pain

364 49 18
                                    

دو به شک بودم که به سمت اون حجم از جمعیت برم یا ن ..

بالاخره قدمی برداشتم و ردای خیابون رو طی کردم . به کنار جمعیت رسیدم و تک تک ادمارو پس زدم . اونچه که میدیدم مو به تنم سیخ کرد ! تمام بدنم گر گرفت..

جسم پر از خون جنی رو روی زمین می دیدم. بدنم به لرزه افتاد . پیشانی کوچیکش چاک عمیقی خورده بود و رگه های خون صورت گربه ایشو ، احاطه کرده بود . دو زانو شدم صداش کردم
« جنیی »

جوابی نشنیدم .. تکونی نخورد . با دستای لرزون دست کبودشو توی دستم گرفتم! اون سرد بود خیلیی سرد . ضربان قلبم شدت گرفت صدام لرزید
« جنی توروخدا بلند شو »

حرکتی نکرد . حالش خوب بود؟؟ کف اسفالت رو با خون های قرمزش رنگی کرده بود نالیدم
« دختررر بلند شووو ! منو ببین - لیساممم »

دستشو بین انگشتام فشار دادم صدای مردی رو شنیدم
« اون مرده »

فریادی کشیدم
« خفه شو حروم زاده »

اشکامو پس زدم . بازم صداش زدم
« جنیی با من شوخی نکننن ، بلند شو توروخدااا بلندشو»

دستی شونمو لمس کرد
شونمو تکونی دادم و پسش‌زدم ! اون عوضی داشت چرت می‌گفت همین چند دقیقه پیش جنی پیش من بودم . اشغال عوضی .
« اون حالش خوبههه .»

صدای هق هقمو خفه کردم والتماس کردم . اشکام صورت کرخ شدمو میسوزوند
« جنییی.. جنیییی ازت خواهش میکنم بلند شو ! پاشووو . پاشوو بهشون نشون بده خوبییی .. پاشو تا دوباره دهنشونو باز نکنن »

ضربان قلبم از اونچه که فکرشو هم بکنم بیشتر شد . ترسی توی وجودم بود ... یه درد بزرگ
«جنییی.. جنیِ من!....... پاشو عین همیشه بهم بگو جان . جنییی جانم ، جنی عزیزم غلط کردم. بخشیدمت به خدا بخشیدمت ، اصلا ناراحت نبودم ! جنی من چیکار کردم؟؟ سر چیی؟؟ من میدونستم ! میدونستم بار اول مست بودییی جنییی میدونم بیش از اندازه خورده بودی ؛ جنییی پاشووو ! پاشوو ببین خوراکی مورد علاقتو آوردم ! »

فریاد کشیدم
« جنییی ببینننن لباسی که برام خریده بودی رو‌پوشیدم ! همیشه غر میزدیی تو لباسایی که من میگیرمو نمیپوشییی ؛ ببینن پاشو چشماتو‌باز کن قشنگم ، پاشو اون چشمای خوشکلتو باز کن ببین پوشیدمششش ! جنییی توروخدااا. بهم نگاه کنن فقط این یه بار قول میدم بازم بپوشمش اخهه اون رنگ‌مورد علاقت بوددد جنیی خوشکلمم تورو خدا چشماتو‌باز کنن ببیننن .. یه نگاه کوچولووو . جنیییی .. جنییی بگو که صدامو میشنوی»

با دستام تکونش میدادم اماا بی جون تر از این حرف ها بود . اون سرد و مظلومانه خوابش برده بود ..
« جنییی قول میدم دیگه سرت غر نزنم ! قول میدم غذایی که درست میکنی رو تا ته بخورم !!! جنییی بهت قول میدم سوپایی که درست میکنی رو بخورمم ... جنیی بلند شووو بهت قول میدم فقط با تو برقصممم.. جنیی بلند شوو مارک فقط یه مسئله کاری بود .. جنیی بلند شووو برنامه عروسیمونو بچینن .. جننننییی قول میدم به مامان و بابام راجع بهش بگم. بهشون میگم که تورو دوست دارمممم . جنییی بهم بگو چه روزی دوست داری عروسی بگیریم؟؟ توروخدا چشماتو باز کن .. ببین این منم لیسااا.. لیسای تو»

مردم دورم بی پروا بهم چشم دوخته بودن فریاد کشیدممم
« کسی نیستتت به آمبولانس زنگ بزنههههه؟؟؟؟ خدااااااااا»

بازم اشک ریختم
« جنییی همیشه بهم میگفتی اگه منو دوست داشتی به خانوادت میگفتی ! جنییی من اشتباه کردممم باید میگفتم.. جنییی خواهش میکنممم چشماتو باز کن . جنی ببین این ادمای عوضی چی راجع بهت میگننن جنیییی ... بهم بگووو صدامو میشنوی ! بگو بازم قراره از اون غذاهای خوشمزت بخورمممم... جنییی بهم بگو که قراره بازمم صب با صدای تو بلن شمممم .. جنییی من احمق بودمممم جنییییی چیکار کردم؟؟؟ هاااا من خودمو نمیبخشم جنییی پاشووو پاشوو با دستات موهامو نوازش کن جنییی ! من چجوری شبو بدون تو سر کنممم؟؟؟ من نمیتونممم جنیییی تا الانشممم احمقق بودممم »

نفسای بریده بریده میکشیدم. نفسم بالا نمیومد . هق هقم کل خیابونو گرفته بود

بالای سر جنی بودم و فقط گریه میکردم چندی نگذشت که آمبولانس اومد . مردم بازو هامو گرفتن و سعی در بلند کردنم داشتن . اما دیگه رمقی برام نمونده بود . حتی نفسی .. زندگی بدون جنی معنایی نداشت ..

با هر توانی شده خودمو به امبولانس رسوندم و داخلش نشستم . دستای کوچیک و سردشو توی‌دستم جا دادم و اشک میریختم . به بیمارستان رسیدیم .. همینطور از سرش خون میرفت .. داشتن میبردنش اتاق عمل

جیغ میکشیدم
« تورخدا بزارید برم داخل»

پرستاری دستامو گرفته بود و اجازه ورود نمیداد . التماس کردم
« لطفااا به خدا التماست میکنم بزار برم »

اشکام دیدمو تار کرده بودن با این حال به پاش افتادم . تمنا کردم
« بزار برم پیشش خواهش میکنممم اون بدون من نمیتونه بزار برم.. تورخدااا خواهش میکنم »

کفششو توی دستم جا داده بودم و ازش کمک می‌خواستم .. حنجرم جواب گو نبوددد اما بازم فریاد میکشیدم

..........................

منن نیاز به کمک داشتمممم . کسی که بهم بگه حالش خوب میشه. اون بازم مثل سابق میخنده . مننن خنده های اونو می‌خوام.

روبروی قسمت کلیسای بیمارستان نشستم . دو زانو شدم و دستامو بهم گره زدم همینطور که چشمام داشتن از اشک ریختن خشک میشدن لب زدم
« خدایااا تا حالا چیزی ازت خواستم؟؟ همیشه همه چیز رو بهم دادی اما اینبار میخواممم .. ازت میخوام جنیو بهم برگردونییی .. قول میدم دیگه اذیتش نکنم .. من قدر ندونستم .. خدایا ازت وقت میخوام ، جنیمو بهم برگردون و قول میدم ادم بشم !! .. قول میدممم .. دیگ کار اشتباهی انجام نمیدمم فقط برش گردونن .. ازت خواهش میکنم . لطفاً برش گردون من بدون اون هیچی نیستم.»

روبروی کلیسا ، توی کنج دیوار نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم . نفسای عمیق میکشیدم . خسته بودم . هنوزم گرمای اشک رو روی گونه های خشک شدم حس میکردم .

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

هلووو گایز 😍❤️
حالتون چطوره؟؟
تا اینجای بوکو دوست داشتید؟؟
💕🥰 ووت و کامنتای خوشکلتون فراموش نشه😍❤️

راستی میدونید یه بوک دیگه توی همین اکانت دارم !

FORGIVENESS؛( 𝕛𝕖𝕟𝕝𝕚𝕤𝕒 )؛Where stories live. Discover now