با شنیدن صدای شوگا دست پسر رو که روی بازوش بود کنار زد و نیم نگاه دلخوری بهش انداخت
+ من باید برم خونه
تهیونگ نفس کلافه ای تحویلش داد و سر تا پای پسر که شامل پارچه آبی که به طرز عجیبی اونو یاد لباسای یونانی مینداخت
_ قهر نباش دیگه کوکی
نگاهش به کمر باریک پسر که ازش دور میشد افتاد در حرکت انتخاری و ناگهانی پرید دستاشو دور کمرش حلقه کرد سمت خودش هولش داد ولی خب ...
فاک ... بدجای فرود اومد
با پرت شدنشون روی تخت و له شدن ته کوچک دستاشو از دور کمر کوک برداشت و چهاردست و پایی نیم تنه ی پایینش رو چسبید ...
این دفعه مطمئن بود عقیم میشه ... قطعا عقیم میشد
خدایا حتی اون سویان تخت کون پفکی هم حاضر نیست تحملش کنه ، یعنی تا اخر عمر قراره به عنوان خواجه تهیونگ زندگی کنه
یعنی ته کوچیکش ، بچه صغیرش ، دلیل ادامه بقا خاندان مطهرشون مثل یه موزی که روی درخت اینقدر بدون استفاده باقی میمونه که آخر سر خشک میشه و تِلپ میفته و پای رهگذرا از روی اون پیر شهلیده رد میشه
ولی اون وقت خودش مجبور میشه بده؟! یعنی چجور یه دودول قراره توش جا بشه
دست از فشار دادن دستاش برداشت در کسری از ثانیه مثل جن زده ها سرشو بالا اورد به جونگکوک خیره شد ...
جونگکوک با دیدن نگاه تهیونگ اب دهنشو قورت داد و دستشو بالا گرفت تند تند انکار کرد : هی دوستم ، خودت منو پرت کردی روی پایین تنت من نقشی نداشتم
تهیونگ با شنیدن کلمه دوستم چشماشو توی حدقه چرخوند فکر میکرد قهر قهرکشی ها بهش یاد داده اینجور از این کلمه به صورت نحسی استفاده نکنه اما مثل اینکه فایده نداشته ...
با درد بعدی که زیر شکمش و مهره های کمرش پیچید ناله بلندی کرد و خودشو مثل جنین جمع کرد
سعی کرد با مرتب کردن نفس کشیدنش درد رو کمتر کنه اما هیچی فرقی براش نمیکرد
جونگکوک از اینکه تهیونگ هنوز توی خودش میپیچه و هرازگاهی نگاه های خشک شده ای به اطراف میندازه با نگرانی دست پسر رو کنار کشید درحالی پوست لبش رو میجوید شلوار تهیونگ رو تا زانوش یه ضرب پایین کشید
تهیونگ با چشمای اندازه توپ شده داد زد : فاککک چکارررر میکنیییی هنوز سرجاشهههه اونوقت تو شلوار منو .... آه فاک دستت بکش عقبببب
جونگکوک که انگار چیز جدیدی دیده ته کوچیک و توی دست گرفت
و غر زد : چرا از من مث خیاره از تو مثل خربزه است دوستم ؟دستاش که دستای جونگکوک رو گرفته بود توی هوا خشک شد ، خربزه ؟
ناخداگاه شوتی زیر پسر روبروش زد که از قضا توی شکمش فرود اومده بود
KAMU SEDANG MEMBACA
King Of Dragon |Vkook|
Fiksi Penggemarچی میشد اگه یه روز از روزای عادی ، وقتی تهیونگ در حال نقاشی از یه منظره ی آبشار توی جنگل بود ، چشمش به پسر مو شکلاتی، با چشمای توسی بیفته که داره زیر زیری اونو میپاد + تو ، چشمات ، به مقدسات قسم خودم دیدم الان رنگ چشمات عوض شد ... قرمز شد ... خودم...