𝑃𝑎𝑟𝑡 32: عشق ابدی

604 127 115
                                    

قسمت سی و دوم: عشق ابدی

"ببین کی بعد از مدت‌ها منو به نوشیدن چای لیمو دعوت کرده! "
با شنیدن صدای شاد جنیس خندید و با تکیه دادن کف دست‌هاش به میز کارش از جا بلند شد و سمت زنی که کلاه برت مشکی رنگی روی موهاش جا خوش کرده بود، رفت. با حلقه کردن دست‌هاش دور بدن لاغرش و گذاشتن سرش روی شونه‌اش نفس عمیقی از عطر تنش کشید. جنیس یکجورایی مادر دومش محسوب می‌شد و جیمین به میزان اهمیتش در زندگیش دوستش داشت.

"مثل همیشه زود اومدی! "
با لبخند گفت و از آغوش زن بیرون اومد اما دست‌های جنیس که بازوهاش رو گرفته بودن، اجازه ندادن بیشتر از این فاصله بگیره.

هردوشون هنوز داشتن لبخند می‌زدن اما با محو شدن لبخند زن، کم کم لب‌های جیمین هم به شکل خطی صاف در اومدن و تا خواست بپرسه که مشکل چیه، جنیس پیش دستی کرد و گفت:
"بابت رفتار عجولانه اون روزم معذرت می‌خوام. "
جیمین می‌تونست دلجویی و نگرانی رو در صدای جنیس تشخیص بده اما حالا که از اون روز و ماجراهای گذشته بود و اون و گل سرخش خوشبخت‌تر از هر زمانی بودن، نمی‌خواست اون زن رو بخاطر اتفاقاتی که در گذشته افتاده بود، مقصر بدونه و سرزنش کنه، البته که خبر داشت جنیس قصد و نیت بدی نداشته و در واقع بهش تو عملی کردن نقشه‌هاش کمک هم کرده بود.

"اون روز به خوبی گذشت، دیگه بهش فکر نکن. به جاش بیا در مورد آینده حرف بزنیم! "
بعد از گفتن این جمله لبخندی زد و با بیرون اومدن از بین دست‌های زن، یک دستش رو با فاصله پشت کمرش نگه داشت و بعد با حالتی محترمانه که با مقام اشرافیش ارتباط مستقیم داشت، دست دیگه‌اش رو سمت مبل‌های راحتی اتاق که مقابل میز کارش قرار داشتن، گرفت و از زن خواست بنشینه‌. جنیس هم به آرومی سمت مبل دو نفره قدم برداشت و حین نشستن با کنجکاوی پرسید:
"آینده؟ "

جیمین با برداشتن فنجون‌های چای‌ داغی که منشیش قبل از اومدن جنیس آورده بود و گذاشتنشون روی میز وسط مبل‌ها، لب زد:
"همون آینده‌ای که همیشه ازش حرف می‌زدی..."

بعد از اینکه فنجون چای رو مقابل زن گذاشت، خودش هم با برداشتن فنجون دیگه روی مبل تک نفره کنار جنیس نشست و با انداختن پاهاش روی همدیگه؛ طوری که مچ پاش روی زانوی پای دیگه‌اش قرار گرفت، همونطور که نگاه کنجکاو زن رو به دنبال خودش و حرکات دستش می‌کشید، ادامه داد:
"عشقی که جنسیت براش مهم نیست! "

برعکس جیمین که بعد از گفتن این حرف در آرامش فنجون چایش رو مقابل لب‌هاش گرفته و با چشم‌های بسته عطر لیمو رو داخل ریه‌هاش می‌کشید و ازش لذت می‌برد، زنی که کنارش نشسته بود با چشم‌های گرد شده و صورتی متعجب سریعا سمت پسر برگشت و با گذاشتن کف هر دو دستش روی دسته مبل با صدایی بلند پرسید:
"چی؟!! قراره چیکار کنی؟!! "

مرد مو آبی چشم‌هاش رو باز کرد و با آرامش سرش رو سمت صورت شوکه زن چرخوند و لبخندی آروم و لطیف از جنس بخارهایی که از داخل فنجون بالا می‌اومد زد و گفت:
"پس فردا بهترین بالرین‌هام قراره تو کاخ گارنیه نمایشنامه جیزل رو اجرا کنن! "

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐏𝐫𝐢𝐧𝐜𝐞 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora