سمت میز رفتم همه بودن جز برج زهرمار@ جونگکوک نمیاد؟
از خدا خواسته سریع پاشدم برم صداش کنم که صدای خانوم جون اومد
* جین مادر بشین غروبی که اومد سردرد داشت یه قرص خورد رفت بخوابه گفت برای شام صداش نکنیم
اخمی کردم و دوباره سرجام نشستم ناهاره درست حسابی نخورده بودم الانم که اشتهامو از دست دادم
به تهیونگ نگاه کردم که با خیال راحت غذاشو میخورد پس اتفاقی نیوفتاده بود که انقدر بیخیال بود
تا اونجایی که میدونستم کاراش مشکلی نداشت
همیشه از اتفاقای غیر منتظره میترسیدم الانم اینکه نمیدونم چشه و چه اتفاقی افتاده کلافه ترم میکرد هرچقدرم میخواستم بیخیالش بشم نمیشد همش قیافش جلو چشمام بود********
دراز کشیدم خجالتم از دیشب کمتر شده بود البته اینکه ذهنم جای دیگم بود دلیلش بود به پسر اتاق روبرویی که نمیدونستم خوابه یا بیدار و از صبح ۱۰ دقیقه سرصبحانه دیگه ندیده بودمش نفس عمیقی کشیدم و سمت پنجره چرخیدم که دیدم ماه امشب کامله و قشنگ از اتاقم معلومه گوشیمو گرفتم و ازش عکس گرفتم تا بعدم به کوک نشون بدم که هی نگه از اتاق من قشنگتر معلومه
نمیدونم بعد چند دقیقه نگاه کردن به ماه خوابم بردبا نه گفتن خودم از خواب پریدم سریع دورو برمو نگاه کردم درکی از جایی که بودم نداشتم به دستام نگاه کردم تند تند نفس میکشیدم
صدای خواب آلودی از کنارم شنیدم و دستی که دستمو گرفت@ جینی خوبی؟
به دستامون نگاه کردم و بعد به صاحب دست که رسیدم به نامجونی که با نگرانی نگاهم میکرد
@ چیزی نیست آروم باش فقط خواب بود
خواب بود ولی خواب همیشه نبود همه چی واضحتر بود
میلرزیدم نامجون فشاری به دستم آورد و منو سمت خودش کشید و دستاشو دورم حلقه کرد ولی آرومتر نشدم
با بغض به بقیه جاهای اتاقم نگاه کردم یه چیزی سرجاش نبود که نگاهم به گوشیم افتاد یا بهتره بگم یه کسی سرجاش نبود بدون اینکه دست خودم باشه از بغل نامجون بیرون اومدم و گوشیمو گرفتم و با دستای لرزون بدون اینکه بفهمم چیکار دارم میکنم بهش زنگ زدم مغزم کار نمیکرد فقط میدونستم اون باید باشه
از جواب دادنش ناامید شدم که همون موقع صداش خواب آلودش تو گوشی پیچید_ بله؟
باشنیدن صداش بغضم بیشتر شد : ججوو..نن..گ..ککک...وووککک
صداش واضح تر شد و متعجب گفت: جین خوبی؟
حالا بغضمو از صدامم مشخص بود: جج..وونگگ...کک...ککووو....ککک بیا...
هنوز جملم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و جونگکوک اومد تو با دیدنش گوشی از دستم افتاد دویید سمتم و دستمو کشید و بغلم کرد
آروم شدم هنوز هیچی نگفته بود ولی بازم آروم شدم نفس عمیقی کشیدم که باعث شد بغضم از بین بره و شروع کنم گریه کردن
YOU ARE READING
moon or star [Kookjin_jinkook]
Fanfiction+ جونگکوک نرو + جونگکوک خواهش میکنم نرو + جونگکوک من بدون تو نمیتونم زندگی کنم وایسادم صدای گریه و هق هقش برام مثل ناقوس مرگه ولی من باید برم شاید اگه دو ماه پیش بود بیخیال همه چی میشدم و برمیگشتم میدوییدم سمتش بغلش میکردم و قول میدادم هیچوقت تنهاش...