𝑃𝑎𝑟𝑡 29: چشم‌های آبی

618 148 86
                                    

قسمت بیست و نهم: چشم‌های آبی

"آقا، لطفا! اگه ارباب بفهمن من گذاشتم برید داخل، اخراجم می‌کنن! "
معدش از شدت خشم می‌جوشید و پلک‌هاش با دیدن مقاومت اون زن که اجازه نمی‌داد در اتاق رو باز کنه، می‌پرید. اون آشفته و خسته بود؛ خسته از دوری دوباره مردش!

شب قبل که در آغوش جیمین چشم بست، فکر کرد فردا قراره اون‌ها یک روز عالی رو شروع کنن؛ با بوسه‌های مرد بزرگتر روی صورتش از خواب بیدار بشه و با جواب دادن به بوسه‌هاش همدیگر رو تا حموم همراهی کنن، تن‌های داغشون چسبیده به هم پذیرای آب سرد بشه و با داغی لب‌هاشون قلب‌هاشون رو گرم کنن، کنار هم صبحونه بخورن و برای اولین بار یک روز کامل رو فقط به خودشون اختصاص بدن اما تمام این رویاها تبدیل به حسرت در دل پسر کوچکتر شد، وقتی که با کشیدن دستش روی ملافه‌ها گرمای هیچ تن دیگه‌ای رو کنارش حس نکرد.

اون دیگه خودش رو مقصر نمی‌دید، جونگکوک از باارزشترین دارایی که داشت؛ یعنی غرورش، بخاطر اون مرد گذشته بود تا فقط بدون دردسر لحظاتی رو کنار هم باشن اما باز هم جیمین ترکش کرده بود.

با وجود خشم و ناراحتی زیادش، زود تصمیم نگرفت و بعد از حمومی که فکر می‌کرد امروز تنها انجامش نمیده، سر میز صبحانه حاضر شد. تعداد خدمتکارها به نسبت روزهای قبل خیلی کم بود، طوری که فقط دو نفر میز صبحونه رو می‌چیدن اما اون به قدری ذهنش درگیر همسر بی‌رحمش بود که برعکس همیشه به این موضوع توجه هم نکرد. دقایق طولانی پشت میز پر شده از خوراکی‌های مختلف نشست و منتظر موند اما صدای پا یا صدای نفس‌های همسرش، سکوت عمارت رو نشکست.

شاید اون اشتباه فکر می‌کرد و مرد مو آبی هنوز ازش دلخور بود و می‌خواست بدین صورت انتقام انتظارش رو در اون شب، ازش بگیره!

دست‌هاش زیر میز مشت شده و چونه‌اش بخاطر فشار دندون‌هاش روی هم، می‌لرزید. وجودش رو خشم و غم فرا گرفته بود؛ دو احساسی که هر کدوم به دیگری دامن می‌زدن و آتیشی بزرگ رو در وجودش شعله‌ور می‌کردن. به قدری آشفته بود که اگر مرد بزرگتر الآن پیشش می‌بود، قطعا تا زمانی که دلش از حرف‌های نگفته خالی بشه سرش فریاد می‌زد و بعد از اون در آغوش مردش فرو رفته و با تنفس عطر خنک تنش اشک می‌ریخت‌. در این حد افکار و حرف‌هاش با هم مغایرت داشتن!

اون حالا می‌تونست احساس روباه رو بفهمه، وقتی که شازده کوچولو بعد از اهلی کردنش می‌خواست تنهاش بذاره.
"تقصیر خودمه. من اجازه دادم که این وابستگی بینمون به وجود بیاد! "
دیگه نمی‌تونست به خوبی روز قبل به خودش دروغ بگه، حقیقت آشکار بود‌. اگر چشم‌های خودش هم کافی نبودن، چشم دلش حقیقت رو می‌دونست.

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐏𝐫𝐢𝐧𝐜𝐞 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ✔Where stories live. Discover now