فریادمو بلند تر کردم ؛ اون همینطور سعی داشت سگک کمربندشو باز کنه ، دسته موهام هنوز بین انگشتاش کشیده میشد ؛ در همین حین در روبروم باز شدلیسا با خشم به چشم های اون پسر مو بلوند خیره شده بود و با باز شدن در به ما چشم دوخت . نگاهش بین من و پسر مو مشکی چرخید ، خشمش بیشتر شد ، لیوانی که دستش بودو انداخت که به صد تکه نامساوی تقسیم شد .
پسر مو مشکی دسته موهامو که داخل دستش بود ، رو ول کرد و موهام از هم باز شد سلول هام از درد زجه کشیدند.
لیسا بی پروا از روی شیشه ها قدم برداشت و اومد جلو ، یقه پسرو چسبید ؛ بلندش کرد و به آیینه آسانسور کوبوندش . پسر ناله ای کرد ؛ اما لیسا دوباره از گردن گرفتش و چند مشت نثار صورتش کرد.
گوشه ی لبش پاره شده بود و رگه های خون پوست سفیدشو رنگی کرده بود با این حال لیسا عین خیالش نبود و عصبانیتِ سلول هاشو با کشیده های پی در پیش توی صورتش، تخلیه میکرد .
پسر مو مشکی حالی براش نمونده بود و این فقط صورتش بود که از یک طرف به طرف دیگه پرت میشد و برای ثابت موندن جولان میداد. یک قدم جلو رفتم . دستمو روی بازوی لیسا گذاشتم ؛ اروم زمزمه کردم
« بسه »توجی نکرد و اینبار محکم تر به زیر چونش مشتی زد که صدای تکه شدن استخونای فکش به گوشم خورد. نالیدم
« لیسا، لطفا »که با غضب به سمتم برگشت . روی هوا ولش کرد که با سر به زمین خورد و هیچ تکونی نخورد . اهمیتی ندادم . لیسا نگاهشو ازم گرفت و به عقب خیره شد ؛ پسر موبلوند با نگاه لیسا به سمت راه پله ها پا به فرار گذاشت . لبخندی از روی رضایت زدم ؛ ولی لیسا بی تفاوت تر به سمت در خونش که باز بود رفت ، از جام تکون نخوردم ؛ نوچی زیر لب گفتم... چند قدمی که رفت به سمتم برگشت؛
« چته؟»نگاهمو بین شیشه های خورد شده و دمپایی های ابریم انداختم و به لیسا نگاه کردم. پوکر نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه برگشت و به راهش ادامه داد ؛ اما چند قدمی که نرفته بود به سمتم برگشت از روی شیشه ها قدم برداشت و یک دستشو زیر زانوهام گذاشت و دست دیگشو دور کمرم _ به ارومی طوری که انگار چیزی روی دو دستش نباشه بلندم کرد ، دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو توی سینش فرو کردم ! سه چهار قدمی بیش نرفته بود که روی زمین گذاشتم! لبامو اویزون کردم. توجهی نکرد و به سمت انتهای راهرو به راه افتاد.
پشت سرش حرکت کردم . به کمر باریکش که از پهنای نیم تنش به نمایش گذاشته شده بود خیره شدم! خط ممتد و کشیده کمرش رو دنبال کردم و به چال های کمرش رسیدم که از در خونش وارد شد و به سمت من برگشت توی صورتم غرید
«کجا؟ »چیزی نگفتم
صداشو بلند کرد
« برو خونت »
با لبای اویزون گفتم
« اگه میخواستم برم خونمکهاز همون اسانسور استفاده میکردم »
یه تای ابروشو بالا داد
«کجا به سلامتی؟ »دستمو روی سینش گذاشتم و کمی هلش دادم ؛ بدون شک من زور اون رو نداشتم ؛ اما اون خودش خواست و تکه راهی رو برام باز کرد ، لبخندی زدم و از زیر دستش راهی خونش شدم همینطور که به سمت کاناپه میرفتم ، صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم . حرکتمو اروم تر کردم و باسنمو تا میتونستم بیرون دادم .
کمی دامنم رو بالاتر کشیدم و موهای پشتم رو از روی پشتم جمع کردم و اونهارو کنار گوشم جا دادم و روی شونم ریختم .ایستادم و به ایینه قدی کنار دستم خیره شدم !
لبخندی به زیباییم زدم . همینطور که خودم رو برانداز میکردم ، لیسا پشت سرم ایستاد، طوری که فاصله ای بینمون باشه , نگاهمو دنبال کرد و به آینه خیره شد - چند اینچی عقب رفتم و باسنمو بهش چسبوندم ؛ سینه هامو بیرون دادم و کمرم رو به سینه های کوچکش چسبوندم !
نگاه تیزشو به سمتم چرخوند ؛ صورتمو بالا بردم و بهش خیره شدم ! داخل تیله های قهوه ایش هیچ محبتی نبود ! ترسی توی وجودم ریشه کرد با این حال میدونستم من یک بار دیگه هم میتونم اونو برای خودم کنم .
به سمتش برگشتم , دستامو دور کمرش حلقه کردم و صورتمو توی سینش فرو کردم و خودمو توی بغلش گم کردم. از جاش تکونی نخورد! چند ثانیه ای گذشت ؛ ناله ای کردم
« لیسااا بغلم کن »دستامو از بازو گرفت و اونهارو از دور کمرش باز کرد ! چند قدمی عقب رفت ؛ سرشو نزدیک صورتم کرد ! به ارومی لب زد
« که چی بشه خیانتکار؟ »لبامو جمع کردم و صورتمو نزدیک تر بردم طوری که نوک دماغم به دماغش چسبید
« اون یه اشتباه بود »دستاش روی بدنم حرکت میکرد و دنبال تکه لباسی برای گرفتن میگشت ! انگشتای کشیده و باریکش روی ترقوه های لختم به حرکت در اومده بود ! پایین تر رفت و روی نیم تنه باریکم ایستاد ! دقیقا چند اینچی سینه هام ! خودمو بالا کشیدم که انگشتاش درست روی نیپلام ایستاد
« دلم برات تنگ شده لیسا »سرشو عقب کشید
« دل من برای تو تنگ نشده جنی »چونم لرزید ! جملش برام زیادی سنگین بود .
« لیسا »انگشت اشارشو به سمت در نشونه رفت
« از خونم برو بیرون »فین فینی کردم
« دلم نمیخواد »شونه ای بالا انداخت
« مشکلی نیست تا هر وقت دلت میخواد اینجا بمون»
پوزخندی تحویلم داد و ادامه داد
« اتفاقا خوش میگذره »
سرمو کج کردم که مچ دستمو گرفت و منو به سمت اتاقش کشوند._________________________________________________
هاییی هایییی هایییی 😍😍
خب بگید ببینم چطورید؟🤭
من خیلی ذوق دارم پارتارو زودتر اپ کنم ولی یونو ؟؟ تعداد ووتا پایینه درسته هنوز اول کارم ولی من توقع بالاتری داشتم !
پس خوشحال میشم بوکو به هرکسی که توی واتپد میشناسید معرفی کنید 🥺
و اینکه من خیلی درگیرم با این حال خیلی دلم میخواد این بوکو اپ کنم ! با مشکلاتی که دارم همیشه یه گوشه برای شما وقت خالی میکنم پس لطفاا شماهم با ووتا و کامنتای خوشکلتون خوشحالم کنید😍💕
✨راهتون پر نور✨
YOU ARE READING
FORGIVENESS؛( 𝕛𝕖𝕟𝕝𝕚𝕤𝕒 )؛
Fanfictionمن نیاز به کمک داشتمممم . کسی که بهم بگه حالش خوب میشه. اون بازم مثل سابق میخنده . مننن خنده های اونو میخوام... همه چیز یهویی اتفاق افتاد درست وقتی که جنی بهم نیاز داشت من اونو از خودم روندم و اون الان توی بیمارستانه .... امیدوارم زنده بمونه...