو که میخواست به خرد و ریزههای اشیای شکسته خونه اضافه کنه، کف زمین انداخت. عقب عقب رفت. با فکر به ساعاتی پیش پاهاش لرزید و زانوهاش خم شد و از سر خوش شانسی تن بیروحش روی مبل افتاد."ما یک قرار عالی برای امشب داریم!
میخوایم برنامه ریزی کنیم و جشن رسمی برای نامزدی مون بگیریم! "کف هر دو دستش رو به شقیقههاش کوبید. لبهای رنگ پریدهاش بیاراده از هم فاصله گرفتن و با لرزشهای هیستریکشون کلماتی رو به زبون آوردن:
"ساکت شو، ساکت شو... ""تو رو هم به مراسم نامزدی مون دعوت میکنم پارک، بالاخره مربی و استاد نامزد منی! "
"نامزدش... نامزدش! "
زن از لای در نگاهی به قامت خمیده پسر انداخت، شکنندهتر و غمگینتر از هر زمانی بنظر میرسید."اما آخه خانوم... "
پرستار با ترسی که از حرکات دیوانهوار پارک نشأت میگرفت، لب زد و با دیدن نگاه عصبی زن اطاعت کرد و به ناچار از دستههای ویلچر گرفت و به سختی به جلو هلش داد. هنگامی که دستش به دستگیره در رسید، نفسش رو لرزون بیرون داد:
"به آقا میگم خودتون گفتین. "
زن با چشمهاش به اون دختر ترسیده اطمینان خاطر داد و همین شجاعت لازم رو به اون دختر داد تا دستورش رو اجرا کنه.با شنیدن صدای پا و پشت بندش کشیده شدن وسیلهای آهنی روی زمین، سر بلند کرد و نگاه اشک آلودش رو به ورودی راهرو دوخت و با دیدن زن لاغر اندامی که روی ویلچر نشسته بود، اشکهاش بیشتر از قبل شروع به سوزوندن گونههای متورمش کردن.
خدمتکار وقتی دید که حواس پسر جای دیگه است، سریع قبل از اینکه داد و فریاد اربابش نصیبش بشه، از اون مکان دور شد و تو دلش دعا کرد امشب بخیر بگذره و بعد از این ماجرا هنوز هم شاغل باشه.
عصبانیتهای مرد رو دیده بود و میدونست اگر دیوونه بشه دست به هر کاری میزنه، هرکاری!"مامان؟ "
مادر هم همراه پسرش اشک ریخت، وقتی بعد از سالها کلمه 'مادر' گوشهاش رو نوازش کرد.
سالها، در حسرت شنیدن اون کلمه در بستر خواب و مریضی به سر میبرد و اراده انجام هیچگونه حرکتی رو نداشت. اون کلمه همونطور که جیگر پسرش رو آتیش میزد به اون قوت قلب میداد.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐏𝐫𝐢𝐧𝐜𝐞 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ✔
Random"دلم میخواد از صدای نالههات یه آلبوم موسیقی بسازم! " ˚˙༓ در پاریس -سرچشمه عشقهای افسانهای- داستانهای عاشقانه زیادی میتونی بشنوی... اما نه عشق بین دو مرد! این عشق در سال 1965 در ذهن هیچکس نمیگنجید، چه برسه به گل سرخی که همیشه در حال زخم زبون...